هانس کریستین آندرسن.(41)


سایه.(6)
مرد دانشمند با خود اندیشید: "این که من باید به او شما بگویم و او به من تو میگوید خیلی عالیست. اما او باید به بازیای بد لبخند میزد.
به این ترتیب آنها نزد پزشکی میروند، جائیکه غریبههای بسیاری بودند و در بین آنان شاهزاده‌خانمی زیبا وجود داشت که از بیماری «عمیق دیدن» که جریانی ترسناک بود رنج میبرد.
بلافاصله شاهزاده‌خانم متوجه میگردد شخصی که لحظه پیش وارد شده است با دیگران تفاوت زیادی دارد. "او ادعا میکند که بخاطر بلند کردن ریشش اینجاست، اما من دلیل واقعیاش را میبینم: او نمیتواند از خود سایه پخش کند."
حالا او کنجکاو شده بود و فوری در گردشگاه با مرد غریبه باب صحبت را میگشاید. این کار برایش به عنوان شاهزاده چندان مشکل نبود و به این ترتیب میگوید: "نداشتن سایه بیماری شماست!"
سایه می‎‎گوید: "شاهزاده‌خانم باید در حال حاضر در حال بهبودی کامل به سر برند! من میدانم که بیماری شما «عمیق دیدن» است، اما شما آن را از دست دادهاید. شما سلامت هستید؛ من اتفاقاً یک سایه عجیب و غریب دارم! آیا شخصی را که همیشه مرا همراهی میکند ندیدهاید؟ مردم دیگر سایههای معمولی دارند، اما من برای چیزهای معمولی ارزش قائل نیستم. آدم به خدمتکارش گاهی بعضی اوقات لباسهای بهتری از آنچه خودش بر تن میکند میدهد، و من هم با استفاده از این روش به سایهام به عنوان انسان لباسی شیک پوشاندهام! بله، شما میتوانید ببینید که حتی به او یک سایه هم دادهام. این خرج زیادی دارد، اما من داشتن چیزهای تک را دوست دارم."
شاهزاده‌خانم با خود اندیشید: "آره؟ آیا من واقعاً اشتباه کردم؟ البته این مطب برای چنین کاری از بهترین جاهاست و این نیز مشهور است! آب در زمان ما هم نیروی شگفتانگیزی داشت. اما من فعلاً نمیروم، تازه اینجا در حال جالب شدن است. از مرد غریبه خیلی خوشم میآید. امیدوارم فقط ریشش رشد نکند، وگرنه از این شهر خواهد رفت!"
او هنگام شب در سالن بزرگ با سایه میرقصد. او سبک بود، اما سایه سبکتر بود و شاهزاده یک چنین شریک رقصی هرگز در عمرش نداشت. او به سایه نام سرزمیناش را میگوید و سایه آنجا را میشناخت. سایه زمانی آنجا بوده که شاهزاده در خانه نبود. او از بالا و پائین پنجره به داخل نگاه کرده و حتی چیزهائی را هم در آنجا دیده بود، و به این ترتیب میتوانست به شاهزاده‌خانم جوابهائی بدهد و اشاراتی بکند که او را به شدت شگفتزده میساخت. او خردمندترین انسان روی زمین باید باشد. آگاه بودن سایه احترام شاهزاده را برانگیخت و هنگامی که دوباره با هم میرقصیدند او عاشق سایه گشت. سایه خیلی زود متوجه این موضوع شد، زیرا که شاهزاده‌خانم با اشتیاق به او نگاه میکرد، انگار که میخواست از میان او به بیرون نگاه کند. سپس یک دور دیگر با هم رقصیدند، و نزدیک بود شاهزاده‌خانم به سایه عشقش را ابراز کند. اما او محتاط بود و به سرزمینش و به مردم بسیاری که باید بر آنها سلطنت میکرد اندیشید و به خود گفت: "او مرد خردمندیست و این خوب است! و او بسیار عالی میرقصد، این هم خوب است، اما آیا دانشش کامل است، این هم مهم است و باید بررسی شود!" و بعد شروع میکند به سؤال کردن در باره سختترین موضوعاتی که خودش هم قادر به جواب دادن به آنها نبود. و سایه حالتی عجیب به چهرهاش داده بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر