هانس کریستین آندرسن.(39)


سایه.(4)
سایه میگوید: "من همه چیز را دیدم، و من همه چیز را میدانم!"
مرد دانشمند میپرسد: "درون سالن چطور دیده میشد؟ آیا مانند درون جنگلی تازه بود؟ آیا مانند یک کلیسای مقدس بود؟ آیا سالن مانند آسمان پُر ستاره هنگامی که آدم بر بالای کوههای بلند میایستد و آن را تماشا میکند شفاف بود؟
سایه میگوید: "همه چیز آنجا بود! من کاملاً داخل نشدم، من در همان اولین اتاق که نورِ اندکی داشت ماندم. اما جای خوبی ایستاده بودم، من همه چیز را دیدم و همه چیز را میدانم! من در بارگهِ شعر در اندرونی بودم."
"اما چه چیزهائی دیدید؟ آیا در سالن بزرگ تمام خدایان باستان قدم میزدند؟ آیا پهلوانان قدیمی در آنجا با هم میجنگیدند، آیا کودکان بامزهای آنجا بازی و رویاهایشان را تعریف میکردند؟"
"من به شما میگویم، من آنجا بودم، و شما درک کنید که من همه چیز را، آنچه که در آنجا برای دیدن وجود داشت را دیدهام! اگر شما به آنجا میآمدید حتماً انسان باقی نمیماندید، اما من انسان شدم! و همزمان شروع به شناختن ارتباطم با شعر و درونیترین طبیعتم که با من زاده شده است کردم. بله، آن زمان، وقتی من پیش شما بودم به این چیزها فکر نمیکردم. اما، شما خیلی خوب آگاهید، همواره، وقتی خورشید طلوع و غروب میکرد من به طور عجیبی بزرگ میگشتم. در زیر نور مهتاب حتی از خود شما هم شفافتر بودم. آن زمان طبیعت خود را نمیشناختم، ابتدا در اندرونیِ خانه روبروئیْ این بر من آشکار گشت. من یک انسان شدم! ــ من از آنجا بالغ و کامل گشته خارج شدم، اما شما دیگر در سرزمینهای گرم نبودید. من به عنوان انسان خجالت میکشیدم آنطور راه بروم که میرفتم. من به چکمه احتیاج داشتم، به لباس، به تمام آن خرت و پرتی که از انسان چنین انسانی میسازد. من خودم را مخفی ساختم، بله، من این را حالا میتوانم به شما بگویم، شما حتماً مرا در کتابی افشاء نخواهید ساخت، من خودم را در زیر دامن یک زن آشپز مخفی ساختم. زن نمیدانست به چه کسی پناه داده است. اما هنگام شب توانستم از زیر دامنش خارج شوم. من در خیابان زیر نور مهتاب میگشتم، خودم را روی دیوارها بسط میدادم، و این باعث غلغلک خوبی در پشتم میگشت! من به بالا و پائین خیابان میرفتم، به داخل بلندترین پنجرهها، سالنها و اتاقهای زیرشیروانی نگاه میکردم. من جاهائی را میدیدم که کسی قادر به دیدنشان نبود، و من چیزهائی دیدم که هیچکس ندیده و اجازه دیدنشان را نداشت. اساساً این یک جهان بیارزشیست و اگر من اطمینان داشتم که انسان چیزی بیمعناست هرگز دلم نمیخواست یک انسان باشم. من باورنکردنیترین چیزها را در پیش خانمها، پیش مردها پیش پدرها و مادرها و همینطور در پیش کودکان ناز و بیگناه دیدم؛ ــ من آنچه را که هیچ انسانی اجازه دانستنش را ندارد، اما همه مایل به دانستن آن هستند دیدم."
"اگر من یک روزنامه مینوشتم حتماً خوانده میشد! اما من به طور مستقیم برای مردمی که به آنها مربوط میگشت نامه مینوشتم، و در هر شهری که میرفتم وحشت حاکم میگشت. مردم از من میترسیدند و به این دلیل به من خیلی احترام میگذاشتند. پروفسورها به من درجه پرفسوری میدادند، خیاطها برایم لباس میدوختند، از من خیلی خوب مراقبت میگشت!
استادان سکهزن به نامم سکه میزدند، و زنها میگفتند که من خیلی زیبایم. به این ترتیب این مردی شدم که روبرویتان ایستاده. و حالا به شما بدرود میگویم؛ بفرمائید، این کارت ویزت من است، من در سمت آفتاب زندگی میکنم، و در هوای بارانی همیشه در خانه میمانم". و بعد سایه میرود.
ــ ناتمام ــ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر