هانس کریستین آندرسن.(38)

سایه.(3)
سایه میگوید "بله، من همه چیز را میخواهم برایتان تعریف کنم" و مینشیند؛ "اما به این شرط که به من قول بدهید در هر کجای این شهر مرا میبیند به کسی نگوئید که من سایه شما بودهام. زیرا من قصد دارم نامزد کنم؛ من میتوانم برای بیشتر از یک خانواده هم غذا تهیه کنم!"
مرد دانشمند میگوید: "ساکت باش، من به کسی نمیگم که تو واقعاً چه کسی هستی. بفرما، این هم دستم. من به تو قول میدم، مرد است و قولش."
سایه هم دستش را به او میدهد و میگوید "سایه است و قولش" و بعد باید تعریف میکرد.
واقعاً عجیب بود که سایه چه زیاد انسان شده بود. لباسش کاملاً سیاه و در حقیقت از بهترین پارچهها دوخته شده بود؛ او چکمه چرمی براقی به پا و یک کلاه بر سر داشت که با فشار بر آن شبیه بشقاب نازکی صاف میگشت، از آنچیزهائی که میدانیم دیگر حرف نمیزنیم، از خُرده‌ریزههای قیمتی، از گردن بند طلا و انگشترها با نگینهای الماس. بله، سایه لباس بسیار شیکی پوشیده بود، و بخصوص این لباس بود که او را کاملاً انسان ساخته بود.
سایه میگوید "حالا میخواهم تعریف کنم!" و بعد پای خود را با چکمه براقش تا جائی که میتوانست محکم بر روی دست سایه جدید مرد دانشمند که مانند یک سگ پودل در کنار پایش نشسته بود میگذارد. این کار یا از روی تکبر بود، یا شاید هم میخواست که سایه جدید را به پایش گیر دهد. اما سایه جدید کاملاً آرام باقی میماند تا بتواند خوب به حرفهای او گوش کند.
او همچنین میخواست بداند که چطور میتوان خود را رها ساخت و در خدمت صاحب اصلی خود باقی ماند.
سایه میگوید: "میدانید چه کسی در آن خانه روبروئی زندگی میکرد؟ آنجا شعر، زیباترین چیزها زندگی میکرد. من سه هفته آنجا بودم، و این مانند آن میماند که انگار آدم سه هزار سال زندگی کند و تمام نوشتهها و اشعار سروده شده را خوانده باشد. آنچه میگویم حقیقت دارد. من همه چیز را دیدم و همه چیز را میدانم."
مرد دانشمند بلند میگوید: "شعر. بله، بله ـ شعر اغلب زاهدانه در شهرهای بزرگ زندگی میکند. شعر. بله، اما خواب در چشمانم نشسته بود و من فقط او را برای لحظه کوتاهی دیدم. او روی بالکن ایستاده بود و میدرخشید، همانطور که شفقهای قطبی میدرخشند! تعریف کن، تعریف کن! تو روی بالکن بودی، از درِ نیمه‌باز داخل شدی و بعد ــ؟"
سایه میگوید: "بعد در داخل اتاق بودم. شما همیشه مینشستید و به آن اتاق روبرو نگاه میکردید. آنجا هیچ روشنائی وجود نداشت، مانند هوای گرگ و میش بود؛ اما درِ یک ردیف از اتاقهائی که در یک تالار قرار داشتند باز بود. آنجا چنان روشن بود که اگر من کاملاً به دوشیزه نزدیک میشدم حتماً توسط نور کشته میگشتم؛ اما من مواظب بودم، من صبر کردم و باید آدم این کار را انجام دهد."
مرد دانشمند میپرسد: "و بعد تو چه دیدی؟"
"من همه چیز دیدم، و من میخواهم برای شما تعریف کنم، اما ــ این چیزی که عرض میکنم ابداً از روی غرور نیست، اما به عنوان یک انسان آزاد و با دانشهائی که دارم، از مقام و ثروتم که بگذریم، ــ خیلی خوشحال خواهم شد اگر مرا به جای تو «شما» خطاب کنید!"
"میبخشید! این یک عادت قدیمیست که هنوز از سرم نیفتاده! ــ حق کاملاً با شماست، و من سعی میکنم آن را از یاد نبرم. اما حالا همه چیز را، تمام آنچیزهائی را که دیدید برایم تعریف کنید."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر