صحنه سوم
بازیگران:
مهمانها و گارسونها در کافه ناسیونال، جناب سروان اشلتو،
دکتر یِلینک، یک نظامی مست، پائول کالنبرگ،
ویلهلم فویگت.
کافه ناسیونال در فریدریشاشتراسه. صبح یکشنبه، مشتری کم، بدون موسیقی.
کلوب خصوصی بیلیارد <بون کِه>
از درون کلوب میشود صدای برخورد توپ بیلیارد و گهگاهی فریاد گنگ بازیکنان را شنید.
چند تن زنِ چاق با وجود ساعات اولیۀ روز خیره و بیحوصله در کنار میزهای مرمری مانند
سربازهائی که در بدترین شرایطِ مبارزه پُست خود را ترک نمیکنند نشستهاند. گارسونها بیخیال در کنار بوفه خسته ایستادهاند.
در جلوی صحنه سمت راست ویلهلم فوگت و پائول کالنبرگ معروف به کاله نشستهاند، کاله به طور قابل توجهای جوانتر از فوگت است، با صورت باریک و کوچک، پلکهائی ملتهب، رنگپریدگی بخاطر اقامت در زندان. پیراهنش یقهدار و کراواتی با رنگ نافذ زده است.
کاله: دیشب کجا خوابیدی؟
فوگت: روی یه نیمکت در ایستگاه قطار وانزه. وقتی هوا سرد شد تا ایستگاه باغ وحش رفتم و در سالن انتظار نشستم.
کاله: من تو یه تخت خیلی شیک خوابیدم.
فوگت: چطور؟ چطوری موفق شدی؟
کاله: من از اشمیت بازدید به عمل آوردم، میدونی، همون پدر روحانی چشم مخملی زندان
موآبیت که ما همیشه خاگینه صداش
میکردیم و آدرسشو به ما داده بود تا براش نامه بفرستیم و از
زندگی و پیشترفتمون بنویسیم. من همینطوری زنگ زدم و دیدم یهو درو باز کردن، منم فوری
رفتم تو!! اونجا همه دور میز نشسته و در حال خوردن دسر شاتوت بودن. منم خودمو به دیوار تکیه
دادم، صورتمو با دستام پوشوندم و شروع کردم به گریه، اشگام میریخت تو ریشم. حالا میتونم این کار رو با چشمای سرخم خیلی
عالی انجام بدم. با ناله گفتم: "ای خدای من، چه زندگی خانوادگی غمانگیزی. اگه آدم میتونست اینو داشته باشه!" در این وقت او فوری به من سوپ
داد، و در پایان کالباس و سیبزمینی سرخ شده، و در تخت پسرش به من
برای خوابیدن جا داد و پسرش باید روی مبل میخوابید. او به پسرش گفت: یوآخیم، دوباره تمرینِ احسان کردن کن. پسره
مثل قابدستمال بود.
فوگت: خوب بعد چی شد؟
کاله: امروز صبح اونجا یه تکه نون خشک با قهوهای خوردم که مزه کاسنی تلخ میداد، و چون یکشنبه بود منو همراه خانوادهاش به کلیسا فرستاد. من خجالت کشیدم
ــ یه گله آدم بودن که دست هر کدومشون یک انجیل بود! بعد کنار پاساژ عقب کشیدم و از
دست راست تو مسیر بوتهها پیچیدم.
فوگت: کاله، تو برای خودت رقمی هستی.
کاله: صد در صد، حتی یه رقم درشت، اما رقمی کاملاً طاق! مرد حسابی، امروزه باید
اینطور باشی، واللا سرپا میمیری و یا در جلوی مغازهای با غذاهای خوشمزه از گرسنگی میافتی و میمیری.
یک گارسون میآید و آن دو را نامطمئن نگاه میکند: وقتی اینجا میشینید باید چیزی هم بخورید.
فوگت: خیلی باهوشی. ما هم دقیقاً به همین دلیل اینجا نشستیم.
کاله: حتماً فکر میکنه ما به عنوان هیئت داواران مسابقه ملکه زیبائی اینجا نشستیم!
نه بشقاب! آدم نمیتونه فقط با لذت بردن از هنر زندگی کنه. دو تا کنیاک بیار.
فوگت: برای من نه. من یه قهوه داغ میخوام.
کاله: دو تا کنیاک. ویلهلم تو دعوتی. پول قهوه داغتو میتونی خودت بدی.
گارسون میرود.
ــ ناتمام ــ
http://www.youtube.com/watch_popup?v=OKpE0TanVFo&NR
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر