هانس کریستین آندرسن.(18)


سوپِ پوست سوسیس.(8)
فکر کنم که حوصله زندانی سر رفته بود و من مهمان مقبولی برایش بودم. او با خُرده نان، با سوت زدن و کلمات ملایم ترغیبم میکرد پیشاش بروم؛ او از بودن من خیلی خوشحال بود! من به او اطمینان پیدا کردم و با هم دوست شدیم. او نان و آب خود را با من قسمت میکرد و به من پنیر و سوسیس میداد. من زندگی خوشی داشتم؛ اما عمدتاً این ارتباط خوبِ بین من و او بود که مرا جذب خود ساخته بود. او میگذاشت که من بر روی دست و بازو و در آستینشهایش به این سو آن سو بروم. و به من اجازه داد روی ریشاش بخزم و مرا دوست دختر کوچلوی خود مینامید، او مرا خیلی دوست داشت، و چنین چیزی دو سویه است. من قصدِ از سفر را فراموش کرده و پوست سوسیسام را هم در یک شکاف روی زمین گم کردم و فکر کنم هنوز هم آنجا باشد. من میخواستم آنجا پیش زندانی بمانم. اگر من میرفتم بعد زندانی بیچاره دیگر کسی را نداشت و این در جهان خیلی فقیرانه است! بنابراین من ماندم، اما او نماند. آخرین بار خیلی غمگین با من صحبت کرد؛ او دو برابر به من نان و پنیر داد و حتی بوسهای از روی کف دستش به سویم پرتاب کرد؛ او رفت و دیگر هرگز بازنگشت و نمیدانم چه بر سرش آمد. بعد من دوباره پیش زندانبان رفتم، اما نمیبایست به او اعتماد میکردم. هرچند او مرا در دستش گرفت، اما مرا در چرخ و فلکی داخل قفس قرار داد. این چرخ و فلک چیز وحشتناکیست. میدوی و میدوی اما به جائی نمیرسی و گذشته از این مسخرهات هم میکنند!
نوه زندانبان دختر کوچک و مهربانی بود، با موهائی طلائی و فرفری، چشمانی شاد و دهانی خندان. او به داخل قفسِ زشت من نگاهی انداخت و گفت "موشِ کوچلوی بیچاره" و درقفس را باز کرد ـ و من روی کناره پنجره پریدم و از طریق ناودان از آنجا خارج شدم. من تنها به آزادی فکر میکردم و نه به قصدی که از سفر کردن داشتم.
هوا تاریک و شب در حال فرا رسیدن بود. در برجی قدیمی شب را گذراندم؛ آنجا یک نگهبان و یک جغد زندگی میکردند. من به هیچیک از این دو نمیتوانستم اطمینان کنم، مخصوصاً به جغد. جغد مانند گربهای است که تنها عیب او موش خوردن است. اما در این باره میتوان اشتباه کرد، و من هم اشتباه کرده بودم. این جغد، جغدی سالخورده، محترم و تحصیلکرده بود. او بیشتر از نگهبان و همچنین من میدانست. جغدهای کوچکتر در مورد هر چیزِ کوچکی بلند فریاد میکشیدند، اما چون جغد پیر احساس زیادی نسبت به خانوادهاش داشت تنها حرف سختی که میتوانست به آنها بزند این بود: "از پوست سوسیس سوپ نپزید". من خیلی اطمینانم به او جلب شده بود و از شکافی که نشسته بودم سلام کردم. او از این اعتماد من خوشحال شد، و به من اطمینان داد که حالا دیگر تحت حفاظت او قرار دارم. دیگر هیچ حیوانی اجازه اذیت کردن و خوردنم را نداشت، چون او خودش میخواست در زمستان وقتی که غذا نایاب میگردد مرا بخورد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر