هانس کریستین آندرسن.(37)


سایه.(2)
او هنگام شب دوباره روی بالکن میرود، چراغ را خیلی مرتب پشت سرش قرار داده بود، زیرا او میدانست که یک سایه همیشه خواهان صاحب خود بعنوان حامی خویش خواهد ماند؛ اما نمیتوانست او را به آمدن نزد خود بفریبد. او خود را کوچک ساخت، او خود را بزرگ ساخت، اما هیچ سایهای نه آنجا بود و نه آمد. او گفت: "هوم، هوم"، اما این هم به او هیچ کمکی نکرد.
هرچند این باعث عصبانیت او شده بود اما در سرزمینهای گرم همه چیز خیلی سریع رشد میکند. پس از گذشت هشت روز وقتی زیر آفتاب رفت با کمال خوشحالی متوجه شد که سایه جدیدی از پاهایش روئیده است، سایهای که هنوز باید رشد میکرد. بعد از گذشت سه هفته او یک سایه کامل و دوستداشتنی داشت که در راه برگشت مرد غریبه به کشورش بیشتر و بیشتر رشد کرد تا اینکه عاقبت چنان دراز و بزرگ شده بود که نیمی از آن هم میتوانست کافی باشد.
عاقبت مرد دانشمند به کشورش بازمیگردد و کتابهائی در باره حقایق جهان و در باره خوبی و زیبائی مینویسد، و روزها و سالها میگذرند؛ سالهای زیادی میگذرند.
شبی مرد دانشمند در اتاقش نشسته بود که آهسته کسی در میزند.
او میگوید "داخل شوید" اما کسی داخل نمیگردد. در این وقت او بلند میشود و در را باز میکند، در مقابلش انسان فوقالعاده لاغری ایستاده بود که دانشمند با دیدن لاغر بودن بیش از حد وی حالش به طرز عجیبی دگرگون گشت. بعلاوه مرد لباس کاملاً شیکی بر تن داشت که نشان از ثروتمند بودنش میداد.
"مرد دانشمند میپرسد: "با چه کسی افتخار صحبت کردن دارم؟"
مرد لاغر و ظریف میگوید: "بله، فکر میکردم که شما مرا به یاد نیاورید. من چنان به بدن تبدیل شدهام که مجبور گشتم به خودم گوشت و لباس بیفزایم. شما انتظار نداشتید مرا با این تجمل دوباره ملاقات کنید! آیا دیگر سایه قدیمی خود را نمیشناسید؟ شما مطمئناً فکر نمیکردید که من روزی دوباره برگردم. وضع من خیلی خوب بود، بعد از رفتن از پیش شما خیلی ثروتمند شدهام! اگر بخواهم میتوانم وظایفی را که انجام نداده‎‎ام بخرم". سپس کیسههای محتوی خُرده‌ریزهای قیمتی را که به ساعتش آویزان بودند جرینگ جرینگ به صدا میآورد، و دستش را به گردنبند کلفت طلائی که به گردن بسته بود میکشد؛ چه درخششی انگشترهای الماس در تمام انگشتانش داشتند. و هر بیست انگشتر واقعی بودند.
مرد دانشمند میگوید: "نه، من اصلاً نمیتونم باور کنم! موضوع چیست؟"
سایه میگوید: "بله موضوعی نیست که هر روزه اتفاق افتد. اما خود شما هم جزء مردم عادی نیستید، و من، خودتان بهتر میدانید که از همان دوران کودکی جا پایِ جاپاهای شما میگذاشتم. به محض اینکه شما گفتید که من بالغ شدهام و میتوانم تنها به جهان وارد شوم، من هم راه خود را رفتم. من در بهترین شرایط هستم، اما نوعی اشتیاق به سراغم آمد و دلم خواست قبل از فوتتان شما را یک بار دیگر ببینم، زیرا که شما بالاخره باید روزی بمیرید! و خیلی دلم میخواست دوباره این سرزمین را هم ببینم، زیرا که آدم وطنش را همیشه دوست دارد. ــ من میدانم که شما یک سایه دیگر به دست آوردهاید. آیا میتوانم به او یا به شما چیزی بدهم؟ فقط کافیست شما محبت کنید و به من بگید جه مقدار."
مرد دانشمند میگوید: "نه، آیا واقعاً این توئی! واقعاً عجیب است. هرگز فکرش را نمیکردم که آدم بتواند دوباره سایه قدیمیاش را در جلد یک انسان ملاقات کند!"
سایه میگوید: "مقداری را که من باید به شما بپردازم به من بگید، زیرا من مایل نیستم به کسی بدهکار بمانم!"
مرد دانشمند میگوید: "تو چطور میتونی اینطور حرف بزنی! از چه بدهکاریای صحبت میکنی؟ راحت باش. من از خوشبختی تو بسیار خوشحالم. بشین، دوست قدیمی، و فقط کمی از آنچه بر تو رفته است تعریف کن و آنچه تو آنجا در سرزمین گرم در خانه روبرویمان دیدی بگو!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر