هانس کریستین آندرسن.(29)

همسفر.(8)
پادشاه پیر میگوید: "بفرما، حالا با چشمان خودت دیدی! عاقبتِ تو هم مانند اینها خواهد بود، پس بهتر است که از این کار بگذری. تو واقعاً غمگینم میکنی، و این چیزها خیلی حالم را بد میسازند!"
یوهانس دست پادشاه پیر و مهربان را میبوسد و میگوید: همه چیز خوب پیش خواهد رفت، زیرا که او خیلی زیاد عاشق شاهزادهخانم است.
در این وقت خود شاهزاده‌خانم با تمام خدمههایش سوار بر اسب از راه میرسد؛ آنها از باغ بیرون میروند و یوهانس به او سلام میدهد. او خیلی مهربان بود و با یوهانس دست میدهد، و یوهانس بیشتر از قبل عاشق او میشود. برای یوهانس غیر ممکن بود که شاهزاده‌خانم بتواند آنطور که مردم پشت سرش میگفتند مانند یک جادوگر بی‌رحم و بدجنس باشد! سپس آنها به سالن میروند، و کودکان خدمتکار شکلات و شیرینی زنجفیلی تعارف میکنند، اما پادشاهِ پیر چنان غمگین بود که اصلاً نمیتوانست چیزی بخورد؛ و شیرینیهای زنجفیلی هم خیلی سفت بودند.
بعد معین میشود که یوهانس فردا دوباره باید به قصر برود، و قضات و مشاورین هم باید همگی برای شنیدن جواب او و تصمیم گرفتن حاضر باشند. اگر یوهانس فردا جواب صحیح میداد، به این ترتیب باید دو بار دیگر برای حل معما به قصر میرفت، اما تا حال کسی نتوانسته بود به سؤال اول جواب درست بدهد و زندگیاش را باخته بود.
یوهانس نگران نبود چه بر سرش خواهد آمد؛ برعکس بسیار خوشحال بود، فقط به شاهزاده‌خانم فکر میکرد و اعتقاد راسخ داشت که خدای مهربان به او کمک خواهد کرد، اما چگونه، البته او این را نمیدانست و مایل هم نبود به آن فکر کند. او هنگام بازگشت به مهمانخانه، جائی که همسفرش انتظار او را میکشید تقریباً تمام طول جاده را رقصید.
یوهانس نمیتوانست از تعریف مهربانی و رفتار دوستداشتنی شاهزاده‌خانم با او و زیبائی بیحدش دست بکشد؛ او از حالا شدیداً آرزوی گذشتن سریع زمان و فرا رسیدن لحظه رفتن به قصر برای حل معما را میکرد.
اما همسفر او سرش را تکان میداد و خیلی ناراحت بود. او گفت: "من دوستت دارم! ما میتوانستیم هنوز مدتها با هم بمانیم، ولی حالا باید تو را از دست بدهم! یوهانس بیچاره، من میتوانم گریه کنم، اما میخواهم امشب که شاید هم آخرین شب بودنمان با هم باشد خوشی تو را از بین نبرم. ما میخواهیم خوش بگذرانیم، خیلی خوش بگذرانیم، فردا بعد از رفتن تو هم میتوانم به اندازه کافی گریه کنم!"
همه مردم شهر فوری این خبر را که یک خواستگارِ جدید برای شاهزاده‌خانم پیدا شده است شنیدند و به این دلیل غم و اندوه بزرگی در شهر حاکم بود. تئاتر بسته میشود، تمام زنهای شیرینیساز شمعهای سیاه به روی شیرینهایشان قرار میدهند و پادشاه و کشیشها در کلیسا برای دعا زانو به زمین میزنند. تمام جهان سوگوار بود، زیرا که سرنوشت یوهانس نمیتوانست بهتر از عاقبتِ خواستگاران قبلی باشد.
همسفر یوهانس نزدیکِ غروب شیشه بزرگی شراب درست میکند و به یوهانس میگوید: "حالا میخواهیم واقعاً خوش بگذرانیم و به سلامتی شاهزاده‌خانم بنوشیم". اما یوهانس بعد از نوشیدن دو جام چنان خوابآلوده میگردد که دیگر برایش باز نگهداشتن چشم غیر ممکن بود و به خواب عمیقی فرو میرود. مرد غریبه او را آرام از روی صندلی بلند میکند و روی تخت میخواباند، و وقتی کاملاً شب فرا رسید و هوا تاریک شد، دو بال بزرگ قو را برمیدارد و به شانههایش محکم میبندد، شاخههای بزرگ را که از پیرزن گرفته بود در جیبش قرار میدهد، پنجره را باز میکند و مستقیم از بالای شهر به سمت قصر پرواز میکند و در گوشهای کاملاً نزدیک به پنجرۀ اطاق خواب شاهزاده‌خانم مینشیند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر