خاطرات یک فراش.


مدیر مدرسه بچههای کلاس (ششم ـ ب) رو که معلمشون مریض شده بود تو حیاط مدرسه دور خودش جمع کرد. جعبه کفشی رو که تو دست داشت به محصلین نشون داد و از بچهها خواست که ساکت بشن، بعد درِ جعبه کفشو طوری برداشت که بچهها فکر کردن میخواد باهاشون درس جانورشناسی کار کنه و کرم ابریشم و پیلههاشونو به اونا نشون بده!
مدیر مدرسه درجعبه رو که بلند کرد اتاق من روشن شد! پرندههام از نور ناگهانی متعجب شدن و به جای اینکه به محلی که نور داخل شده نگاه کنن، متعجب و با چشمهائی که به اندازه چشمهای جغد شده بود به من نگاه میکردن. نه تکون میخوردن و نه پلک میزدن! انگار منتظر بودن بهشون بگم: "خبری نیست، همه چیز روبراهه، نترسین!"
سرمو رو به بالا بلند میکنم، اتاقم بی سقف شده بود! و بجاش فقط آسمون آبی دیده میشد! نورِ تابیده شده تو اتاق بقدری مطبوع بود که فکر میکردم سایههای پرندههام روی دیوار اتاق با هم در حال رقصیدنن.
بعد صدای مردونۀ مهربونی تو فضا پیچید: "انسان جونورِ عجیبی هم میتونه باشه ... بچهها خوب به این جونور دقت کنین ... این جونور رو که میبین اونجا نشسته نمُرده و زندۀ زندهست. خوب دقت کنین متوجه میشین که کمی هم شبیه آدمه ... این جونور در اصل از خانواده آفتابپرسته ... امکان نداره در حال حرکت ببینیدش ... تنها اختلافش با آفتابپرست حرکت چشماشونه! چشم آفتابپرست به هر سو میچرخه، اما چشمای این حیوون همیشه ساکنه و فقط وقتی خورشید میتابه گاهی از سر کنجکاوی چشماشو کمی به سمت چپ و کمی به سمت راست حرکت میده.
من شش سال این جونور رو به همشاگردیهاتون نشون دادم، تو این مدت فقط شصت بار بلند شده رفته گوشه جعبه ادرار کرده، و تو شش تابستون این شش سال هم در مجموع شش بار چشماشو سه بار به سمت چپ و سه بار به سمت راست حرکت داده. دانشمندای ژاپونی معتقدن که از خانوادۀ خرسِ تنبله، ولی من بیشتر حدس میزنم که از خانوادۀ آفتابپرستایِ نادر و خیلی تنبل باشه!"
هدفونو از گوشام درمیارم تا خوب بشنوم جریان از چه قراره که اتاقم یکهو دوباره تاریک میشه. اما صدا این بار بدون هدفون واضحتر به گوشم میرسید: خوب بچهها حالا خیلی آروم برید خونههاتون، ساکت برید که کلاسای دیگه درس دارن. درسای فرداتونو خوب انجام بدین. یکیتون هم قبل از رفتن این جعبه رو آروم ببره بذاره تو کمد دفتر.
خوب خداحافظ، تا فردا.
***
خیلی دلم میخواست روی نمره نوزدهش یه خط بکشم، از اون خطهائی که همه فرهنگیا میشناسن، بعد بجاش یک بیست خوش تیپ بذارم، زیرش هم بنویسم صد آفرین.
ولی میترسیدم بعد بفهمن، ناظم بو ببره، بقیه معلما شستشون خبر دار بشه و روبروم و پشت سرم تو گوش هم پچ پچ کنن!
یکی نیست بهم بگه که خوب بذار انقدر پچ پچ کنن تا حلزونای گوششون از کار بیفته! آخه خدا رو خوش نمیاد به کار به این قشنگی بیست نداد!

وقتی با دلهره نوشتن صد آفرین زیر بیست خوشگل تموم شد، برای رد گم کردن یک پرانتز کنارش باز کردم و نوشتم: (همشاگردی ناشناس تو)، بعد پرانتزو تندی بستم و از دفتر مدرسه زدم بیرون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر