جناب سروان از کوپنیک.(18)

کاله ناامیدانه: تو کلانتری در پتسدام چه کار داری؟ اونجا که چیزی گیر آدم نمیاد.
فوگت: کاله، اونجا تموم داستان زندگی منو تو پروندهاشون دارن، فقط کافیه که در کمدو باز کنم. من میخواستم خودمو اونجا معرفی کنم، همه چیز از من خواستن: حکم دادگاه و برگه آزادی از زندون و کل گزارشای پلیس رو. حالا لازمه که همه اونا رو بندازم تو اجاق، بعد همشون از بین میرن.
کاله: دیوونه شدی، چی میگی؟
فوگت: نه، مرد حسابی، من دقیقاً اونجا رو شناسائی کردم، اونجا یه کمد پر از پاسپورته، پاسپورتای مصرف نشده با صفحههای خالی اونجا ریخته که میشه تمدیدشون کرد و یا اسامیشونو عوض کرد، مُهر، تمبر اداره و کاغذهای مارکدار، هر چیز که برای زندگی لازم داشته باشی اونجا پیدا میشه.
کاله: صندوق پول هم توش هست؟
فوگت: صد در صد، مرد حسابی باید اونجا یه صندوق پول باشه یا نه، البته که اونجا یه صندوق پول هست، یه صندوقِ وصول پول قبضهای جریمه و یه صندوقِ پول مالیاتای محلی وجود داره.
کاله: من اگه اونجا صندوق پول نباشه پا نیستم.
فوگت: پول صندوقا رو میتونی برای خودت برداری، من چیزی از پول بجز یه بلیط تا مرز بایرن نمیخوام، پولش هم خیلی نمیشه.
کاله: من باید کمی فکر کنم. اگه صندوق پول توش نباشه …
فوگت: طبیعیه که اونجا صندوق پول هست، و یه کمد پر از درخواستنامه و پرسشنامه و ورقههای دیگه و برگههای شناسائی. و من از بین میبرمشون. چونکه با این کار مُرده به حساب میام. بعد از کشور خارج میشم، میدونی، اونور کلی کارخونه کفشسازی وجود داره، تو پراگ و بوداپست.
کاله: اگه اونجا یه صندوقِ پول باشه بعد میشه در بارهش صحبت کرد.
فوگت: مگه ممکنه تو اداره پلیس تو پتسدام صندوق پول نباشه! اونجا ناحیۀ ثروتمندیه. همیشه تو هر اداره پلیس یه صندوقِ پول وجود داره.
کاله: خوب، باشه، آدم میتونه یه نگاهی توش بندازه. نباید کار مشکلی باشه.
فوگت: بعد میتونم یه پاسپورت داشته باشم. بعد از اول شروع میکنم.
از راه دور صدای بلند آژیرِ خواب سربازخانه به گوش میرسد: "به رختخواب!"
بوتیه: حالا باید گوسفندها به آغل برن. با آهنگ صدای آژیر میخواند:
"پیش دختر یه تفنگدار ایستاده،
و مایله یکبار دیگه با دختر حال کنه،
اما دیر  شده، دیر شده، دیر شده."
سِک: فریاد کشیدنو بذار کنار، مزاحم فکر کردنم میشه. آدم بی ارزش!
هیجان در میان بازیکنان.
بوتیه: من اینجا هر موقع دلم بخواد میخونم! کسی هم نمیتونه جلومو بگیره. کسی که موسیقی دوست نداره آدم خوبی نیست و باید گوشاشو ببره. دوباره میخواند "اینطوری میرونیم ما، اینطوری میرونیم ما، روی دریای آبی."
سِک: مرد حسابی، اگه نمیتونی نخونی، پس با دخترِ یه مرد پولدار ازدواج کن و بذار باباش در گرونهوالد یه سالن موزیک برات باز کنه. اما اینجا پوزهتو میبندی، واللا فکتو خُرد میکنم، نجار پیر.
بوتیه: بیا جلو، انگار خیلی وقته دندوناتو قورت ندادی.
اما برای احتیاط دست از خواندن میکشد، سازدهنیاش را از جیب بیرون میآورد، آنرا چند بار به کف دستش میزند، و بعد شروع به نواختن میکند.
یوپ: آدم بی‌ارزشت پیش خدای مهربونه.
سِک: بگو ببینم، مرد حسابی، تو واقعاً اینجا تو این دژِ پُر از آدم خلافکار چی میخوای؟ تو مرد کوهی، چرا نمیری به منطقه خودت؟
یوپ: تو معدن شهرت خوبی ندارم. من تا سرکارگری معدن هم ارتقاء پیدا کرده بودم.
سِک: چطوری تونستی، تعریف کن!
یوپ: چیزی برای تعریف وجود نداره. اونجا یه جوونِ رذل بود که همیشه تخم مهندس و مدیر رو دستمال میکشید و زیر آب یکی از همکارامون رو هم زده بود، یه همچین آدمی بود.
سِک: این آدما رو میشناسم. خوب بعدش.
به من خیلی گیر داده بود، همش چشمش به من بود. یوپ، فانوست تمیز نشده، یوپ، چرمتو نشستی، یوپ، چکشت زنگ زده. اینارو من چند سال میشنیدم، بعد یهو قاطی کردم. یه روز دوشنبه داخل معدن شدم، در این موقع پیشم میاد و من یکشنبه خوب نخوابیده بودم. یوپ، تو به من سلام ندادی. من میگم نه ندادم، و سلام هم نخواهم داد، چون تو آدم رذلی هستی. کلاهشو از سرش برمیداره و میگه من ازت شکایت میکنم! بعد من هم کلنگ نوک تیزِ مخصوصِ کندن ذغال سنگ رو بالا بردم و کوبوندم فرق سرش.
سِک: کاملاً حقش بود، گوسفند کثیف.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر