جناب سروان از کوپنیک.(8)

فوگت: پول داری؟
کاله چند سکه کوچک از جیب خارج میسازد: اینا آخرین سرخپوستهای من هستن.
فویگت: و اگه اینا هم بمیرن؟
کاله: بعد میتونم کت و شلوارمو بفروشم. هنوز شیک دیده میشن.
فوگت: پسر این کارو نکن! بذار تن خودت باشه، پسر!! من میدونم که بهت میگم: لباس همه چیزه. وقتی لباست مثل لباس من بشه ــ بعد دیگه همه چیز به پایان میرسه.
کاله: یعنی چی، تو هم هنوز یه جوون زیبائی.
فوگت: تو پوتسدام ــ یه معبد لباس دیدم ــ پسر پسر! اونجا میتونی ــ درست وسط خردهریزها لباس شاهانه بخری.
کاله: منظورت چیه؟
فوگت: یه مغازه اونیفورم فروشی بود. من با دیدن چکمههای ورنی رفتم تو و خواستم بپرسم که آیا برام کار دارن ــ پسر، اونجا کل شکوه و جلال رو تن یک مدل چوبی کرده بودن، مثل پوستهای دباغی شده. خیلی شگفتزده شدم.
کاله: مگه تا حالا مغازه اونیفورم فروشی ندیده بودی؟
فوگت: نه؛ یعنی چرا، پیش لهستانیها دیده بودم ــ اما اینجا اصلاً ندیده بودم. من همیشه فکر میکردم: لباس نظامی رو وقتی استخدام میشن از انبار ارتش میگیرن. و یک سروان لباسشو از دست خود پادشاه تحویل میگیره.
کاله: من فکر میکردم که تو یک برلینی هستی.
فوگت: آره برلینیام. امروزه اکثر برلینیها از پوزن هستن. من اما از وولهایدهام.
کاله: ولی تو اصلاً برلین رو نمیشناسی، درسته؟
فوگت: تو این شهر منو همیشه به زندون انداختن. اینجا شهر خوبی برام نیست.
کاله: امشب میریم کافه دالاس. اونجا یه رئیس پیدا میکنیم که آدم لازم داشته باشه، اگر هم حتی برای زاغ سیاه چوب زدن باشه.
فوگت: نه، من اینکارو نمیکنم. این کارا برام بسه. اونجا مثل آشغالدونی کهنهای گم و گور میشی. من میرم تو رشته صنعت.
کاله: میخوای اونجا چکار کنی؟
فوگت: کار.
کاله: اوههههه!
فوگت: اونجا میشه پول خوبی به دست آورد. ــ من آموزش دیدهام.
کاله: اونا هم همه منتظرن تا تو بری براشون کار کنی.
فوگت: استادای صنعتگر به آدمائی مثل من کار نمیدن، حق هم دارن. تا وقتی که میتونن کارآموز جوون با گواهی درست و حسابی به دست بیارن منو که یک زندونیِ پیرم میخوان چکار. اما کارخونهها ــ اونا به گوشت دم توپ احتیاج دارن.
کاله: من اصلاً اینو نمیفهمم. من میخوام یه کاری بکنم که بتونم با پولش چند سالی روبراه باشم.
فوگت: کاله، این کار شدنی نیست. اگه یه همچی پولی می‌خوای، پس باید یک کار بزرگ بکنی ــ و برای کارای بزرگ باید آدم مغزش خوب کار کنه، که مغز تو نمیکنه. باید آدم دقیقاً بدونه چکار میخواد بکنه، میفهمی؟ من میدونم چکار باید کرد ــ و لبخندزنان ساکت میشود.
کاله: تو چی میدونی؟
فوگت جواب نمیدهد و سرش را لبخندزنان تکان میدهد.
کاله: تو هم چیزی نمیدونی.
گارسون میآید، سینیای با یک فنجان قهوه و دو استکان کنیاک روی میز میگذارد و میرود.
فوگت سرش را تکان میدهد: نه، نه ــ من دوباره سعی میکنم تو یه کارخونه کفشسازی کار پیدا کنم.
کاله یک استکان کنیاک به طرف فوگت هل میدهد: پس، نوش!
فوگت فنجان قهوه را برمیدارد: رو شکم خالی نمیتونم الکل بنوشم. من اصلاً به الکل عادت ندارم.
کاله: منم همینطور، اما بهش عادت میکنم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر