هانس کریستین آندرسن.(24)

همسفر.(3)
دور تا دور جاهائی که ماه میتوانست از میان درختان روشن سازد پریان کوچک و نازی شادمانه بازی میکردند و بودن او در آنجا ناراحتشان نمیساخت، آنها خوب میدانستند که او انسان خوب و پاکیست، زیرا که فقط انسانهای شریر اجازه دیدن پریان را نداشتند. بعضی از آنها از انگشت دست هم بزرگتر نبودند و بر موهای دراز بلوندشان تاجی طلائی قرار داشت؛ آنها دو به دو بر روی قطرههای بزرگ شبنم که بر روی برگها و علفهای بلند قرار داشتند تاب میخوردند. گاهی یکی از قطرات شبنم سُر میخورد و پائین میافتاد، و وقتی آنها در میان برگهای بلند علفها میافتادند از میان اجتماع کوچکشان صدای خنده و سر و صدا برمیخواست. منظره بسیار جالبی بود! آنها آواز میخواندند و او تمام داستانهای زیبا و خردمندانهای را که در ایام کودکی خوانده بود خیلی شفاف به یاد میآورد. عنکبوتهای بزرگ رنگی با تاجهائی نقرهای رنگ بر سر باید از یک سمت پرچین به سمت دیگر پلهای هوائی طولانی و قصر میتنیدند، و وقتی شبنم لطیفی رویشان میافتاد مانند شیشه در نور شفافِ ماه میدرخشید. زمان به این نحو میگذشت تا اینکه آفتاب در آمد. سپس پریان کوچک در غنچههای گلها خزیدند و باد پلها و قصرهایشان را که مانند تارهای عنکبوت در هوا معلق بودند با خود برد.
یوهانس تازه از جنگل خارج شده بود که صدای قویِ مردانهای از پشت سرش گفت: "سلام، رفیق! به کجا سفر میکنی؟"
یوهانس جواب داد: "در جهان پهناور! من نه پدر دارم و نه مادر، من جوان فقیریام، اما خدای مهربان کمکم خواهد کرد!"
مرد غریبه میگوید: "من هم میخواهم در جهان پهناور سفر کنم! آیا مایلی با هم سفر کنیم؟"
یوهانس میگوید "البته!" و با هم به رفتن ادامه میدهند. آنها به زودی دوستان خوبی میشوند، زیرا که هر دو انسانهای خوبی بودند. اما یوهانس متوجه میگردد که مرد غریبه خیلی باهوشتر از اوست؛ او تقریباً تمام جهان را دیده بود و میتوانست در باره همه چیز حرف بزند. خورشید مستقیم در آسمان میدرخشید که آنها برای خوردن صبحانه در زیر یک درخت نشستند. در این وقت پیرزنی از راه میرسد. اوه، او چه پیر و خمیده بود. او عصائی در دست داشت و یک بسته هیزم که در جنگل جمعآوری کرده بود بر پشت خود حمل میکرد. پیشبندش بالا رفته بود و از زیر آن سه شاخه بزرگ و نازک گیاه سرخس و درخت بید دیده میشد. وقتی او کاملاً نزدیک میشود، پایش سر میخورد، به زمین میافتد و جیغ بلندی میکشد، زیرا که پای پیرزن بیچاره و فقیر شکسته بود.
یوهانس فوری به پیرزن میگوید که آنها او را به خانهاش حمل خواهند کرد، اما مرد غریبه کولهپشتیاش را باز میکند، کوزه کوچکی از آن خارج ساخته و میگوید او پمادی دارد که فوری پای او را دوباره شفا خواهد داد، طوریکه بتواند به تنهائی به خانه برود، البته طوری که انگار هرگز پایش نشکسته است. به شرطی که او آن سه شاخهای را که زیر پیشبندش دارد به او هدیه کند..
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر