جناب سروان از کوپنیک.(49)

صحنه بیست و یکم
بازیگران:
کمیسر، اشتوتس مرد تحت بازجوئی، افسر بازرس، کمیسر اداره گذرنامه، فوگت، رئیس اداره آگاهی.
اتاق بازجوئی در مقر پلیس برلین. یک اتاق خالی با یک میز، صندلی راحتی و چند صندلی معمولی. افسر بازپرس روی صندلی راحتی نشسته است، کمیسر در کنار میز او روی صندلی نشسته است، اشتوتس تحت بازجوئی، یک خلافکار با سبیلی نوک تیز و به بالا تاب داده شده که حالت فردی نظامی به او میدهد جلوی آن دو ایستاده است.

کمیسر: بنابراین شما همچنان هرگونه ارتباط با جریان کوپنیک رو انکار می‌کنین؟
اشتوتس: من چیزی رو انکار نمیکنم. کار من نبود.
کمیسر: اما شما اقرار میکنین که در روز مورد نظر در کوپنیک بودین؟
اشتوتس: البته. تو کوپنیک معشوقهام زندگی میکنه.
کمیسر: بسیار خوب. با بیتفاوتی مصنوعی برای غافلگیر ساختن مرد: این اونیفورم رو خیلی وقته که دارین، درسته؟
اشتوتس: آقای کمیسر، من میخوام یه چیزی بهتون بگم. اگه واقعاً من این کارو کرده بودم که شما نمیتونستین به این راحتی منو بازداشت کنین! اینطوری نه! شما نه! نه نمیتونستین!
کارگاه بازرس: بذارید این مرد رو ببرن، این کار فایدهای نداره.
کمیسر بر روی دگمه یک زنگ فشار میدهد، پلیسی برای بردن مرد میآید. پلیس و اشتوتس میروند.
افسر بازرس: با غافلگیر کردن این آدمای سفت و محکم که نمیشه کاری از پیش برد. بعلاوه او که اصلاً شباهتی با عکس منتشر شده نداره.
کمیسر: درست به همین خاطر هم به نظرم مشکوک میاد. شما میدونین، من از تئوری دیگهای پیروی میکنم. کارام همش فقط یه ماسک بود. من هنوز هم روی حرفم باقیام، ما باید در بین افرادی که خدمت سربازی کردن یا حتی افسرای اخراج شده تحقیق کنیم. افراد دیگه قادر به چنین کاری نیستن.
افسر بازرس: ما باید اصلاً این کارا رو بذاریم کنار، وگرنه میتونیم خودمونو بی‌آبرو کنیم.
کمیسر: نه، آقای بازرس، باهاتون مؤافق نیستم. برای من این یه مسأله حیثیتیه. وقتی حل یه چنین جریانی رو به من واگذار می‌کنن و من قادر به حلش نشم ــ پس برای چی کمیسر شاهنشاهی هستم؟
افسر بازرس: پادشاه چندان رغبتی هم به حل این جریان نداره. برعکس! آیا نامه محرمانه رو نخوندین؟ وقتی ماجرا رو براش تعریف کردن، او خندیده و مغرور هم شده بود! و به رئیس جمهورش گفته: ژوزف  عزیز، حالا آدم میتونه بفهمه که دیسیپلین یعنی چه! هیچ خلق دیگهای نمیتونه داشتن دیسیپلین رو از ما تقلید کنه! ــ بفرمائین این هم از پادشاه.
کمیسر: پادشاه میتونه بخنده. اما اگه من این مسأله رو حل نکنم موقعیت شغلیم به خطر میافته.
در زده میشود. داخل شین!
سرنگهبان نفس زنان: دستگیرش کردیم! میبخشید، جناب بازرس، من به اطلاع میرسونم که ...
کمیسر از جا میجهد: چه کسی رو؟ جناب سروانو؟
سرنگهبان: بله جناب کمیسر. همین چند لحظه پیش در اداره گذرنامه دستگیر شد.
افسر بازرس: آخ نه. این چهلمین دستگیریه.
سرنگهبان: اما او اعتراف کرده.
افسر بازرس: ده‌ها اعتراف ریخته رو میز. بر روی یک دسته پرونده میکوبد. حالا میتونه چند تا دیگه هم روش تلنبار بشه.
سرنگهبان: اما آدرس جائی که اونیفورمو مخفی کرده به ما داده.
کمیسر: لعنت بر شیطون! خوب، حالا کچاست؟
سرنگهبان: پائین تو اتاق بازجوئی. بیارمش اینجا؟
کمیسر: تند، سریع!!
سرنگهبان میرود.
افسر بازرس: امیدواری به خودتون ندین. دیگه جائی بهتر از اداره گذرنامه برای رفتن نداشت. انقدر هم که نمیتونه دیوونه باشه.
کمیسر ناآرام، در حال قدم زدن: چطور اصلاً به فکرشون میرسه ــ کار شگفتانگیزیه ــ این اما مربوط به حوزه حفاظتی ماست!
افسر بازرس: حوزه حفاظتی یه صدفه که توش هیچکس تا حالا هیچ مرواریدی پیدا نکرده. کرمهای چاق رو همیشه کورها میگیرن ــ اداره پلیس هم دست کمی از مرغدونی نداره. اما این بار هم چیزی از توش در نمیاد.
در زده میشود.
کمیسر هیجانزده: داخل شین!!
کمیسر اداره گذارنامه داخل اتاق میشود، از پشت سر او دو نگهبان ویلهلم فوگت را بدون دستبند داخل اتاق میکنند. فوگت بیعلاقه، اما ساکت و جدی نزدیک در میایستد.
کمیسر اداره گذرنامه از کوپنیک تمسخرآمیز: آقایون، من جناب سروان از کوپنیک را خدمتتون آوردم. شما فقط احتیاج دارین که زندانیش کنین.
کمیسر: اینو؟! پس قیافهتون این شکلیه! می‎نشیند.
افسر بازرس: به چه دلیل میگین که باید همون متهم باشه؟
کمیسر اداره گذرنامه: خودش توضیح داد.
افسر بازرس میخندد.
کمیسر: نه، نه. خیلی بهتره که همه چیزو از اول تعریف کنین.
افسر بازرس: خوب، تعریف کنین ببینیم.
کمیسر اداره گذرنامه: بسیار خب. ساعت یازده و سی دقیقه این مرد به اداره گذرنامه آمد، درخواست کرد که با کمیسر اداره صحبت کنه. گفت که خبر مهمی رو باید به اطلاع برسونه. من اجازه دادم که داخل شه، ازش پرسیدم چی میخواد، و او هم توضیحاتی خیلی عجیب داد. من همه رو یادداشت کردم. از روی ورقه یادداشت میخواند: "او مدعیست که ویلهلم فوگت سابقهدار میباشد و خیلی فوری به یک پاسپورت احتیاج دارد. اگر قول بدهم که یک پاسپورت به او خواهم داد ــ او به صراحت گفت ــ "دیرتر" ــ، بعد او هم جناب سروان از کوپنیک رو به ما معرفی خواهد کرد".
این چیزهائی بود که یادداشت کردم. منم فکر کردم که برای به حرف درآوردنش میشه هر قولی به او داد.
افسر بازرس حرف او را قطع میکند: اما شما اجازه این کار رو نداشتین! بدون مدرک نمیشه کسی رو بازداشت کرد! اگه او چیزی میدونه، این وظیفهشه که اطلاع بده! برای این کار که نمیتونه تقاضای چیزی بکنه.
کمیسر اداره گذرنامه: بله، اما بعد تا آخر عمر هم نمیتونین حرفی از دهنش بکشین بیرون. اینو که ما میدونیم!
کمیسر: این کار مربط به حوزه ماست، چه ارتباطی با اداره گذرنامه داره!
کمیسر اداره گذرنامه: خواهش میکنم، من نخواستم تو حوزه اداری شما دخالتی کرده باشم، شما باید اما این مرد رو مدتها پش دستگیر میکردین، چهارده روزه که برای خودش تو برلین آزاد میگرده!
افسر بازرس: به موضوع اصلی بپردازین! موضوع اصلی!
کمیسر ادار گذرنامه: بله، خوب من هم قول یک پاسپورت رو بهش دادم، من فکر کردم، اگه که پاسپورت حقش نباشه، بعد خودبخود باطل میشه. بعد او گفت: "خوب، پاسپورتمو دیرتر از شما میگیرم، حالا بازداشتم کنین، سروان از کوپنیک خود منم." او کلمه به کلمه اینا رو گفت.
افسر بازرس: چرند میگه، میخواد جلب توجه کنه. میخواد چند روزی تو این هوای سرد یه سقف بالا سرش داشته باشه.
کمیسر اداره گذرنامه: منم اول همین فکرو کردم. بهش گفتم شما با این قوارهتون میخواین جناب سروان از کوپنیک باشین؟ پس اونیفورم معروفتون کجاست؟ ــ او نم گفت تو ایستگاه قطار شلزیشن بانهوف تو قسمت نگهداری چمدونها به امانت گذاشتم و ورقهای با شماره به من داد و گفت که لباسها تو یه کارتن بزرگ قرار داره. منم فوری فرستادم تحقیق کنن.
کمیسر اداره گذرنامه روی یکی از صندلیها می‎نشیند و لبخند کنایهآمیزی میزند. خوب، حالا آقایون نظرشون در این باره چیه؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر