هانس کریستین آندرسن.(21)

همسفر.
یوهانسِ بیچاره بسیار غمگین بود، زیرا پدرش سخت بیمار بود و بیش از چند ساعت برای زندگی کردن فرصت نداشت. هیچکس بجز آن دو در آن اتاق کوچک نبود. چراغِ روی میز در اواخر شب نزدیک به خاموش شدن بود.
پدر بیمار میگوید: "یوهانس، تو برایم پسر خوبی بودی! خدای مهربان در زندگی همچنان به تو کمک خواهد کرد!" و با چشمانی جدی و نرم به او نگاه میکند، بعد نفس عمیقی میکشد و میمیرد؛ چنین به نظر میآمد که انگار به خواب رفته است. اما یوهانس گریه میکرد، زیرا حالا او در تمام جهان هیچکس را نداشت، نه پدر نه مادر، نه خواهر و نه برادر. یوهانس بیچاره! او در کنار تختخواب روی زانوهایش نشسته بود و دست پدر فوت شده را میبوسید و اشگ میریخت؛ اما عاقبت در حالی که سرش روی لبه تخت قرار داشت چشمانش بسته میگردند و به خواب میرود.
در این وقت او خواب عجیبی میبیند، او میبیند که چگونه ماه و خورشید به او تعظیم میکنند، و او پدرش را دوباره تازه و سالم میبیند و صدای خندهاش را میشنود، درست مانند زمانهائی که او سر حال بود و میخندید. دختری دوستداشتنی با تاج طلائی بر روی موهای زیبا و بلندش دست خود را به دست یوهانس میدهد، و پدرش میگوید: "میبینی، چه عروسی به دست آوردی؟ او زیباترین عروس در تمام جهان است!" در این لحظه او از خواب بیدار میشود و تمام آن چیزهای زیبا ناپدید میگردند، پدرش فوت‌شده و با بدنی سرد روی تختخواب قرار داشت و هیچکس پیش او نبود؛ یوهانس بیچاره!
یک هفته بعد مرده به خاک سپرده میشود؛ یوهانس پشت تابوت راه میرفت. دیگر هرگز نمیتوانست پدر خوبش را ببیند، پدری که او را خیلی دوست میداشت. او میشنود که چطور خاک بر گور پدر میریختند، و هنوز گوشهای از تابوت را میدید، اما با ریختن آخرین بیلچه خاک به درون گور آن هم ناپدید میگردد؛ در این لحظه او آنچنان غمگین بود که قلبش انگار میخواست از هم بدرد. سپس سرودی از انجیل خوانده میشود. و بقدری این سرود زیبا به گوش میآمد که اشگ در چشمان یوهانس جمع گشت، او گریست، و این دردش را تسکین داد. نور خورشید بر روی درختانِ سبز میتابید، طوری که انگار میخواهد بگوید:
"رنگ آبی آسمان چه زیباست. حالا پدرت در آن بالاست و از خدای مهربان درخواستِ رفاه و سعادتت را میکند!"
یوهانس میگوید: "من میخواهم همیشه انسان خوبی باشم! بعد من هم به آسمان پیش پدرم خواهم رفت، و چه لذتبخش خواهد گشت وقتی ما دوباره همدیگر را ببینیم! چقدر زیاد حرف برای تعریف کردن برایش دارم و چه زیاد او همه چیز را به من نشان خواهد داد، و چه با شکوه خواهد بود تعلیم دادنش در آسمان، همانگونه که او روی زمین انجام میداد. آه، چه شادی بزرگی خواهد بود!"
یوهانس این صحنه را کاملاً واضح در پیش چشمانش میدید و در حالیکه هنوز اشگ بر گونههایش جاری بود لبخند میزد. پرندههای کوچک بر بالای درختان بلوط نشسته بودند و آواز میخواندند "جیک، جیک!". آنها خوشحال بودند، هرچند در یک مراسم خاکسپاری شرکت داشتند اما خوب میدانسیتند که مردِ مُرده حالا در آسمان و دارای بال است، بالهائی خیلی بزرگتر و زیباتر از بال خودشان، و میدانسیتند که او حالا خوشبخت است، زیرا او بر روی زمین آدم خوبی بوده و به این خاطر آنها خوشحال بودند. یوهانس پرواز پرندگان از روی درخت سبز به سوی جهان را میدید و هوس پرواز کردن با آنها را داشت. اما او اول یک صلیب بزرگ چوبی میتراشد تا آن را بر گور پدر بنشاند، و وقتی او آن را در شب به گورستان میبرد قبر پدر را با شن و دستههای گل تزئین شده مییابد. این را مردم غریبه انجام داده بودند، زیرا آنها هم پدر مهربان را که حالا مرده بود دوست میداشتند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر