هانس کریستین آندرسن.(16)

سوپِ پوست سوسیس.(6)
حالا من خودم را به درختی که از آن صحبت کردم نزدیکتر میسازم؛ درخت یک بلوط خیلی پیر با ساقهای بلند و تاجی عظیم بود. من میدانستم که اینجا یک موجود زنده، یک زن زندگی میکند که عروس جنگل نامیده میگردد و با تولد درخت زاده و با مرگ آن میمیرد. این موضوع را در کتابخانه شنیده بودم. حالا من چنین درخت و چنین جانداری را میدیدم، او وقتی من را در نزدیک خود میبیند فریاد وحشتناکی میکشد، مانند تمام زنها خیلی از موش میترسید، اما او دلیل بیشتری از زنهای دیگر برای این ترس داشت، زیرا من میتوانستم درخت را که زندگیاش به آن وصل بود جویده و سوراخ کنم. من با او گرم و دوستانه صحبت کردم، به او قوت قلب دادم، و او مرا در دست ظریفاش نگاه داشت. وقتی متوجه شد به چه خاطر به این سفر دور و دراز پرداختهام به من قول داد که شاید در همان شب یکی از دو گنجی را که در جستجویشان بودم به دست آورم. او برایم تعریف کرد که مورفئوس یکی از دوستان خوب او و برایش مانند خدای عشق میباشد. او گاهی اینجا برای استراحت چند ساعتی زیر درخت به استراحت میپرداخت. مورفئوس او را عروس جنگل و درختِ درختان صدا میکرد. درختِ پُر گره و زیبا و قویِ بلوط مورد علاقه او بود، ریشههای درخت خود را محکم و عمیق در زمین دوانده بود، ساقه و تاجش خود را در هوای تازه بالا کشیده و سوزِ برف و بادهای تیز و تابش گرم خورشید را همانطوری که باید شناخته شوند میشناخت. و آنجا در آن بالا پرندگان میخواندند و از کشورهای غریبه صحبت میکردند. لک لکی بر روی تنها شاخه پژمرده درخت لانه ساخته و آن را خیلی زیبا تزئین کرده بود. درخت ادامه میدهد: "مورفئوس به تمام این چیزها با کمال میل گوش میدهد. و این حتی برایش کافی نیست، من خودم باید به او از زندگی در جنگل تعریف کنم، از زمانی که هنوز کوچک بودم و درختِ چنان لطیفی که یک گزنه میتوانست مرا پنهان سازد تا همین روزها که چنین بزرگ و قوی ایستادهام. حالا بیا اینجا در کنارِ استاد جنگل بنشین و دقت کن: وقتی مورفئوس بیاید من موقعیتی پیدا خواهم کرد که یک پر از بال‎‎هایش بکنم. بعد تو آن را برمیداری، از این بهتر هیج شاعری به دست نیاورده است؛ـ سپس تو به اندازه کافی داری."
موش کوچک ادامه میدهد: "و مورفئوس آمد، یک پر از بال او کنده شد و من آن را برداشتم. اما برای نرم شدن باید اول آن را در آب قرار میدادم، با این وجود هضم کردنش کار خیلی سختی بود، اما بالاخره آن را جویده و خوردم. به خود عذاب دادن به خاطر شاعر گشتن اصلاً کار سادهای نیست و آنچه که باید به خاطرش درون خود کنی خیلی هم زیاد است. حالا از آن سه دو چیز را داشتم، هوش و فانتزی، و توسط این دو میدانستم که سومین چیز را در کتابخانه باید یافت، زیرا مرد بزرگی گفته و نوشته بود: رمانهائی وجود دارند که تنها به این خاطر نوشته شدهاند تا انسانها را از ریختن اشگهای غیرضروری نجات دهند، آنها نوعی اسفنج برای جذب احساساند. من چند تا از این کتابها را به خاطر آوردم، آنها همیشه به نظرم اشتهاآور میآمدند، آنها خیلی چرب و چروک بودند، باید که کل جریانِ احساس را در خود ثبت کرده باشند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر