هانس کریستین آندرسن.(34)


همسفر.(13)
آنشب تمام شهر چراغانی و آذین شده بود، سربازها با تفنگهایشان رو به هوا شلیک میکردند و جوانها ترقه میترکاندند، و حاضرین در قصر غذا و مشروب میخوردند، همدیگر را هل میدادند و بالا و پائین میپریدند. تمام مردان شیکپوش و دوشیزگان زیبا با همدیگر میرقصیدند، و آوازی که در سالن میخواندند را میشد از فاصله بسیار دوری شنید:
"اینجا دختران زیبای فراوانی وجود دارند،
و میخواهند یک دور کوچک برقصند.
مرا ببوس! دختر زیبا،
مانند چرخی بچرخ، فقط اخم نکن!
به دورم بچرخ، مانند خورشید به دور جهان
بچرخ، تا وقتی که پاشنه کوچک کفشهایت بیفتند!
اما شاهزاده خانم جادو شده بود و اصلاً یوهانس را دوست نداشت. همسفر در این باره فکر کرده بود، از این رو سه قطعه پر از بالهای قو و شیشه کوچکی حاوی چند قطره به یوهانس میدهد و میگوید که او باید در جلوی تخت عروسی خود یک کاسه بزرگ پر از آب قرار دهد و قطرات درون شیشه و سه قطعه پر را درون آن بیندازد و باید وقتی شاهزاده‌خانم میخواهد روی تختخواب بیاید او را هول کوچکی بدهد تا روی کاسه آب بیفتد و او باید سه بار سر شاهزاده خانم را در آب کاسه فرو کند، بعد شاهزاده خانم از بند جادو  رها و عاشق او خواهد شد.
یوهانس آنچه را که همسفرش گفته بود انجام میدهد؛ وقتی یوهانس سر شاهزاده خانم را زیر آب فرو میکند او فریاد بلندی میکشد و به یک قویِ سیاه‌رنگ با چشمانی درخشان تبدیل میشود که تلاش میکرد خود را از دست یوهانس نجات دهد. وقتی قو برای بار دوم سرش را از آب خارج میکند کاملاً سفید رنگ شده و فقط یک لکه سیاه بر گردنش باقی مانده بود. یوهانس از خدا یاری میجوید و برای سومین بار سر قو را در آب فرو میکند و در این لحظه قو به زیباترین شاهزاده خانم چهان تبدیل میشود. او جذابتر و مهربانتر از قبل بود و با چشمان زیبای اشگآلود از یوهانس بخاطر نجاتش از بند جادو تشکر میکند.
صبح روز بعد پادشاه پیر با تمام وزرایش میآید و تبریک گفتنش چند ساعت طول میکشد. بعد همسفرش پیش آنها میآید، او عصائی در دست و کولهای بر پشت حمل میکرد. یوهانس او را چندین بار میبوسد و میگوید که او اجازه رفتن ندارد و باید پیش آنها بماند، زیرا که او بانی اصلی تمام خوشبختی اوست. اما همسفر سرش را تکان میدهد و میگوید: "نه، حالا وقت من به اتمام رسیده است. من فقط بدهکاریم را پرداختم. آیا آن مرده را که مردان بدجنس قصد آزارش را داشتند به یاد می‌آوری؟ تو هرچه داشتی برای اینکه او بتواند در گور آرامش بیابد دادی. من آن مُرده هستم!"
و یکباره محو میشود.
جشن عروسی یک ماه طول میکشد. یوهانس و شاهزاده‌خانم همدیگر را از صمیم قلب دوست داشتند و پادشاه پیر هم روزهای خوش زیادی را با خوشی زندگی کرد و اجازه میداد نوههایش روی زانویش اسبسواری و با عصای سلطنتیاش بازی کنند. و یوهانس هم پادشاه سراسر امپراتوری گشت.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر