هانس کریستین آندرسن.(40)

سایه.(5)
مرد دانشمند میگوید: "خیلی عجیب بود!"
سال و روز سپری میگردند، و سایه دوباره بازمیگردد.
سایه میپرسد: "چطورید؟"
"آخ، من در باره حقیقت و خوبی و زیبائی مینویسم؛ اما هیچکس به خود زحمت شنیدن چنین چیزهائی را نمیدهد. من کاملاً ناامیدم، زیرا که من آن را به دل میگیرم."
سایه میگوید: "من هرگز این کار را نمیکنم. من چاق میشوم، و آدم باید برای چاق شدن جد و جهد کند! بله، شما جهان را درک نمیکنید و به این خاطر بیمار میشوید. شما باید به سفر بروید! من در تابستان به یک مساقرت میروم؛ مایلید با من بیائید؟ من خیلی دلم یک همسفر میخواهد. آیا مایلید بعنوان سایه با من مسافرت کنید؟ شما را همراه خود داشتن برایم لذتبخش است، من خرج سفر شما را تقبل میکنم."
مرد دانشمند میگوید: "این خیلی زیاد است".
سایه میگوید: "کاملاً همینطور است! سفر کردن برای سلامتیتان خوب است. شما در تمام مدت اگر که در این سفر سایه من شوید مهمان من خواهید بود."
مرد دانشمند میگوید: "این خیلی عالیست".
سایه میگوید "اما جهان به این شکل میچرخد و چنین هم خواهد ماند" و سپس میرود.
حالِ مرد دانشمند اصلاً خوب نبود. مشکلات و نگرانیها در تعقیبش بودند، و برای اکثریت مردم آنچه او در باره حقیقت، نیکی و زیبائی میگفت مانند گل سرخی بود برای دهان گاو! ــ او عاقبت کاملاً بیمار میگردد.
مردم به او میگفتند "شما واقعاً لاغر شدهاید و مانند سایه دیده میشوید" و این مرد دانشمند را میلرزاند، زیرا که او را بعداً به فکر خیلی چیزها میانداخت.
سایه که به عیادتش آمده بود میگوید "شما باید پیش دکتر بروید. نه هم نباید بگوئید. من میخواهم شما را با خودم ببرم، زیرا که ما آشنایان قدیمی هستیم؛ من کلیه مخارج سفر را به عهده میگیرم و شما شرح سفر را مینویسید و سعی میکنید سفر را برایم مطبوع سازید. من باید نزد پزشک بروم؛ ریشم آنطور که باید درست و حسابی رشد نمیکند، این هم یک بیماریست، زیرا آدم باید ریش داشته باشد. حالا عاقل باشید و پیشنهادم را قبول کنید. ما به عنوان دو رفیق به سفر میرویم."
بنابراین آنها به سفر میروند؛ سایه آقا بود و آقا سایه. آن دو با هم میراندند، با اسب میتاختند و با هم میرفتند، شانه به شانه، از جلو و پشت سر هم، بستگی به این داشت که خورشید کجا ایستاده بود. سایه این را میفهمید که دائم خود را کنار آقا نگاه دارد. مرد دانشمند به این خاطر هیچ فکری نمیکرد؛ او قلب مهربانی داشت و آرام و دوستانه بود، و از این رو روزی به سایه میگوید: "حالا که ما عاقبت همسفر شدهایم  و از کودکی با هم رشد کردهایم، بهتر نیست که بخاطر برادری شراب بنوشیم؟ این خیلی خودمانیتر است!"
سایه که حالا آقای اصلی بود میگوید: "شما الساعه چیزی گفتید که خیلی مستقیم و واقعاً با حسن‌نیت بود! من هم میخواهم مانند شما مستقیم و با حسن‌نیت باشم. شما، به عنوان مردی دانشمند خیلی خوب آگاهید که طبیعت گاهی چه عجیب و غریب است. بعضی از مردم تحمل لمس کردن کاغذ خاکستری را ندارند، وگرنه حالشان بد میشود، بعضی دیگر وقتی با ناخن بر روی شیشه کشیده میشود بدنشان ریش ریش میشود. به من هم وقتی شما تو خطاب میکنید احساسی دست میدهد. من حالا واقعاً خود را بر روی زمین و هول داه شده به موقعیت قدیمیام در نزد شما احساس میکنم. میبینید، این یک امر احساسیست و نه تکبر، و به این دلیل نمیتوانم اجازه بدهم که شما به من تو بگوئید، اما در عوض من میخواهم با کمال میل به شما تو بگویم، بعد حداقل نیمی از خوشی را برایتان انجام دادهام."
از آن به بعد سایه به آقای قبلی خود تو میگفت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر