هانس کریستین آندرسن.(20)

مادربزرگ.
مادربزرگ خیلی پیر است، او چین و چروک زیادی دارد و موهایش مانند برف کاملاً سفید است، اما چشمهایش مانند دو ستاره میدرخشند؛ بله آنها در واقع خیلی زیباتر از ستارهاند، آنها چنان لطیفاند که نگاه کردن به آنها قلب را تسکین میدهد. او زیباترین داستانها را میداند و یک لباس با گلهای بزرگِ بزرگ بر تن دارد که از جنس ابریشم است و با هر تکان لیز میخورد. مسلم است که مادربزرگ خیلی میداند، زیرا که او خیلی بیشتر از پدر و مادر زندگی کرده است. مادربزرگ یک کتاب شعر با جلدی کلفت و نقرهای دارد و اغلب از روی آن میخواند. یک گل رز کاملاً پهن و خشک شدهای در میان کتاب قرار دارد که به زیبائی گلهای رزی که در جاگلدانی شیشهای قرار داده نیست و با این وجود دوستانهترین لبخندها را میزند. بله، در این مواقع در چشمان مادربزرگ اشگ جمع میشود. آیا میدانی به چه خاطر مادربزرگ دوست دارد به این گل خشک شده نگاه کند؟ هر بار وقتی اشگهای مادر بزرگ بر روی گل میریزند رنگ گل تازهتر شده، بعد منبسط میگردد و تمام اتاق از رایحهاش پُر میشود، دیوارها طوری که انگار گرد و غبارند ناپدید میگردند، و دور تا دور سبز میشود، جنگلی باشکوه، جائی که خورشید در میان برگها بازی میکند و مادربزرگ ــ بله او کاملاً جوان است، یک دختر دوستداشتنی با موهای بلوند و فرفری، با گونههائی گلگون، زیبا و دلپذیر، هیچ گل رزی تازهتر از او نمیتواند باشد. اما چشمها، چشمهای لطیف و نجیب، بله آنها هنوز همان چشمهای مادربزرگند. در کنار او یک مرد نشسته است، کاملاً جوان، قوی و زیبا؛ او در حال دادن یک گل رز به مادربزرگ است و مادربزرگ در حال لبخند زدن، ــ اما مادر بزرگ که این شکلی نمیخندد. ــ بله، حالا همان لبخند آنجاست. مردِ زیبا رفته است، گل سرخ در میان کتابِ شعر جای دارد، و مادربزرگ ـ بله، دوباره آنجا نشسته است، یک زن پیر، و گل رز خشک شده را که داخل کتاب قرار دارد تماشا میکند.
حالا مادربزرگ درگذشته است. ــ او در روی صندلی راحتی نشسته بود و داستان بلند و زیبائی را تعریف میکرد: او گفت "و حالا قصه ما به سر رسید. من خیلی خسته‌ام، حالا بگذار کمی بخوابم!" و بعد پشت خود را به صندلی تکیه داد و آرام نفس کشید؛ او خوابید. اما ساکت و ساکتتر شد و چهرهاش پُر از صلح و شادی گشت، مانند این بود که انگار نور خورشید بر آن میتابید، و در این وقت گفتند که او مرده است.
او در تابوت سیاهی قرار داده میشود. پیچیده شده در پارچه کتان سفیدی آنجا قرار میگیرد؛ او خیلی زیبا دیده میشد ولی چشمانش بسته بود؛ حالا چین و چروکها از بین رفته بودند و او با لبخندی در اطراف دهان دراز کشیده بود. موهایش خیلی سفید و نقرهای رنگ و خیلی زیبا بود و دیدن او ترس ایجاد نمیکرد، او همان مادربزرگ عزیز و مهربان بود. و کتاب شعر را به درخواست خودش در تابوت گذاردند، گل رز در داخل کتاب بود و بدین شکل مادر بزرگ به خاک سپرده شد.
بر روی گور، نزدیک دیوار کلیسا بوته گل سرخی کاشتند که پر از غنچه بود. بلبلی بر روی آن آواز میخواند و از کلیسا صدای زیبای ارگ به گوش میآمد. ماه نور خود را بر گور پاشاند؛ اما مرده خود را نشان نداد. هر کودکی میتوانست در شب با خیال راحت آنجا رفته و یک گل سرخ از کنار دیوار کلیسا بچیند. یک مرده از ما زندها بیشتر میداند؛ مرده از ترسی که هنگام دیدن مردهها به ما دست میدهد آگاهند. مردهها از همه ما بهتر هستند، و به این دلیل پیش ما نمیآیند زیرا که بر روی تابوتها و درون آن‎‎ها نیز پر از خاک است. کتاب شعر با صفحاتش به گرد و غبار مبدل شده اما بر روی آن هنوز گلهای رز تازه میرویند، بر روی آن بلبلها میخوانند. آدم به مادربزرگِ پیر و چشمان همیشه جوان و لطیفاش فکر میکند. چشمها هرگز نمیتوانند بمیرند. چشمان ما روزی دوباره چشمان مادربزرگ را خواهند دید، چنان زیبا و جوان مانند زمانی که او برای اولین بار گل رز تازه را بوسید، گلی که حالا گرد و غبار گشته و در گور است.
ــ پایان ــ   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر