جناب سروان از کوپنیک.(19)

یوپ: اما گاهی هم آدم خوبی بود، هر یکشنبه یقه آهارداری به گردنش میبست.
سِک: به چند سال زندون محکوم شدی؟
یوپ: جرمم غیرعمد بود، میفهمی که، برای همین هم نتونستن بهم زیاد حبس بدن. و رفقا هم همه به نفع من شهادت دادن. چند سال حبس رو هم راحت گذروندم. اما از اون به بعد در معدن شهرت خوبی ندارم.
سِک: یوپ، به سلامتی، تو واقعاً یه آسی، بیا یه جرعه برو بالا. بطری را به او میدهد.
یوپ: پیک برندهست، گربه وحشی رو رد کن بیاد! و کارتش را رو میکند.
کاله: ویلهلم، اگه بخوای میتونیم فردا شب از دیوار بریم بالا. یه هفتیرم دارم.
فوگت: بذارش تو خونه. هفتیر از کجا آوردی؟
کاله: جیب آقای شیکی رو زدم، اول فکر کردم که پول کیفه. اما دیدم دسته داره. هفتیر را به او نشان میدهد. میبینی؟ درست برای یه جیب کوچیک ساخته شده. فشنگ هم داره.
فوگت: اونجا به اسلحه احتیاج نداریم، اونجا نگهبان نداره. اونو بذار کنار. اگه اتفاقی بیفته و اسلحه رو پیشت پیدا کنن، بعد لو میری.
کاله: پس تو فکر میکنی میتونه اتفاقی بیفته؟
فوگت: نه، نه، اونجا نمیتونه هیچ اتفاقی بیفته. من همینطوری گفتم. آدم که نباید تو دماغ خدا انگشت کنه، وگرنه عطسهاش میگیره.
کاله: حالا امشبو بهش فکر میکنیم، بعد میبینیم چی پیش میاد.
فوگت: کاله، من دیگه خوابم نمیبره. این جریان همش تو سرم میچرخه. و هی صدائی میشنوم.
کاله: چی میشنوی؟
فوگت: صدای طبل. صدای ناقوس، میدونی. گاهی کاملاً واضح، طوری مثل خرد شدن شیشه. بعد صدای خش خشی مثل صدائی که از داخل صدف دریائی بیرون میاد.
کاله: ویلهلم، دلیلش جِرم تو گوشته. تو باید یه خورده آب دهنتو با انگشت تو گوشت فرو کنی.
فوگت: من شبها موقع خواب تو سلول انفرادی گوشمو رو زمین سنگی میذاشتم. اول چیزی نشد، اما بعد صدای ضعیف ترق و تروق از داخل سنگها میشنیدم. بعد به خودم میگفتم: که حالا داره دوباره رشد میکنه.
کاله: کی، موریانه یا مرغکِ تو سرت، کدومشون؟
فوگت: کاله، سنگ! تو اینو نمیفهمی، تو هنوز برای فهمیدن این بچهای. تو هنوز فکر میکنی چیزیکه ساخته شده محکم باقی میمونه، و چیزی هم که محکم باشه همونطور محکم باقی میمونه. نه، پسر. همه چیز رشد میکنه، یه سنگ هم درست مثل بذر سیب رشد میکنه. اما اون سریع رشد نمیکنه و کسی هم متوجه رشدش نمیشه.
کاله: فهمیدنش مشکل بود. آره، وقتی ریش بلند میشه آدم میتونه متوجه بشه، اما نمیتونه متوجه چیز دیگهای بشه.
فوگت: زیر چنین شهر بزرگی با این همه دیوار و خونه، خاک، شن، گل و آب وجود داره، درسته؟ و تو سر مردم هم افکار، کلمات و رویاها قرار دارن که همیشه بیشتر میشن، همه چیز رشد میکنه، فقط اینو کسی نمیدونه که آخر این رشد کردنها به کجا باید برسه.
کاله: من تو خواب بهش فکر میکنم، شاید فردا صبح زود جواب این سؤالو بدونم. او خود را عقب میکشد و چکمهاش را از پا درمیآورد.
فوگت آهسته میخندد: وقتی یه پاسپورت داشته باشم و از مرز هم گذشته باشم بعد بقیه راه رو پیاده می‌رم. اونجا کوه غول‌پیکری هست، خیلی بزرگ.
کاله خمیازه میکشد: من دیگه پیاده نمی‌رم. من همیشه بهترین پاها رو دارم. تمام پائیز رو، ویلهلم.
فوگت: تو سپتامبر همیشه قشنگه. و تو درهها کشاوزا خرمن درو میکنن. اونجا هنوز هم با دست خرمن درو میکنن، بخاطر یه کاسه سوپ و یه تیکه نون باید خیلی زیاد کار کرد.
کاله: چه زندگی سگیای.
فوگت: اینو نگو. اونجا آزادی داری، به این خاطر میتونی خوشحال باشی، و اونجا همیشه برات یه راه باز وجود داره، و وقتی بارون میاد، فکر میکنی، مهم نیست فردا هوا بهتر میشه ... پسر، چه حالی میده وقتی اونجا برم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر