جناب سروان از کوپنیک.(21)

بوتیه در این بین گبوایلر را که لرزان در سایه تختخوابش ایستاده است راحت میگذارد. حالا او خود را با فشار به گروهبان میرساند. بفرمائین، اینم برگه اجازه رفت و آمد کردن من در شهر، تو اداره کل شهربانی مُهر روش زدن.
گروهبان او را به کناری هل میدهد، سریع به کاغذهائی که به سویش نگاه داشته بودند نگاه سریعی میاندازد، بر روی کاغذ در دست فوگت نگاهش میماند: شما چی دارین؟
فوگت کاغذ را به او میدهد: من فقط یه گواهی آزادی از زندون دارم، برام هنوز پاسپورت صادر نکردن.
گروهبان گواهی را میخواند: خوبه، سعی کنید که یک پاسپورت هرچه زودتر بگیرین.
فوگت: خیلی ممنون. من سعیمو میکنم.
گروهبان: برای امروز کافیه. امیدوارم که دیگه سکوت برقرار بشه.
سرپرست خوابگاه: من چراغو با خودم میبرم، جناب گروهبان.
سِک در حال گرفتن پاسپورت خود از گروهبان: همه چیز درست بود، جناب گروهبان؟ خیلی حال گیریه اگه اینطور نباشه.
گروهبان: دهنتونو ببندین، وگرنه باید شما رو توقیف کنم و با خودم ببرم. یالا، راه بیفتین.
سرجوخه تمام وقت به گبوایلر که مرتب آشفتهتر میشد خیره شده بود: قربان میبخشید، من چیزی کشف کردم.
گروهبان: چی؟ فوری بگو!
سرجوخه: اون یارو تو اون گوشه ... اون یارو تو اون گوشه، به نظرم میاد طرف گبوایلر فراری باشه که حکم جلبش صادر شده.
گروهبان به سمت گبوایلر میرود.
تو زندان بود، اما من اونو اغلب تو حیاط پادگان میدیدم.
گروهبان با دقت به گبوایلر نگاه میکند: آیا شما گبوایلر فراری هستین؟
گبوایلر جواب نمیدهد.
مدارکتونو نشون بدین!
گبوایلر تکان نمیخورد.
با من بیائین.
گبوایلر با ترس زیاد: نه، نه، من اون نیستم.
سرجوخه: خودشه، خودشه! قربان، شنیدین چطور حرف میزنه؟ و ادای گبوایلر را درمیآورد: "من اون نیستم! قربان خود خودشه!
گروهبان: اینجا شکار خوبی کردیم. به سرجوخه: توقیفش کنین. من شما رو فردا سر صبحگاه به فرمانده دسته معرفی میکنم.
سرجوخه با شوق خودش را شق و راست نگه میدارد.
گبوایلر: نه، نه، من اون نیستم، من نمیخوام.
گروهبان: بگیریدش!
گبوایلر با فریادی کوتاه: ماما! او ساکت میشود.
بوتیه میخندد: مامانشو صدا میکنه.
دیگران سکوت میکنند.
گروهبان: چه گوسفند احمقی. چرا فرار میکنه؟ پیش ما که کسی رو گاز نمیگیرن. دو سال زندان به نفعشه. اونجا لااقل آدم چیزی یاد میگیره و میتونه پیشرفت کنه. حالا گوشاتو مثل گوسفند میکشن و حداقل پنج سال حبس بهت میدن و تو زندان بدتری هم میندازنت. تو میتونستی نذاری این وضع پیش بیاد. نگاه کن، هنوزم شلوار نگهبانها پاشه! پس تعجب نداره که چطور تونسته فرار کنه. دزدی از اموال ارتش، این جرمتو خیلی بیشتر میکنه. در زمان جنگ برای چنین کاری آدمو بلافاصله کنار دیوار تیربارون میکردن.
همه ساکت به حرفهای گروهبان گوش میکنند. کسی به خود حرکت نمیدهد.
خوب حالا، حرکت، به پیش! و با خوشحالی: دستشو بگیر، نمیتونه تنهائی راه بره. خیلی بد شد، یک چنین آدمی. شب بخیر. گبوایلر و سرجوخه به دنبال گروهبان به راه میافتند.
سرپرست خوابگاه: بچهها، خیلی وحشتناک بود، استخونام یخ بست. او چراغ را برمیدارد. بجنبید، بجنبید برین تو جاهتون، من باید حالا اتاقو تاریک کنم. بیچاره، میتونستن دستگیرش نکنن، اون هنوز یه بچهست.
سِک: شپشوهای لعنتی. اگه میتونستم کل پادگانا، زندونا، پارلمان و اصلاً همه چیزو منفجر میکردم.
سرپرست خوابگاه: لعنت نفرست، نظم و ترتیب باید وجود داشته باشه. حالا بخوابین. با چراغ میرود.
اتاق تاریک و ساکت میشود.
سِک زمزمهکنان: لعنتیهای شپشو.
فوگت در جلوی صحنه نشسته بر لبه تخت. آهسته. کاله ... کاله.
کاله: بله؟
فوگت: کاله، فردا شب. کاله، تو که منو تنها نمیذاری؟ من باید هر طور شده یک پاسپورت گیر بیارم، کاله، من باید از این کشور برم.
کاله نیمهخواب: آره، به شرطی که یه صندوقِ پول اونجا باشه. او به خواب میرود.
فوگت: کاله ... خوابیدی ... کاله؟ ای خدا ... چه حالی میده وقتی من اینجا رو ترک کنم.
صحنه تاریک میشود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر