هانس کریستین آندرسن.(35)


سایه.
البته درخشش آفتاب در کشورهای داغ متفاوتتر از نوع درخشش آن در کشور ماست. رنگ مردم کاملاً قهوهای مایل به قرمز میگردد، آری، مردم در داغترین سرزمینها مانند آفریقائیها سیاه میگردند. مرد دانشمندی از سرزمینهای سرد اما به داغترین کشور آمده بود. او حالا فکر میکرد که آنجا هم میتواند مانند خانه خود در اطراف راه برود؛ اما به زودی این فکر را از سر خارج میکند. او و همه مردم دانا مجبور بودند در خانه بمانند. درها و کرکره پنجرهها در طول روز بسته میماندند؛ چنین به نظر میآمد که تمام خانه در خواب است یا اینکه اصلاً کسی در خانه نیست. او در خیابانی باریک با خانههای بلند زندگی میکرد و خانهها طوری ساخته شده بودند که خورشید از صبح تا شب بر آنها میتابید؛ واقعاً غیر قابل تحمل بود!
مرد دانشمند از سرزمینهای سرد ــ او مرد جوان و باهوشی بود ــ تقریباً معتقد بود که انگار درون اجاق گداختهای نشسته است. گرما او را میخورد؛ و او کاملاً لاغر شده بود. حتی سایهاش هم آب رفته بود و خیلی کوچکتر از زمانی که آنها در سرزمین خود بودند شده بود؛ خورشید سایه را هم میخورد. ــ آنها تنها در شب وقتی خورشید غروب میکرد شروع به زندگی میکردند. ــ
دیدن آورده شدن چراغ به اتاق هنگام غروب یک لذت واقعی بود، سایه خود را روی دیوار کش میداد، آری حتی تا سقف، او اینگونه خود را دراز میساخت. سایه برای به دست آوردن نیرو باید خود را کش میداد. مرد دانشمند به بالکن میرفت تا خود را آنجا کش بدهد، و به محض پیدا شدن ستارهها از میان هوای شفاف و زیبا به نظرش میآمد که دوباره زنده شده است. مردم بر روی تمام بالکنهای خیابانها پدیدار میشدند ــ و در سرزمینهای داغ هر پنجرهای یک بالکن دارد ــ؛ زیرا که آدم به هوا محتاج است، حتی اگر هم به داشتن رنگ قهوهای مایل به قرمز عادت کرده باشد. بالا و پائین خیابان همه جا زنده میگشت. کفاش و خیاط، همه مردم به خیابان میآمدند، میزها و صندلیها بیرون آورده میشد، چراغها روشن میگشتند، بله، بیش از هزار چراغ نور میدادند، یکی صحبت میکرد، یکی میخواند؛ مردم قدم میزدند، ماشینها عبور میکردند، خرها یورتمه میرفتند: دیلینگ دیلینگ! زیرا آنها زنگوله به گردن داشتند. آنجا مُردهها را با خواندن دعا به گور میسپردند، پسران جوان گلولههای آتشین شلیک میکردند، و ناقوسهای کلیسا به صدا آمده بودند؛ حالا در خیابان زندگی واقعی حکمفرما بود! فقط در یک خانه، درست روبروی خانه مرد دانشمند سکوت کاملاً برقرار بود. اما در آن خانه باید کسی زندگی میکرد، زیرا بر روی بالکن گلدانهائی قرار داشت که با وجود گرمای شدید آفتاب تر و تازه بودند، و این نمیتوانست بدون آنکه کسی به آنها آب بدهد ممکن باشد، بنابراین باید کسی در خانه باشد که به آنها آب بدهد. پنجره بالکن آنجا شبها باز میگشت، اما داخل خانه تاریک بود، حداقل اتاق جلوئی. از درون خانه صدای موسیقی به گوش میآمد که به نظر مرد غریبه دانشمند موسیقیای زیبا و بیمانند بود. اما احتمالاً آن هم فقط یک تخیل بیش نبود؛ زیرا برای او در سرزمینهای گرم همه چیز زیبا و بیهمتا بود، بشرطی که فقط خورشید در آنجاها وجود نمیداشت. صاحبخانۀ مرد غریبه میگفت که او هم نمیداند چه کسی خانه روبروئی را اجاره کرده است، مردم کسی را آنجا نمیبینند، و در باره موسیقی معتقد بود که به طرز وحشتناکی خسته کننده است. "درست مانند این است که کسی بنشیند و قطعهای را تمرین کند، قطعهای که قادر به زدنش نیست. اما مدام همان یک قطعه را بنوازد و با خود فکر کند که آن را فرا خواهد گرفت. اما هرچه هم تمرین کند باز موفق به اجرای آن نشود."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر