نوشتار درمانی.

واقعاً نمیدونم این فکر چطور به ذهنم خطور کرد! خیلی ناگهانی، مثل پیغمبری که بهش وحی شده باشه، مطمئن بودم اگه برم خونه و خشمم رو با نوشتن خالی کنم خیلی بهتره.
خیلی عصبانی بودم، طوریکه اگه کارد بهم می‌زدن خون ازم بیرون نمیآمد. نه به این خاطر که شاید اصلاً خون نداشته باشم، یا اینکه خونم خسیس باشه و نخواد بیرون بیاد. نه، زورِ عصبانیت به فشارِ خونم میچربید، نسَق نیشِ چاقو رو گرفته بود، عین زهر بی‌پادزهر شده بود!
من هر وقت خیلی عصبانی میشم کارهائی میکنم و حرفهائی میزنم که تا آخر عمر نه از یاد خودم میره و نه از خاطر یار.
آره، آدم وقتی خیلی عصبانی باشه، خون میزنه تو چشماش، شاید هم برای این باشه که وقتی یکی از عصبانیت خون جلوی چشماشو میگیره، اگه تیر هم بهش بزنی بازم از جائیش خون نمیاد!
البته نه اینکه نیاد، میاد، ولی خشمِ شدید مانع دیدن خون میشه؛ و تنها وقتی میشه خونو دید که خشم از خستگی زیاد خوابش برده باشه!
حالا جالبی مطلب اینجاست که وقتی از عصبانیتِ بی‌حدِ خودم آگاه شدم، همزمان به عاقبتِ عصبانیتهایِ زمان‌های گذشته که در خاطر داشتم هم فکر میکردم، به ماجراهائی که در اثر پدید آمدن این نوع از عصبیت در من اتفاق افتادهاند، و به این که من سالهاست در پی مداوای این دردم. و ناگهان در دلم با صدای بلند خندیدم.
در این وقت تمام تلاشم این بود که حالت خشم در چشم و چهرهام خودشو با حالت خنده قاطی نکنه. دلم نمیخواست بعداً بگن طرف دیوونه شده و در حین خشم به جای خنجر زدن زیر خنده میزنه. بعد به یاد پدرم افتادم که هر وقت از کوره در میرفتم و بعد نه خودمو میشناختم و نه دیگه پدرمو، بهم میگفت: "سه دفعه نفس عمیق بکش، آهان، هوا رو از دماغ بده تو، از دهن بده بیرون. از دماغ بده تو، از دهن بیرون. از دماغ تو، از دهن بیرون". و من بار سوم در حال بیرون دادن هوا از دهن همیشه به خنده میافتادم.
شاید به کاری که من امروز برای اولین بار با داشتن چنین خشمی انجام دادم «بر خود مسلط شدن» بشه گفت، شاید هم بشه بهش چیدن میوه درختی که با رنجاندن خود و دیگران آبیاری شده نام داد. در هر صورت من نه چیزی رو که تا چند لحظه پیش در حین عصبانیت در ذهنم برای گفتن ساخته بودم بیان کردم، نه گذاشتم حالت عصبانیِ چشم و چهرهام که دیگه حالا در اثر خنده بلندی که در دل کرده بودم حالتی خنثی و معمولی به خودشون گرفته بودن عوض بشه. دستمو دراز کردم، دستشو فشردم و مؤدبانه به این بهانه که کاری به یادم افتاده و باید فوری انجامش بدم ازش خداحافظی کردم و راه افتادم.
به خونه که رسیدم، یکدفعه دلم شور افتاد، حس کردم که انگار تمام وقت خودمو گول زدهام و یا اینکه ناخواسته به خودم تلقین کردهام که دیگه عصبانی نیستم. از اینکه اینقدر بی دست و پا و سادهام که به این راحتی تونستم به خودم کلک بزنم عصبانی میشم.
حالا جالبی مطلب اینجاست که در این بین صدائی بهم گفت: "خوب، حالا که خودتو گول زدی و تموم شد و رفت پیِ کارش. لااقل بیا مقایسه کن ببین خشم قبلی بیشتر بوده یا خشمی که حالا تو خونه داری!"
من وقتی عصبانی باشم هر کاری ازم برمیاد. گفتم چرا که نه! و رفتم تو آشپزخونه و تیزترین چاقو رو انتخاب کردم و همونجا پیرهنمو زدم بالا و چاقو رو کردم تو شکمم و بعد از اطمینان از اینکه تیغه تا ته رفته تو دوباره کشیدمش بیرون.
اول به تیغه چاقو نگاه کردم، دیدم نه تنها تمیزه بلکه برق هم میزنه. بعد به شکمم نگاه کردم، دیدم اونجا هم هیچ خبری نیست. پیرهنمو دوباره انداختم رو شلوارم و همونجور ایستاده سه بار هوا رو از دماغ دادم تو، بعد از دهن دادم بیرون و در آخرین دور در حین بیرون دادن هوا از دهن طوری خندهام گرفت که نزدیک بود خفه شم! اول فکر کردم دلیل خندیدنم شاید به یاد آوردن ماجرای من و پدرم باشه، ولی این دلیل خنده من نبود. من به بی‌عقلی خودم خندیدم، به این که هنوز نمی‌دونم دو بعلاوه دو میشه چهار خندیدم.
حالا دیگه خشمم فرو نشسته بود و من با آزمایش روی خودم ثابت کردم که تا چند لحظه قبل خیلی عصبانی بودم. اما چیز دیگهای هم دستگیرم شد و آن این بود که در لحظه خشمِ قبلیتر خارج از خونه نه من به خودم چاقو زده بودم و نه کسی که قرار بود بهش خشم بگیرم به من چاقو زد تا معلوم بشه که آیا بعدش اصلاً ازم خون میاد یا نه. و این استدلال بعد از به خواب رفتن خشمم بیفایده بودن آزمایشی رو که شخصاً روی خودم انجام دادم بهم ثایت کرد و دلیلی شد تا با وجود لبریز بودن از خشم و در حالیکه منو با برانکارد برای مداوای زخم شکمم به بیمارستان منتقل میکردند از ته دل قاه قاه بخندم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر