به جای مقدمه.(2)

یک بار دیگر شکست خوردم. من دوباره یک کتاب نوشتم. من این قصد را نداشتم، من مقاومت کردم، من بر ضد شوق مبارزه کردم، اما شوق پیروز شد. بسیار خوب. در هر حال این یکی از بهترین روشهای کشتن وقت است. برای رفتن به دیسکوتک پیر و کمی زیادی عاقلم و مشغولیت با سیاست مریضم میسازد. بنابراین ترجیح میدهم که کتاب بنویسم.
البته اینها فقط بهانهاند. در حقیقت شبیه اسبِ سیرکی هستم که با ملودیِ آشنایِ ارکستر یورتمه میروم. ملودی من فصل زمستان است. به محض درازتر شدنِ شب خود را با مدادِ تراشیده شدهای در اتاق کارم حبس میکنم، درست مانند خرسی که ــ البته بدون مداد ــ در غارش خود را مخفی میسازد. و بعد شروع میکنم به نوشتن داستانهایم، بعد این مورچههای کوچک عبری از راست به چپ روی کاغذ میدوند، ورق به ورق.
باید در این سالهای طولانیِ فعالیتم به عنوان پرورش دهنده مورچه بین من و خوانندگانم ــ در هر صورت امیدوارم که چنین باشد ــ تا حدودی یک رابطه دوستانه برقرار شده باشد.
گاهی احساس میکنم همه خوانندگانم را شخصاً میشناسم، بخصوص و ترجیحاً کسانی را که کتابهایم را میخرند، و شاید هم آنها را حتی در نسخههای متعدد برای هدیه دادن به دوستان و آشنایانشان تهیه میکنند. اما دیگران هم برایم ارزشمند و دوستداشنیاند. من خودم را تا مرز صمیمیت به آنها نزدیک احساس میکنم، و وظیفه رهانیدن از نگرانیها که هر طنزنویس منصفی در برابر خوانندگانش مکلف به آن است را تحت تأثیر این احساس ناچیز میانگارم و به جای آن این میل بر من غلبه میکند که من نگرانیهایم را با آنها در میان بگذارم. این بار سعی خواهم کرد خود را کنترل کرده و فقط یک فصل را به نگرانیهایم اختصاص دهم.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر