هانس کریستین آندرسن.(25)

همسفر.(4)
پیرزن میگوید "برای پمادت قیمت زیادی معین کردی!" و سرش را بطور کاملاً عجیبی تکان میدهد؛ او راضی به دادن شاخهها به مرد غریبه نبود. اما با پای شکسته آنجا افتادن هم چندان جالب نبود. بنابراین شاخهها را به او میدهد، و هنوز لحظهای از مالیدن پماد بر روی پا نگذشته بود که پیرزن از جا برمیخیزد و خیلی بهتر از قبل به رفتن ادامه میدهد. پماد فوقالعاده‎ای بود و در هیچ داروخانهای نمیشد آن را پیدا کرد و خرید.
حالا یوهانس از همسفرش میپرسد: "شاخهها به چه دردت میخورند؟"
همسفرش میگوید: "این سه شاخه گیاه خیلی زیبا هستند! و من چون جوان مضحکی هستم به این چیزها خیلی علاقه دارم!"
و به این ترتیب آنها مسافت طولانیای را پیموده بودند که یوهانس میگوید "ببین، ابرها چه تند در حال پیش آمدن‎ هستند!" و روبرویش را نشان میدهد "آنها ابرهای ضخیم و وحشتناکی‌اند!"
همسفرش میگوید: "نه، آنها ابر نیستند، بلکه کوه هستند. کوههای زیبایِ بزرگی که آدم میتواند بر قلهشان از میان ابرها خارج شود و به هوای تازه برسد! باور کن، خیلی با شکوه است! ما مطمئناً تا فردا به آنجا خواهیم رسید!"
"اما آنطور که دیده میشد مقصد چنان نزدیک هم نبود؛ آنها هنوز تا قبل از رسیدن به کوهها، جائیکه جنگلهای سیاهرنگ خود را به سوی آسمان میکشیدند و صخرههائی بزرگتر از یک شهر در آنجا وجود داشت مجبور به یک روز پیادهروی بودند. رسیدن به آنجا مقدار زیادی تلاش طلب میکرد، بنابراین یوهانس و همسفرش ابتدا برای استراحت کردن و جمعآوری نیرو برای راهپیمائی فردا به مهمانخانهای میروند.
عده زیادی در طبقه همکف مهمانخانه، جائیکه میشد مشروب نوشید حاضر بودند، زیرا آنجا مردی بود که نمایش عروسکی انجام میداد؛ او تازه تئاتر کوچکش را برپا ساخته بود و همه دور او نشسته بودند تا یک نمایش کمدی تماشا کنند. اما در جلوترین ردیف یک قصابِ چاق نشسته بود، و در واقع در بهترین محل. سگش با آروارههای قوی ــ اوه، چه ترسناک این سگ به اطراف خود نگاه میکرد! ــ  در کنار او نشسته بود و چشمانش مانند بقیه تماشاچیان از تماشا درشت شده بود.
حالا نمایش شروع شده بود، صحنه زیبائی از یک پادشاه و یک ملکه که بر تخت سلطنت باشکوهی نشسته و تاج طلائی بر سر و شنلهای درازی بر تن داشتند نمایش داده میشود. عروسکهای چوبی بامزهای با چشمان بزرگ شیشهای و سیبیلهائی که دو گوشهشان به سمت گونهها پیش رفته بودند در کنار تمام درها ایستاده و آنها را باز و بسته میکردند تا بتواند هوای تازه به داخل اتاقها وارد شود. این صحنه واقعاً زیبا و اصلاً هم غمناک نبود، اما، درست لحظهای که ملکه از جایش بلند میشود و بر روی زمین شروع به راه رفتن میکند، یکباره ــ بله، فقط خدا میداند که سگ قوی هیکل با خود چه فکری کرد که با یک جهش به داخل تئاتر کوچک میپرد، ملکه را از میان اندام لطیفش به دندان میگیرد ــ و بعد صدای "تق توق!" به گوش میرسد. صحنه وحشتناکی بود!
مرد بیچارهای که عروسکها به او تعلق داشتند شوکه و بخاطر ملکهاش غمگین شده بود، زیرا که ملکه از زیباترین عروسکهایش بود، و حالا این سگِ قوی و وحشتناک سر ملکه را کنده بود. همسفر یوهانس بعد از رفتن مردم میگوید که او میتواند عروسک را دوباره تعمیر کند؛ سپس کوزه کوچکش را از کولهپشتی درمیآورد و با پمادی که روی پای شکسته پیرزن مالیده بود بر روی عروسک میمالد. بلافاصله عروسک دوباره تعمیر و سالم میشود، بله، حتی میتوانست به تنهائی تمام اندامش را حرکت دهد، و دیگر لازم نبود کسی نخهایش را این سمت و آن سمت بکشد. عروسک مانند انسانِ زنده شده بود، فقط با این اختلاف که نمیتوانست حرف بزند. مردی که عروسکهای تئاتر به او تعلق داشت خیلی خوشحال گشت؛ او دیگر اصلاً مجبور به نگهداشتن عروسک نبود، بله، حالا عروسک میتوانست به تنهائی برقصد. کاری که هیچکدام دیگر از عروسکها نمیتوانستند انجام دهند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر