هانس کریستین آندرسن.(32)

همسفر.(11)
آن شب هم مانند شب قبل گذشت. وقتی یوهانس به خواب رفت، همسفرش به تعقیب شاهزاده‌خانم پرداخت و او را محکمتر از بار قبل زد، زیرا که او این بار دو شاخه را با خود برداشته بود و شاهزاده خانم را با آنها میزد. هیچکس او را ندید، اما او همه چیز را شنید. شاهزاده خانم قصد داشت فردا به دستکش خود فکر کند و او هنگام تعریف خواب خود برای یوهانس این را به او گفت. حالا یوهانس توانست دوباره جواب صحیح را بدهد و در تمام قصر شادی کودکانهای برقرار میگردد. مردم درست همانطور که پادشاه دیروز پشتک زده بود پشتک میزنند؛ اما شاهزاده‌خانم بر روی مبل افتاده بود و میل به گفتن یک کلمه را هم نداشت. ــ حالا همه چیز به این بستگی داشت که یوهانس به سومین سؤال هم جواب صحیح بدهد. آیا یوهانس میتوانست فردا هم موفق گردد؟  اگر او موفق به دادن جواب صحیح میشد میتوانست با شاهزاده خانم زیبا عروسی کند و بعد از مرگ پادشاه هم فرمانروای سراسر کشور گردد. و اما اگر جواب غلط بدهد، به این ترتیب کشته خواهد شد و جادوگر چشمان آبی زیبایش را خواهد خورد.
یوهانس به موقع خود را برای خواب آماده میسازد، دعای شبانگاهیاش را میخواند و کاملاً آرام و راحت میخوابد؛ اما همسفرش بالهای قو را به پشت خود محکم میبندد، شمشیر را به کمر میآویزد، هر سه شاخه را برمیدارد و به سمت قصر پرواز میکند.
آن شب هوا بسیار تاریک و چنان طوفانی بود که شیروانی‌های بام خانهها به پرواز آمده بودند، و درختان باغ، جائی که اسکلتها آویزان بودند مانند نی در باد تکان میخوردند و غرش عصبانی رعد در سراسر شب قطع نگشت. حالا پنجره اتاق باز میشود و شاهزاده خانم به پرواز میآید. چهرهاش مانند مرگ رنگپریده بود، اما به طوفان میخندید و به نظر میآمد که طوفان برایش به اندازه کافی وحشی نیست؛ شنل سفید رنگش مانند بادبان بزرگ یک کشتی میچرخید، اما همسفر یوهانس او را با سه شاخه چنان میزد که خون از جای زخمها به زمین میچکید، و شاهزاده خانم به زحمت میتوانست پرواز کند، اما عاقبت خود را به کوه میرساند.
"هوا طوفانیست و تگرگ میبارد. من هرگز در چنین هوائی بیرون نبودهام."
جادوگر میگوید: "آدم میتواند از چیزهای خوب هم خیلی به دست آورد!" حالا شاهزاده خانم برای جادوگر تعریف میکند که خواستگارش نوبت دوم را هم صحیح جواب داده است؛ و اگر فردا باز جواب صحیح بدهد، به این ترتیب یوهانس برنده خواهد شد و او نمیتواند دیگر به سمت کوه بیاید و نمیتواند دیگر مانند همیشه تمرین سحر و جادو کند و به این خاطر کاملاً غمگین است.
جادوگر میگوید: "فردا اما خواستگارت نباید درست حدس بزند! من چیزی پیدا خواهم که هرگز به فکر او نخواهد رسید! و یا اینکه او باید جادوگر بزرگتری از من باشد. و حالا میخواهیم خوش بگذرانیم". سپس هر دو دست شاهزاده خانم را در دستهایش میگیرد و در میان جنها با آن کلاه مضحک و شمعهای رویشان که در اطراف سالن بودند به رقصیدن میپردازد؛ عنکبوتهای سرخ هم روی دیوارها با خوشحالی به این سو آن سو میپریدند. جغدها بر طبل میکوبیدند، جیرجیرکها آواز میخواندند، و ملخهای سیاهرنگ سازدهنی مینواختند. بالماسکه جالبی بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر