هانس کریستین آندرسن.(33)

همسفر.(12)
شاهزاده‌خانم بعد از رقصیدن باید به خانه میرفت وگرنه نبودنش در قصر فاش میگشت. جادوگر میگوید که میخواهد او را مشایعت کند تا به این ترتیب بتوانند بیشتر با هم باشند.
سپس آن دو در هوای طوفانی به سمت قصر پرواز میکنند و همسفر یوهانس در راه با هر سه شاخه همراه خود آنها را میزد. جادوگر هرگز در چنین هوای تگرگی‎‎ای بیرون نبود! بیرون قصر جادوگر از شاهزاده‌خانم خداحافظی میکند و آهسته به او میگوید: "به سر من فکر کن!" اما همسفر یوهانس آن را میشنود، و درست در لحظهای که شاهزاده خانم از پنجره داخل اتاقش میشود و جادوگر دوباره قصد بازگشت میکند ریش سیاهش را میگیرد و با شمشیر بقدری سریع سر کریهاش را از بدن جدا میسازد که جادوگر اصلاً فرصت دیدن او را پیدا نمیکند. همسفر یوهانس بدن جادوگر را برای ماهیها به دریا میاندازد، اما سرش را فقط داخل آب میکند و بعد در بقچه ابریشمی خود میپیچد و با خود به مهمانخانه میبرد و بعد دراز کشیده و به خواب میرود.
او صبح روز بعد بقچه را به یوهانس میدهد، اما از او قول میگیرد که آن را فقط پس از طرح سؤال شاهزاده‌خانم باز کند.
تعداد زیاد از مردم در سالن قصر چنان تنگ در کنار هم جمع شده بودند که مانند دسته تربچههای به هم بسته شده دیده میشدند. قضات در روی صندلیهای راحتی نشسته و سرشان را به بالش نرمی تکیه داده بودند، و پادشاهِ پیر لباسی نو بر تن داشت، تاج طلائی و عصای سلطنتیاش تمیز و برق انداخته شده بودند، همه چیز حالتی از سرور به خود گرفته بود، اما شاهزاده‌خانم چهرهای رنگپریده و لباسی به سیاهی ذغال مانند لباس عزاداریها بر تن داشت.
شاهزاده‌خانم از یوهانس میپرسد "بگو ببینم، من به چه چیزی فکر کردم؟" و او فوری بقچهاش را باز میکند، اما وقتی سر زشت جادوگر از آن خارج میگردد یوهانس خودش هم شوکه میشود. با نمایان گشتن سر بریده جادوگر عرق سردی بر اندام حاضرین در سالن مینشیند، زیرا که نگاه کردن به آن وحشتناک بود. اما شاهزاده‌خانم مانند سنگ نشسته بود و قادر به صحبت کردن نبود. عاقبت از جا برمیخیزد و دستش را به دست یوهانس میدهد، زیرا که او به سؤال درست جواب داده بود. شاهزاده‌خانم نگاهش را برمیگرداند و آه بلندی میکشد: "حالا تو شوهر من هستی! و ما میخواهیم امشب جشن عروسی را بر پا سازیم!"
پادشاه پیر میگوید: "این کار خیلی خوبیست! و ما میخواهیم این کار امشب انجام گیرد!" حاضرین هورا میکشند، ارکستر سلطنتی شروع به نواختن میکند، ناقوسها به صدا میآیند، و زنان شیرینی‌ساز شمعهای سیاه را از روی شیرینهایشان برمیدارند، زیرا که حالا شادی حکمفرما شده بود! سه گاو نر با تعداد زیادی مرغابی و مرغ کباب شده در وسط میدان قرار داده میشود و هر کس میتوانست قطعهای از آن ببرد و بخورد. از فواره حوضِ میدان شرابی عالی فواره میزد، و مردم در ازاء یک شیلینگ خرید شش نان‌شیرینیِ مجانی دریافت میکردند، نان‌شیرینهائی که درونشان کشمش بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر