Ephraim Kishom

 اجاره دادن مجدد بهشت.
پس از آنکه اولین زن و شوهر توریست از بهشت اخراج شدند، خیلی زود نوشتهای بر روی در ورودی قرار داده شد:
"یک بهشت، بخاطر مسافرت مستأجرین قبلی کرایه داده می‌شود."
فقط تعداد کمی داوطلب پیدا شدند. یک مرد با همسر چاقش که با سیم بکسل باید کشیده میشد بعد از یک بازرسی سطحی از محل توضیح داد که آنجا پس از هر باران حوضچهای غیرقابل عبور از مدفوع تشکیل خواهد گشت. و در زمستان آدم یخ خواهد زد؛ و او آنجا هیچ وسیلهای برای تولید حرارت نمیبیند.
او میپرسد: "چه مدت تا کشف آتش هنوز طول خواهد کشید؟"
جبرئیل فرشته مقرب خدا جواب میدهد: "یک میلیون سال."
قرارداد اجاره باغ بسته نمیشود.
در هر حال چون زن چاق به پرندگان حساسیت داشت نمیتوانست این قرارداد بسته شود:
"جیکجیک مدام پرندهها رو نمیتونم تحمل کنم، این سر و صدا دیوونهام میکنه. تنظیم رنگ رو هم اصلاً دوست ندارم. همه چیز به رنگ سبزه. هیچ کجا رگهای هم از رنگ خاکستری یا صورتی دیده نمیشه. همش سبز، سبز، سبز."
و با این حرف شوهرش را به طرف درِ خروجی میکشد.
جبرئیل پشت سرشان داد میزند: "ما میتونیم، اگر که مایل باشید براتون کاغذ دیواری هم به کار ببریم."
اما آن دو رفته بودند.
نفر بعدی مهندس گِلیک بود. او با دقتی که عادتش بود محل مورد اجاره را بازرسی میکند و مرتب سرش را تکان میدهد:
"بدون یخچال ... بدون تهویه مطبوع ... آدم چطور میتونه اینجا تابستونو تحمل کنه؟"
فرشته مقرب پیشنهاد میدهد که او با صاحب باغ در باره طراحی مجدد فصولِ سال صحبت خواهد کرد، این پیشنهاد اما برای گِلیک جالب نبود، و چون حالا حشرات آنجا شروع به بالا رفتن از پاهای او کرده بودند، او به خود میگوید: انگار اینجا هنوز از اسپری ضد حشره چیزی نشنیدهاند.
جبرئیل عذرخواهانه جواب میدهد: چرا، اما بخاطر سیبها نمیشه از اسپری استفاده کرد.
مهندس گِلیک برای خالی نبودن عریضه آدرسش را آنجا میگذارد و خداحافظی میکند.
خانم موبوری بعد از او در راهرو ظاهر میگردد، به اطراف نگاهی میاندازد و میپرسد که آیا خدمتکار هم در اختیارش گذاشته خواهد شد؟ جبرئیل با لبخندی خجالتآمیز از او میخواهد که اول کمی باغ را ببیند، از درختی بالا برود و از آن بالا منظره زیبای باغ را تماشا کند. خانم اما این پیشنهاد را رد میکند:
"یک چنین باغ بزرگی بدون هیچ خدمتکاری! نه، واقعاً که ــ حالا میفهمم جرا آدم و حوا از اینجا اسبا‎بکشی کردن."
بنا به گزارش؛ به آدم و حوا بیرون از بهشت خیلی خوش میگذشت. آن دو یک مزرعه داشتند، گل پرورش میدادند و تصمیم گرفته بودند به صادرات گل بپردازند.
هیچ علاقهمندی برای باغِ عدن پیدا نشد، به تدریج جذابیت خود را از دست داد و به خرابهای مبدل شد. از تنها مستأجرین آنجا تنها مار باقی مانده است و از آنجائیکه از بهشت رانده نشده بود، بنابراین همانجا دوران محکومیتش را میگذراند.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر