جناب سروان از کوپنیک.(17)

بوتیه: و تو؟ تو کی هستی؟
سرپرست خوابگاه: سِک، من بهت هشدار میدم. اینجا دعوا بشه پاسبان خبر میکنم.
سِک: با این تهدید نمیتونی منو بترسونی. برای من اینجا بخوابم یا تو بازداشتگاه فرقی نمیکنه و مثل کت و شلوار میمونه.
سرپرست خوابگاه: شب بخیر همگی، بگیرید بخوابید، سوپ خوری ساعت شیش صبح شروع میشه.
سِک: شب بخیر، پیر مرد! اگه تو کیسه کاهم چند جفت زنبور گیر بیارم می‌ذارمشون کنار، بعد میتونی یه کندوداری راه بندازی.
سرپرست خوابگاه: پیش من زنبور وجود نداره، مگه اینکه تو با اون پیرهن کثیفت آورده باشی تو اتاق. او میرود. در را از خارج میبندد.
سِک: خوب، حالا شروع میکنیم. یک بطری عرق از جیبش در میآورد و یک جرعه بزرگ مینوشد. دیگران در این بین روی تختهای خالی مینشینند. سِک بطری را زمین میگذارد و به سراغ بوتیه میرود. مرد حسابی، تو دو تا پتو برداشتی! فکر میکنی چه کارهای!
بوتیه: یکیشو برای زیر سرم میخوام، این حقمه!
سِک: که اینطور، برای زیر کله روغنیت اینو میخوای، و اون پسر پتو نداشته باشه؟ با اشاره به گبوایلر که لبه یک تخت نشسته است. نمیبینی چطور داره میلرزه؟
بوتیه: هی، چه ربطی به من داره؟
سِک یکی از پتوهای بوتیه را از دستش میکشد. بیا پسر، حالا یه پتو داری. رنگت مثل رنگ کشک شده. بیا، فوری یه جرعه برو بالا. و بطری را به او میدهد.
گبوایلر مرد جوان باریک اندام، بدون آنکه به سِک نگاه کند یک جرعه مینوشد.
این پسر حتی کت هم تو تنش نیست. و شلوارش هم کاملاً نازکه. این شلوار که نظامیه، از کجا آوردیش؟
گبوایلر سرش را به سمت دیوار میچرخاند.
خوب نگو، من نباید اینو بدونم، به من ربطی نداره.
بوتیه: به تو هیچ ربط نداره، موشِ بوگندو!
سِک: خفه!! دوباره مینوشد.
کالنبرگ: سِک، میتونی برای شیش فنیگ بهم عرق بدی؟
سِک: نه، من عرق‌فروش نیستم، باید بری پیش ژرالد.
کالنبرگ: حالا که نمیفروشی پس بدون پول بهم بده.
سِک: غیرممکنه، چون تو به اندازه کافی جذاب نیستی.
کاله: میبینید، خدای مهربون اینجا اینه.
سِک در حال نوشیدن به دیگران: من از این شعار پروسی پیروی میکنم که میگه: به هرکی به اندازه سهمش، به من بیشتر از همه. کی میتونه ورق بازی کنه؟
یوپ با لهجه مردم آخن: من. من اما فقط سر پول بازی میکنم.
سِک: این حریف منه، نفر سوم کجاست؟
دو نفر دیگر هم به آنها میپیوندند.
حالا درست شد، ورق‌بازی شخصیت آدمو فاسد میکنه. جمع شید.
آنها در پشت صحنه مینشینند. سِک ورق را بُر میزند. در اثنای بازی عبارات زیر با صدای بلند شنیده میشود: "مادرتو در هوایِ بهاری بده بیاد!"، "من نیستم!" کله پوک پیر!"، "خواهش میکنم، یه چیز آسون!"، "مثل یه خوکِ چاق بازی میکنه!" و غیره. صدای بُر زدن ورق و صدای آهسته سوت زدن هم به گوش میآید.
فوگت و کاله در جلوی صحنه لب تختخوابی نشستهاند.
کاله پنیری گرد و یک تکه کوچک نان از جیبش در میآورد: بیا، ترتیب نصف پنیر رو هم تو بده.
فوگت: نه، کاله، تنهائی بخور. من سیرم.
کاله در حال خوردن: مرد حسابی، تو چیزی تو دماغت داری، من اینو خوب میبینم. هی انگشت تو دماغ کردن اصلاً فایده نداره. اگه چیزی تو گلوته باید با سرفه بندازیش بیرون. من چیزی به کسی نمیگم، اینو خودت بهتر میدونی.
فوگت: کاله، اگه بهم کمک کنی خیلی عالی میشه. تنهائی نمیتونم داخل اونجا بشم.
کاله خودش را به او نزدیکتر میکند: نقشه چیه؟ کجا؟ پول خوبی توشه؟
فوگت: در پتسدام، تو کلانتری. اونجا یه پنجره بدون حفاظ به طرف حیاط باز میشه. باید اول از دیوار رفت بالا، این کار رو میشه دو نفری کرد، بعد فقط کافیه فشاری به شیشه بدی. کمد پروندهها یه قفل معمولی داره، میشه با یه تیکه ناخن هم بازش کرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر