کمی شوخی با آخدا.


مرتب به عصبانیتم اضافه میشد، هی از جام بلند میشدم، دور و برمو نگاه میکردم و دوباره میشستم. هر ده بیست دقیقه این کار رو تکرار میکردم و چون نمیدونستم دارم دنبال چی میگردم کلافه شده بودم. این جستجو از شیش صبح شروع شد و من تونستم ساعت دو بعد از ظهر بالاخره کشف کنم که بیقراریم و مرتب به دنبال چیزی گشتن فقط به دلیل فراموش کردن صبحونه خوردن بوده و من تو این مدت به دنبال پیدا کردن نون بودهام، ولی نون نداشتم تا با دیدنش یادم بیفته که با خوردن صبحونه می‌شه گرسنگی رو فراموش کرد. در این بین سیر شده بودم. از خیر صبحونه گذشتم و فقط چای قند پهلو نوشیدم و عصبانیتم هم برطرف شد.
چون با عده زیادی آدمای فراموشکار سر و کار دارم میدونم که گاهی فراموشی باعث کارای بانمک می‌شه ولی میتونه دردسر هم تولید کنه. نمیدونم چرا در حال فکر کردن به این موضوع با شکم خالی خندهام گرفت و گفتم: داشتیم آخدا؟ با همه بله با منم حالا دیگه بله؟! که یکدفعه در و پنجرهها میلرزن و صدائی تو اتاقم میپیچه: فکر کردی شترمون فراموشی گرفته و آدرستون یادش رفته و نمیتونه در خونه شما بخوابه؟! کور خوندی، یا به قول بر و بچهها مالیدی!
دیدم مثل اینکه اوضاع داره خیط میشه، گفتم تا سه نشده دست از فکر کردن بکشم و شرمو کم کنم. برای اینکه دلشو به رحم بیارم به شوخی گفتم: آخدا، اولاً اون شتری که شما ازش صحبت میکنید، شتریه که دم در خونه مردم میخوابه تا نذاره از در خونه در رَن، و نه شتری که باعث فراموشیشون میشه! تازه مگه مردم کورن که شتر به اون بزرگی رو دم در خونشون ببینن و یادشون بره!
یکدفعه صدای بلند قهقههای تو اتاقم میپیچه. فکر کردم از چرندیاتی که گفتم دارم تو دلم بی‌هوا میخندم و خودم متوجه نیستم. یک کم دقت کردم، دیدم نه بابا، تازه داشت دست و پام هم از ترسِ خشم خدا کمی میلرزید. بعد متوجه شدم که، اِهه؛ این که خود آخداست داره قهقه میخنده!
یک کم خیالم راحت شد و گفتم: خدا رو شکر! فکر کردم جریان قراره مثل اون دفعه که روح خدا بیامرز آق میرزا قاسمی رو فرستاده بودین پیشم و بخاطر عصبانی شدن از من میخواست طوری بزنه تو سرم که شیش فرسخ برم تو زمین بشه و این بار بخواهید خودتون شخصاً بلائی به سرم نازل کنید.
پسر، چشمت روز بد نبینه، حرفم هنوز تموم نشده بود که دیدم سقف اتاقم خیس شده و خدا هم دلشو گرفته و قهقه میخنده!! خلاصه بریده بریده بهم گفت: پسرم ... (قاه قاه خنده) ... بس کن ... (قاه قاه خنده) ... وگرنه ... (قاه قاه خنده) ... دنیا رو ... (قاه قاه خنده) ... سونامی و زمین لرزه ... (قاه قاه خنده) ... نابود میکنه ... (قاه قاه خنده) ...
در حالی که داشت از سقف اتاق چیکه چیکه آب میریخت یهو غرور منو گرفت! پیش خودم گفتم حالا که خرم از آخدا بیشتر میره و نابودی جهان دست منه پس یک شرط تعیین کنم. طوری که انگار نابودی جهان برام مهم نیست گفتم: ولی به یه شرط!
آخدا شده بود مثل آدمائی که وقتی تندشون میگیره دستشونو میذارن اونجاشون و هی خودشون تکون تکون میدن:  قبوله ...قبوله، زودتر بگو تا دیر نشده.
گفتم به شرطی که قول بدید تو این چند روز باقی مونده از عمرم دچار فراموشی نشم.
همونطور که خودشو تکون میداد و قاه قاه میخندید و تموم حیات خونه میلرزید گفت: قبوله. اما وقتی داشت صدا محو میشد شنیدم که گفت: بذار چند روز بگذره، نشونت میدم!

چند روز بیشتر از این جریان نگذشته بود دیدم زنگ میزنن. درو باز کردم. یک شتر در حالیکه چشاشو میمالید بدون اینکه سلام بده گفت: آمادهای یا یه چرت دیگه بزنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر