جناب سروان از کوپنیک.(22)

صحنه هفتم
بازیگران:
وُرمزر، ویلی وُرمزر، وابشکه، اوبرمولر.
مغازه اونیفورم‌فروشیِ وُرمز در پتسدام. ویلی به میز مغازه تکیه داده و روزنامه میخواند. از دور صدای موزیک نظامی به گوش میآید، طبل و شیپور.
آقای وُرمزر از اتاق کارش برمیگردد.
ویلی سعی میکند روزنامه را سزیع مخفی سازد.

وُرمز: مشخصه، داره دوباره روزنامه میخونه. تو باید همیشه بخونی؟ نشون بده ببینم چی نوشته توش؟ من همیشه چی میگم، باید بین کلمات رو بخونی، همیشه بین کلماتو! اگه میخوای بخونی! نرخِ روزِ ارز رو بخون، اخبار بازرگانیو بخون، مقالههای سیاسی رو بخون، خودتو برای زندگی روزمره عادت بده! اینجا چیه که زیرشو خط کشیدی؟ گرهارت هاپتمن مراسم افتتاحیه در تآتر آلمان، از آلفرد کِر. چه احتیاجی به خوندن این چیزا داری، تو که چیزی ازشون نمیفهمی. اول آدم صبر میکنه ببینه که آیا نمایش توفیق به دست میاره و مردم خوششون میاد، بعد آدم تصمیم میگیره برای دیدن بره یا نه. اینطور گستاخونه پوزخند نزن، تصور نکن که تو از این چیزا بیشتر از پدرت سر در میاری! دوباره چه خبر شده؟ و میخواند: پوتسدام، دستگیری بازداشت هیجانانگیز در اداره پلیس. اِ اِ اِ اِ اِ، چه کار خارقالعادهای. دیشب به اداره پلیسمون دستبرد زدن، دزدی اونم از اداره پلیس! میخواستن صندوق پولو خالی کنن. من بهت میگم، این ولگردا روشون مثل مگسه. تیراندازی هم شده، خوبه لااقل دستگیرشون کردن. معلومه دیگه، دو تا زندانی قدیمی، من نمیدونم اگه قراره که اینا بعد از آزادی بازم دست به دزدی بزنن پس چرا اصلاً آزادشون میکنن. این چیز جالبیه ــ ضیافت شکار اعلیحضرت پادشاه در رومینتر هایده ــ افسانهایه! شش شاهزاده در این مهمانی شرکت دارند ــ منم دلم میخواد در چنین مهمونیهائی شرکت کنم، حتی اگر هم شده به عنوان خدمتکار. بله، پادشاه ما، منو تحت تأثیر قرار داد، این مرد جذبهای داره. بیا، سخنرانی کنار میز شامشو بخون ــ با خوندن اینا میتونی چیزی یاد بگیری، به این میگن سَبک، روح و روان به این میگن، تو این نوشته تحرک وجود داره! وابشکه بازم چه خبره؟
وابشکه از کنار صحنه با انیفورم اشلتو بر روی دست وارد میشود. میخواستم تا وقتی که کسی برای خریدنش پیدا بشه تو ویترین آویزونش کنم. چرا انقدر بخاطر دگمههای پشتش به خودمون زحمت دادیم.
وُرمزر: هنوزم پولش پرداخت نشده. باشه، حالا لااقل لازم نیست برای پرداختِ پول هی بهش اخطار کنیم. حیف، اشلتو مرد درستی بود. اون اونیفورمو از تو ویترین در بیار، مدلش دیگه قدیمی شده و حالا دیگه اینا رو فقط به رنگ خاکستری نقرهای میپوشن، بجاش این اونیفورم جناب سروان آشلتو رو بذار تو ویترین.
اوبرمولر داخل مغازه میشود. او تقریباً سی ساله است، با هیکلی خوب رشد کرده، با استعدادی قابل دید برای چاق شدن. سبیل بور و کوتاه با نکهای تیز رو به بالا به چهرهاش نقشی از نگرانی میدهد که در زبان و تُن صدایش مشخص میگردد. با این وجود هر آنچه که او میگوید لحنی جدی دارد و بر یک اعتماد آرمانی بنا گردیده. او اونیفورم سال اول مدرسه نظامی را بر تن دارد.
اوبرمولر: صبح بخیر، آقای وُرمزر!
وُرمزر: صبح بخیر، صبح بخیر، جناب ... آخ، اسمتون چی بود؟
اوبرمولر: اوبرمولر. دکتر اوبر مولر از کوپنیک.
وُرمزر: درسته، میبخشید، خیلی وقته ندیدمتون، و چی لازم دارین، آقای دکتر؟
اوبرمولر: بله، این بار مربوط میشه به ...
وُرمزر حرفش را قطع میکند: اجازه دارم حدس بزنم؟ آیا موقعش رسیده که آدم بهتون تبریک بگه؟ درسته، درسته، حدسم درسته؟ درست حدس زدم؟؟
اوبرمولر: بدون شک. آجودان گردان امروز به من اطلاع داد که به درجه ستوانی نایل شدم، این برای من خیلی غیرمنتظره بود، من حالا نمیدونم که تجهیزات نظامی لازمو چطوری باید جور کنم. آقای وُرمزر، شما باید به من کمک کنین.
وُرمزر: قبوله، قبوله، اما آقای دکتر، از همین حالا بهتون بگم که کار خوب به وقت خوب احتیاج داره. شما هم حتماً دلتون میخواد تو لباس جدیدتون بدرخشین. نه، خیلی خوشحالم، واقعاً خیلی براتون خوشحالم. این دومین امتحانتون بود، مگه نه؟
اوبرمولر: سومین امتحان، آقای وُرمزر، سومی. من کمی بخاطر نزدیکبینی در تیراندازی مشکل داشتم. اما خدا را شکر، حالا اونو پشت سر گذاشتم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر