جناب سروان از کوپنیک.(20)

سرپرست خوابگاه ناگهان در را باز میکند، سوت بلندی میزند: بچهها چراغو خاموش کنین، شیپور خواب خیلی وقته زده شده. اگه نور از لای درزها خارج بشه، بعد مأمور گشت میاد تو. اما وقتی اینجا تاریک باشه به رفتن ادامه میده، این برای بعضیها بهتره. او دوباره میرود.
سِک: مأمور گشت میتونه امشب پیش من به مهمونی بیاد. پیک برندهست، رد کن بیاد.
گِبوایلر که تمام وقت با صورت به طرف دیوار بر روی تختخوابش دراز کشیده، ناگهان منقلب میشود، کاملاً رنگپریده. تقریباً با فریاد و با لهجه اِلزسی: چراغو خاموش کنین!
سِک: چرا، من تازه دستم گرم شده. بدون چراغ که آدم نمیتونه ورق‌بازی کنه. یکی از کارتهایش را به زمین میکوبد.
گِبوایلر با صدای گرفته و ترسناک: چراغو خاموش کنین! چراغو خاموش کنین!
سِک: خوب پتو رو بکش رو سرت اگه نمیتونی بخوابی.
گبوایلر زیر پتو میخزد.
بوتیه: چه دلقکیه! بلند میشود، به سوی هولهوبر که تنها و ناراضی بر روی جعبهای نشسته است میرود. بگو ببینم، مگه تو یه چهچهزن نیستی، این آدما که با کمال میل آواز میخونن، مگه نه؟ "مردم چهچهزن سرگرم کنندهان، مردم چهچهزن خوشحالن".
هولهوبر: راحتم بذار، من چهچهزن نیستم، من یه بایری قدیمی هستم.
بوتیه: تو بایری هستی! خوب اینم که همونه. ببین، گوش کن، منم کمی بایری بلدم، دقت کن، این بایریه، گوش میکنی؟ و یک ترانه معروف از ناحیه اشنادرهوپفل میخواند:
"پدرم عرق‌فروشه،
منم عرق‌فروشم،
پدرم بطری‌ها رو امتحان میکنه،
منم مانکن‌ها رو!"
دیدی، این بایری بود!
هولهوبر از جا بلند میشود و به او یک سیلی میزند: بیا اینم بایری بود! کله‌پوک، خیکی کله‌پوک، کله‌پوک خیکی! بایری آره!! و دوباره با عصبانیت مینشیند.
بوتیه در حال فرار: اما اینکار کمی زیادیه!!
سِک: آفرین! خوب چسبید! و با صدای بلند میخندد.
گِبوایلر از زیر پتو طوری که به زحمت نفس میکشد: چراغو خاموش کنین! فریبکارا!
دستی به در کشیده میشود. و بلافاصله در از بیرون باز میشود. سرپرست خوابگاه مأمور گشت را به داخل راهنمائی میکند. سکوتی مرگبار در اتاق حاکم میشود.
گروهبان: بلند شین! همه از کنار تختها بیان کنار. به سرپرست خوابگاه: همه برگههاشون درسته؟
سرپرست خوابگاه: کاغذ همه درسته. همشون مشتری اینجا هستن.
گروهبان: به پاسپورت یکی دو تاشون نگاه کنم ببینم.
بوتیه با اشتیاقی شرمآور گِبوایلر را از زیر پتو میکشد: تو باید بلند شی، نمیشنوی؟ بلند شو، بلند شو!
گروهبان به سِک: پاسپورتتونو نشون بدین!
سِک: ای وای، من متأسفانه اونو تو مستراح جاگذاشتم.
گروهبان: شوخی نکنین. پاسپورت ندارین؟
سِک: من که گفتم، باید تو مسراح افتاده باشه، اون بالا تو کافه، میتونین برین ببینین، اگر که تا حالا نرفته باشه تو چاه.
گروهبان: تو دستتون چی دارین؟
سِک: یه ورقِ بازی معرکه، میخواین یه دست بُر بزنین؟ ورقِ بازی را به سوی او میگیرد. اما لو ندین!
گروهبان: پسر، میذارم بیان فوری ببرنتون. آیا مدرک دیگهای دارین؟
سِک دست داخل جیبش میکند: بذارین نگاه کنم. آها، نیگا کن، نیگا کن، پاسپورتم اینجاست! و آن را با پوزخند به سمت او میگیرد. میبخشین، من اشتباه کردم، پهلوی خودمه.
گروهبان دستپاچه: اگه پاسپورتتون درست نباشه باید با من به پاسگاه بیاین.
سِک: من همیشه میخواستم به پاسگاه برم. باید اونجا عرقای خوبی باشه.
گروهبان: ساکت باشین! من العان خودم بهتون عرق میدم! و به خواندن پاسپورت میپردازد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر