هانس کریستین آندرسن.(17)

سوپِ پوست سوسیس.(7)
من دوباره به وطن بازگشتم و به کتابخانه رفتم، بلافاصله تقریباً یک رمان کامل را خوردم، البته فقط قسمتهای نرم و اصلی آن را و پوسته و جلدش را باقی گذاردم. و بعد از هضم آن و یک رمان دیگر احساس میکردم که درونم چطور به جنبش افتاده است؛ و پس از خوردن مقدار کمی از سومین رمان من یک شاعر گشتم. این را من هم به خود گفتم و هم به دیگران. من سر درد داشتم. شکم درد داشتم، بقیه دردهائی را که داشتم دیگر نمیتوانم به یاد آورم. حالا دیگر من در این باره فکر میکردم که کدام داستان در ارتباط با یک پوست سوسیس مناسب خواهد بود، و به زودی فکرم پُر شده بود از پوست سوسیس؛ ملکه مورچهها یک ذهن غیر عادی داشته است. من مردی را به یاد آوردم که چوب کوچک سفید رنگی را در دهان قرار داد و بدین وسیله هر دو ناپدید گشتند، و با یادآوری این داستان افکارم به سمت تمام چوبهای کوچک و پوستهائی رفت که در داستانها بدان‏ها اشاره شده است. کسی که شاعر باشد میتواند از این جریان یک شعر بسازد و من یک شاعرم، من با زحمت دادن به خود توانستم شاعر شوم. و حالا میتوانم هر روز با پوست سوسیس یک داستان تقدیم کنم، بله، این یک سوپ است."
پادشاه موشها میگوید:و اما حالا میخواهیم از موش سوم بشنویم."
در کنار آشپزخانه صدای <بیب، بیبِ> موشی میپیچد. موش کوچکی که همه فکر میکردند مُرده است. چهارمین موش با عجله داخل میشود و هنگام دویدن از روی پوست سوسیس و نوار سیاهرنگی که برای یادبود او آنجا گذاشته بودند رد میشود. او روز و شب دویده بود، ولی در آخر موفق میشود با سوار شدن بر قطار باربری خود را آنجا برساند. او با فشار از میان موشها خود را به جلو میکشاند، خیلی ژولیده به چشم میآمد. البته او پوست سوسیساش را گم کرده بود ولی زبانش را نه؛ و بلافاصله شروع به تعریف میکند، انگار که بقیه فقط منتظر آمدن و تعریف کردن او بودهاند، همه چیز آنقدر غیر منتطره رخ میدهد که کسی فرصت نمییابد جلوی او را بگیرد و یا حرفهایش را قبل از به پایان رسیدن قطع کند. حالا میخواهیم حرف او را بشنویم:
آنچه که چهارمین موش قبل از نوبت تعریف کرد.
او گفت: "من فوری به شهری بزرگ رفتم. نام شهر را دیگر به یاد نمیآورم، من خیلی سخت میتوانم اسامی را به خاطر بسپارم. از ایستگاه قطار همراه با کالاهای مصادره شده به سمت شهرداری آمدم، و آنجا پیش زندانبان رفتم. او از زندانیهایش تعریف میکرد، بخصوص از یکی از آنها که واژههای لاقیدانهای بر زبان رانده بوده که بعدآً دیگران آن را به گوش او رسانده بودند. او گفته بود که همه چیز فقط یک سوپ از پوست سوسیس میباشد، و این سوپ میتواند خیلی راحت به قیمت از دست دادن سرش تمام شود. این علاقهام را برای زندانی برانگیخت. به این خاطر از یک موقعیت خوب استفاده کرده و داخل سلول او شدم. در پشت درهای بسته همیشه یک سوراخ موش وجود دارد. زندانی رنگپریده دیده میشد، ریشی بلند و چشمانی درخشان داشت. چراغ دود میکرد ولی دیوارها به آن عادت داشتند و نمیتوانستند از آنچه که هستند سیاهتر شوند. زندانی عکسها و اشعاری در سیاهیِ دیوار با میخ کنده بود، سفید بر روی سیاه، اما من آنها را نخواندم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر