هانس کریستین آندرسن.(28)

همسفر.(7)
یوهانس میگوید: "شاهزاده‌خانم زشت و بدجنس! واقعاً که باید تنبیه شدن با ترکه را احساس کند، این حتماً برایش مفید خواهد بود. اگر من به جای پادشاهِ پیر بودم حتماً از دستم کتک مفصلی نوش جان میکرد!"
در همین لحظه آنها صدای هورا کشیدن مردم را از بیرون میشنوند. شاهزاده‌خانم از آنجا عبور میکرد، و چنان زیبا بود که همه مردم فراموش کرده بودند که چقدر بدجنس است و به این خاطر برایش هورا میکشیدند. دوازده دختر با لباسهائی از ابریشم سفید بر تن و یک گل لاله طلائی‌رنگ در دست سوار بر اسبهائی مانند ذغال سیاهرنگ از دو طرف شاهزاده‌خانم را همراهی میکردند؛ شاهزاده‌خانم خودش بر اسب مانند برف سفیدرنگی سوار بود که با الماس و یاقوت سرخ تزئین شده بود، لباس اسبسواریش از طلای خالص بود، و شلاقی که در دست داشت طوری به چشم میآمد که انگار اشعهای از خورشید است. تاج طلائی روی سرش مانند ستاره آسمان میدرخشید، و بیش از هزاران بالِ باشکوه به هم دوخته شدۀ پروانهها بالاپوشش را تشکیل میداد؛ اما خود او زیباتر از همه لباسهایش بود.
وقتی چشم یوهانس به شاهزاده‌خانم میافتد، صورتش چنان سرخ میشود که انگار خون به رویش پاشیدهاند، و او نمیتوانست کلمهای بیان کند. شاهزاده‌خانم خانم کاملاً شبیه دختری دیده میشد که او در شبِ مرگ پدر در خواب دیده بود. او شاهزاده‌خانم را چنان جذاب مییابد که راه دیگری به جز عاشق شدن برایش باقی نمیماند. او به خود میگوید این خبر که شاهزاده‌خانم میتواند مانند جادوگرانِ بدجنس دستور به دار آویخته و یا گردن زدنِ خواستگاران خود را بدهد باید صد در صد دروغ باشد.
"همه این اجازه را دارند به خواستگاری او بروند، حتی فقیرترین گداها. من هم میخواهم از این فرصت استفاده کنم و برای خواستگاری از او به قصر بروم!"
همه او را از این کار منع میکردند و میگفتند مانند بقیه خواستگاران سرش را از دست خواهد داد. همسفرش هم میخواست او را از این کار منصرف سازد، اما یوهانس گفت که همه چیز خوب پیش خواهد رفت، و کفش و لباسش را با ماهوت پاک کن تمیز میکند، دست و صورتش را میشوید، موهای بلوند زیبایش را شانه میزند و بعد به تنهائی از میان شهر به سمت قصر میرود.
وقتی یوهانس در می‌زند پادشاه پیر میگوید "داخل شوید!" یوهانس در را باز میکند، و پادشاه با لباس‌خواب و دمپائیِ دستباف به سمتش میآید. او تاج طلائیاش را بر سر داشت و عصای سلطنتی را در دست راست نگاه داشته بود. پادشاه میگوید "کمی صبر کن! بعد برای دست دادن به او عصا را به دست چپ خود میدهد. اما یوهانس هنوز علت آمدنش را تا به آخر نگفته بود که پادشاه شروع میکند به گریستن، و طوری سخت میگریست که عصای سلطنتی از دستش به زمین میافتد و مجبور میگردد چشمان گریانش را با لباس خوابش خشک کند. پادشاه پیر بیچاره!
پادشاه میگوید: "از این کار بگذر! بر تو هم همان خواهد رفت که بر دیگران گذشت!" بعد یوهانس را با خود برای نشان دادن تفرجگاه دخترش میبرد. آنجا وحشتناک دیده میشد! بر روی شاخههای بالائیِ هر درخت سه یا چهار پرنس که نتوانسته بودند جواب درست به پرسشهای شاهزاده‌خانم بدهند از گردن آویزان بودند و هر بار باد میوزید، استخوانها طوری به صدا میافتادند که پرندگان کوچک به وحشت افتاده و دیگر هرگز جرئت آمدن به این باغ را نمیکردند؛ و در گلدانها جمجمههائی قرار داشتند که پوزخند میزدند. این برای یک شاهزاده‌خانم باغ عجیب و غریبی بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر