جناب سروان از کوپنیک.(34)

دختر: عمو ویلهلم، چطور ممکنه که اونجا میتونه انقدر قشنگ باشه ولی اینجا نه؟
فوگت: من حالا بهت میگم. به نظر من زمین زندهست، اینو از این میفهمی که زمین خودشو تغییر میده. و چیزی که زندهست میخواد بالا بره، میخواد رشد کنه، میخواد بلند بشه، درست مثل یه ساقه علف یا سیبزمینی، یا یه کودک، درست میگم؟ ــ و به این دلیل رویِ پوسته زمین چنین اتفاق میافته: آب، آب سنگینه، آب به جریان میافته و به دریاها میریزه. اما زمینِ مرغوب‎‎تر زمینی هست که به سمت بالا رشد میکنه. می‌دونی، چنین زمینی روی هم انباشته میشه. ما اینجا این پائین به دریا نزدیکتریم، برای همین هم اینجا بیشتر شن و کثافت وجود داره، درسته؟ اما اونجا اون بالا، اونجا برای مثال گل سرخ از کوارتز یا سنگ کریستال هست. اونجا خیلی قشنگتره.
دختر: عمو ویلهلم، با هم میریم یه روز اونجا!
فوگت: آره، بچه، این کار رو میکنیم.
دختر: وقتی دوباره بخوای بری اونجا منو با خودت میبری، آره؟
فوگت: البته، با کمال میل.
دختر: میشنوی؟ دوباره دارن آواز میخونن، دارن «عروسک کوچولو» رو میخونن، خیلی قشنگ میخونن!
از میان پنجرۀ بسته از راهِ دور صدای آوازِ خواننده که با ریتمی تند میخواند به گوش میآید: "عروسک کوچولو، تو ستاره چشمان منی."
فوگت: آره، دارن «عروسک کوچولو» رو میخونن.
دختر: عمو، من فکر میکنم که دیگه نتونیم اونجا بریم.
فوگت: منظورت چیه؟
دختر: به منطقه عظیم کوهستانی. فکر نکنم ما دو نفر به اونجا بریم.
فوگت: صبر کن میبینیم، بچه. اینو نمیتونیم از حالا بدونیم. او دختر را نوازش میکند.
دختر: خواهش میکنم، از اینجا نرو.
فوگت: نه، کجا میتونم برم. من باید مواظب خونه باشم. بابا هوپرشت تو تمرینِ نظامیه، و ماری تو مغازهست، اگر هم میخواستم برم نمیتونستم، درست میگم؟
دختر: نمیخوای چیزی برام بخونی، لطفاً؟
فوگت: با کمال میل. آیا کتابی چیزی برای خوندن داری؟
دختر زیر تشک را جستجو میکند و یک کتاب در میآورد: من در اصل برای خوندن این کتاب بزرگم. اما با کمال میل میخونمش. خانم هوپرشت هر وقت میبینه دارم قصه میخونم به من میخنده و میگه که تو دیگه بچه نیستی. من با ناخن جائی رو که دفعه پیش خوندم علامت گذاشتم. تو قصۀ: "نوازندگان شهر برِمر."
فوگت: بده ببینم. داستانهای برادران گریم، عینکش را به چشم میگذارد.
دختر: من برای این داستان بزرگم.
فوگت: مهم نیست. منم با کمال میل میخونم، خب من هم کاملاً رشد کردهام، مگه نه؟
زنگ در به صدا میآید.
دختر ناگهان مینشیند: نرو، خواهش میکنم!!
فوگت: نه، بچه، وقتی زنگ زو میزنن باید برم. ممکنه خبری باشه.
دختر: شاید یکی طبقه رو اشتباهی گرفته باشه. این وقتِ روز که کسی نمیاد.
فوگت: من دوباره زود برمیگردم، بچه.
دختر خودش را به او آویزان میکند: هیشکی نیست، دوباره رفتن! زنگ ذئباره به صدا میآید.
فوگت: میشنوی؟ من باید برم ببینم کیه، خیلی تند انجام میدم، خیلی تند.
دختر: اما درِ اتاقو باز بذار، باشه؟ چراغم لطفاً روشن کن! داره هوا غمگین میشه، بعد پنجره خیلی برق میزنه و سفید میشه، مثل یه چشم.
فوگت فوری چراغ گازسوز را روشن میکند و پرده پنجره را میکشد. همچنان زنگ با شدت زده میشود: خب. خوبه اینطوری؟ اما حالا باید برم ببینم چه خبره.
دختر: اما درو لطفاً باز بذار!!
فوگت: البته. تو هم میتونی صدای پاهامو تا درِ راهرو بشنوی. میرود، در را باز میگذارد.
صدای فوگت: کیه؟
صدای مرد غریبهای از بیرون: اینجا ویلهلم فوگتِ کفاش که تحت نظارت پلیسه زندگی میکنه؟
فوگت: بله. صبر کنید، من در رو باز میکنم. من خودم فوگت هستم.
صدای مرد غریبه: امضاء کنید. من از ناحیه بخش حوزه یه نامه دارم.
لحظهای در سکوت میگذرد. صدای موزیک قطع میشود.
فوگت برمیگردد. او یک پاکت نامه با مهر رسمی در دست دارد که هنوز بازش نکرده.
دختر کاملاً آرام: عمو فوگت، نامه دریافت کردی؟
فوگت: آره، فقط یه نامه اداریه. او نامه را در جیب میگذارد.
دختر: نمیخوای بخونیش؟
فوگت: عجلهای نیست. حوصله آدمو سر میبره. بجاش برات قصه رو میخونم. مینشیند، کتاب را برمیدارد. بسیار خوب از اونجائی که تا دفعه پیش خوندی. "گربه جواب داد: چطور میشود خوشحال بود وقتی که یقهات را میگیرند. حالا وقتی که من در حال پیر شدنم و دندانهایم کُند میشوند و برایم کنار اجاق نشستن مطلوبتر از آن است که تمام روز را به دنبال شکار موش بدوم، حالا میخواهید غرقم کنید! البته من توانستم فرار کنم، اما سرگردانم و نمیدانم به کجا باید بروم؟ خروس گفت: با ما بیا، چیز بهتری از مرگ همه جا پیدا خواهیم کرد". او از خواندن دست میکشد، به دختر نگاه میکند. نه، بچه؟ بچه؟ خوابیدی؟ خود را روی دختر خم می‌کند، دختر در خواب نفسهای عمیقی میکشد.
فوگت کتاب را روی زانویش میگذارد ــ با حرکت سریعی نامه را از جیبش درمیآورد، لحظهای تردید میکند، بعد آنرا باز میکند، میخواند. با صدائی نیمه‌بلند و یکنواخت میخواند "اخراج از نواحی ریکسدورف، راینیکندورف، نویکولن، گروس‌ـ‌لیشترفلده. شما موظفید ظرف چهل و هشت ساعت ــ آهسته به خواندن ادامه میدهد، بعد دوباره نیمه‌بلند ــ در صورت امتناء، حکم اخراج با زور انجام خواهد گرفت، در صورت امتناء مجازات حبس تا ... ــ خاموش میخواند.
دختر پس از لحظهای ناگهان از خواب میپرد: عمو ویلهلم، تو که نمیخونی.
فوگت کتاب را برمیدارد: "خروس گفت، با ما بیا ــ چیز بهتری از مرگ همه جا پیدا خواهیم کرد."
صحنه تاریک میشود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر