هانس کریستین آندرسن.(26)

همسفر.(5)
هنگامی که شب فرا رسید و در مهمانخانه همه به خواب رفته بودند، ناگهان کسی شروع به آه کشیدن عمیقی میکند، و از این کار دست نمیکشد تا همه برای دانستن اینکه چه کسی چنین آه میکشد از خواب بیدار میشوند. خیمهشبباز به طرف تئاتر کوچک خود میرود، زیرا که صدای آه کشیدن از آن سمت میآمد. تمام عروسکهای چوبی، پادشاه و نگهبانانش نامرتب آنجا قرار داشتند، و آنها بودند که چنین رقتانگیز آه میکشیدند و با چشمان شیشهای خود خیره نگاه میکردند، زیرا میخواستند که مانند ملکه به آنها هم کمی پماد مالیده شود تا بتوانند به تنهائی خود را حرکت دهند. ملکه پیش پای همسفر یوهانس زانو زد، تاج طلائی مجللاش را از سر برداشت و خواهش کرد: "این را از من قبول کنید، اما به همسر و نگهبانان او هم کمی پماد بمالید!" در این وقت مرد بیچارهای که تئاتر و تمام عروسکها به او تعلق داشتند نتوانست کاری به جز گریستن انجام دهد، زیرا که بخاطر ملکه خیلی متأسف شده بود و قول میدهد اگر مرد غریبه به چهار/پنج عروسکش پماد بمالد تمام پولی را که فرداشب به دست خواهد آورد به او خواهد داد. اما همسفر یوهانس میگوید که چیزی بیشتر از شمشیری که مرد بر کمرش بسته است نمیخواهد، و وقتی آن را گرفت به شش عروسک پماد مالید، و آنها توانستند فوری طوری شروع به رقصیدن کنند که همه دخترهایِ انسانهایِ زندهای که رقصیدنشان را تماشا میکردند مجبور به رقصیدن با آنها گشتند. درشکهچی و آشپزها رقصیدند، گارسون و خدمتکاران، تمام مهمانها، و بیلچۀ مخصوص ذغال و انبر نیز رقصیدند، اما این دو فوری بعد از برداشتن اولین قدم به زمین افتادند ــ بله، شبِ سرگرم کنندهای بود.ــ صبح روز بعد یوهانس و همسفرش از میان جنگلهای کاج به سمت کوههای بلند به راه میافتند. آنها تا حدی بالا رفته بودند که منارههای کلیسا در زیر پایشان مانند تمشکهای کوچکِ قرمز رنگ در میان سبزهها دیده میگشتند، و آنها میتوانستند نقاط دور شهر را ببینند، صدها کیلومتر دورتر را، جائی که آنها هنوز نرسیده بودند! ــ این همه زیبائیِ جهان را یوهانس با هم یکجا هرگز ندیده بود، و خورشید از میان هوای آبی و تازه با گرمی میدرخشید، و او از میان کوهها میشنید که شکارچیان در بوقِ شیپوری خود میدمند، و این صدا بقدری زیبا و دلنواز به گوش میآمد که اشگ از شادی در چشمهایش جمع گشت و مجبور شد بگوید: "ای خدای خوب و مهربان! من مایلم ببوسمت، زیرا تو خیلی به ما خوبی میکنی، و به ما تمام این چیزهای باشکوهِ موجود در جهان را دادهای!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر