هانس کریستین آندرسن.(36)

سایه.(1)
یک شب مرد غریبه از خواب بیدار میشود. او هنگام خواب درِ بالکن را باز گذاشته بود، پرده در باد تکان میخورد و چنین به نظرش میرسد که انگار درخششی زیبا از بالکن روبروئی به چشم میآید. تمام گلها مانند شعله آتش در رنگهای مختلف میدرخشیدند، و در میان گلها یک دوشیزه باریک اندام و دوستداشتنی ایستاده بود؛ چنین به نظر میآمد که انگار از وی نور هم تشعشع میشود. روشنائی نور تقریباً او را کور ساخته بود، اما او چشمانش را پس از بیدار گشتن ناگهانی از خواب به زور بازنگهداشته بود. او با یک جهش روی زمین میایستد و آرام به پشت پرده میخزد، ولی دوشیزه رفته بود، درخشانی رفته بود، و گلها هم دیگر اصلاً نمیدرخشیدند بلکه مانند همیشه تازه و فراوان بودند. درِ بالکن روبروئی نیمه باز بود و از درون خانه چنان موسیقی ملایم و دوستداشتنیای به گوش میآمد که آدم هنگام گوش دادن به آن میتوانست در افکار شیرینی غرق شود. مانند جادو بود، چه کسی آنجا زندگی میکرد؟ درب ورودی اصلی آن خانه کجا بود؟ در تمام طبقه اول آن ساختمان مغازه کنار مغازه قرار داشت.
یک شب مرد غریبه در بالکن خانهاش نشسته بود. پشت سرش در اتاق چراغ روشن بود، و این کاملاً طبیعی بود که سایهاش بر روی دیوار مقابل بیفتد. بله، سایهاش حالا درست آن روبرو بر روی بالکن در میان گلها نشسته بود، و وقتی مرد غریبه خود را تکان میداد، او هم خود را تکان میداد، زیرا که سایه هم میتوانست خود را تکان دهد.
مرد دانشمند میگوید "فکر کنم که سایهام تنها موجود زندهای باشد که میتوان در آن خانه دید!" و به شوخی ادامه میدهد "ببین چه خوب میان گلها نشسته است. درِ بالکن نیمهباز است، حالا باید خیلی هوشمندانه عمل کند، باید داخل اتاق شود و به اطراف نگاهی اندازد؛ بعد باید پیشم برگردد و آنچه را که دیده برایم تعریف کند! بله، باید نشان دهد که میتواند مفید هم باشد! بچه خوبی باش و برو داخل اتاق! مگه با تو نیستم، چرا تکون نمیخوری؟" و بعد با سر به سایهاش اشاره میکند، و سایه با حرکت سر به او پاسخ میدهد. "آره، برو تو، اما آنجا نمان!" و مرد غریبه از جا برمیخیزد و سایهاش بر روی بالکن روبروئی هم از جا بر میخیزد؛ مرد غریبه رویش را به سمت اتاقش میچرخاند و سایهاش هم خود را به سمت اتاق میچرخاند؛ بله اگر کسی با دقت توجه میکرد میتوانست به راحتی ببیند که سایه درست در همان لحظهای از درب نیمه باز وارد اتاق روبروئی میگردد که مرد غریبه داخل اتاقش رفته و پرده را کشید.
صبح روز بعد مرد دانشمند برای نوشیدن قهوه و خواندن روزنامه از خانه خارج میشود. وقتی او زیر نور آفتاب میرسد میگوید "یعنی چه؟ سایهام کجاست! یعنی واقعاً او دیشب رفته و هنوز برنگشته؟ این واقعاً آزار دهنده است!"
و این او را عصبانی میکند؛ اما نه به این دلیل که سایهاش رفته و برنگشته است، بلکه خیلی بیشتر به این خاطر که او میدانست یک چنین داستانی قبلاً وجود داشته است و همه مردم سرزمینِ سردش آن را شنیده بودند، و حالا اگر وقتی مرد دانشمند به کشورش بازگردد و از تجربههایش تعریف کند، به این ترتیب همه مردم خواهند گفت که این یک کپی است، و او نیاز به چنین چیزی نداشت. بنابراین تصمیم میگیرد که اصلاً در این باره صحبت نکند، و این فکر عاقلانهای بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر