هانس کریستین آندرسن.(42)

سایه.(7)
شاهزاده‌خانم میگوید: "نمیتوانید به سؤالاتم جواب بدهید!"
سایه میگوید: "این سؤالها را در دوران دبستان از من میپرسیدند. فکر کنم حتی سایهام که آنجا کنار در ایستاده است هم توانا به جواب دادن به این سؤالها باشد!"
"سایه شما؟ این واقعاً تعجب‌برانگیز است؛ البته اگر گفته شما حقیقت داشته باشد."
سایه میگوید: "بله، من ادعا نمیکنم که او حتماً بتواند این کار را انجام دهد. اما تصور میکنم که او بتواند، زیرا که او سالهاست مرا تعقیب کرده و به من گوش داده است، ــ من به او اطمینان دارم. اما ــ شاهزاده خانم اجازه بدهید که توجه شما را به این موضوع جلب کنم ــ او از اینکه مانند انسان است خیلی افتخار میکند، و دیگر اینکه اگر میخواهید که او جواب سؤالها را خوب بدهد باید حالش خیلی خوب باشد، و به این دلیل باید با او مانند انسان برخورد شود."
شاهزاده خانم میگوید "پیشنهاد خوبی‌ست" و سپس به سمت مرد دانشمند که کنار در ایستاده بود میرود، و با او در باره ماه و خورشید و انسان و از درون و بیرونشان صحبت میکند، و او حتی جوابهای خوب و هوشمندانهای میشنود.
شاهزاده‌خانم با خود میاندیشد: "این چه مردی است که چنین سایه خردمندی دارد. اگر او را به شوهری برگزینم میتواند موهبتی واقعی برای مردم و سرزمینم گردد؛ ــ من این کار را میکنم."
به زودی هر دو با این کار موافق بودند؛ اما باید تا رسیدن شاهزاده‌خانم به کشورش کسی از این موضوع باخبر نمیگشت.
سایه میگوید "هیچکس، حتی سایهام" و در این حال افکار کاملاً مخصوصی در سر میپروراند.
سپس به سرزمینی میرسند که شاهزاده‌خانم بر آن حکومت میکرد.
سایه به مرد دانشمند میگوید: "گوش کن دوست خوبم. حالا من چنان خوشبخت و قدرتمند شدهام که از آن بالاترش ممکن نیست، حالا میخواهم کار ویژهای برای تو انجام بدهم. تو باید همیشه با من در قصر زندگی کنی، با من در ماشین سلطنتی بنشینی و هزار سکه طلا در سال به دست آوری؛ اما باید اجازه دهی که همه تو را سایه صدا کنند. تو به هیچکس اجازه گفتن اینکه زمانی انسان بودی را نداری، و یک بار در سال هنگامی که من در زیر آفتاب روی بالکن مینشینم و خود را به مردم نشان میدهم، باید تو در کنار پایم بشینی، همانطور که شایسته یک سایه است. حالا میتونم این را به تو بگم، من و شاهزاده خانم ازدواج میکنیم. امشب باید عروسی انجام شود."
مرد دانشمند میگوید: "نه، این اوج دیوانگیست! من نه مایل به انجام دادن این کار هستم و نه آن را انجام خواهم داد. این به معنای فریفتن تمام کشور و شاهزاده‌خانم است! من همه چیز را میگویم! تعریف میکنم که من انسان هستم و تو سایهای و فقط لباس به تن داری!"
سایه میگوید: "این را کسی از تو باور نخواهد کرد! عاقل باش، وگرنه به نگهبان میگم بیندازدت به زندان!"
مرد دانشمند میگوید "من مستقیماً پیش شاهزاده‌خانم خواهم رفت!" سایه میگوید "اما من اول میروم! و تو به زندان میروی!" ــ و باید هم میرفت، زیرا نگهبانان به حرف کسی که با شاهزاد‌خانم قصد ازدواج داشت گوش میدادند.
شاهزاده‌خانم وقتی سایه پیش او میآید میگوید: "تو میلرزی! آیا اتفاقی افتاده؟ تو اجازه نداری امشب که ما میخواهیم عروسی کنیم بیمار شوی."
سایه میگوید: "وحشتناکترین چیزی که میتواند بر سر کسی بیاید بر سرم آمد! فکرش را بکن ــ بله، ذهن پوک چنین سایهای نمیتواند خیلی هم دوام بیاورد! ــ میتوانی فکرش را بکنی، سایۀ من دیوانه شده است. او فکر میکند که او انسان است و من ــ فقط تصورش را بکن ــ که من سایه او هستم!"
شاهزاده‌خانم میگوید: "این خیلی وحشتناکه! آیا دستور دادی که او را به زندان بیندازند؟"
"بله او در زندان است! من از این میترسم که نتواند دیگر هرگز سالم شود!"
شاهزاده‌خانم میگوید: "سایه بیچاره! او خیلی غمگین است. شاید واقعاً به نفعش باشد که به آن مقدار کم باقیمانده از زندگیاش خاتمه دهیم. وقتی من به این موضوع فکر میکنم، بیشتر معتقد میشوم که اگر هرچه زودتر این جریان را در سکوت انجام دهیم بیشتر به نفعش است!"
سایه میگوید: "البته این کار آسانی هم نیست. زیرا او خدمتکاری وفادار بود!" و بعد وانمود میکند که آه میکشد.
شاهزاده‌خانم میگوید: "شما شخصیت نجیبی دارید!"
هنگام شب، تمام شهر چراغانی گشت، و توپها شلیک کردند: بوم! و سربازها تفنگهایشان را بر دوش نهادند. چه عروسیای بود! شاهزاده‌خانم و سایه بر روی بالکن رفتند تا خود را به مردم نشان دهند تا یک بار دیگر مردم برایشان هورا بکشند!
مرد دانشمند تمام اینها را دیگر نمیشنید، زیرا که آنها زندگیاش را از او گرفته بودند.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر