هانس کریستین آندرسن.(31)

همسفر.(10)
بعد از آنکه مدتی از رقصیدن میگذرد، شاهزاده خانم برای جادوگر تعریف میکند که خواستگار تازهای برایش پیدا شده است و از او میپرسد برای خواستگار فردا به چیز باید فکر کند.
جادوگر میگوید: "گوش کن، حالا میخواهم چیزی به تو بگویم! تو باید به چیز خیلی آسانی فکر کنی، به چیزی که به ذهنش خطور نکند. به یکی از کفشهایت فکر کن. او نمیتواند این را حدس بزند. و بعد تو دستور زدن گردنش را میدهی؛ اما فراموش نکن، وقتی فردا دوباره پیشم میآئی، چشمهایش را برایم بیاور، زیرا میخواهم آنها را بخورم!"
شاهزاده خانم تعظیم بلندی میکند و میگوید که چشمها را فراموش نخواهد کرد. جادوگر حالا دروازه کوه را دوباره باز میکند، اما همسفر یوهانس شاهزاده خانم را تعقیب میکند و چنان شدید او را با شاخه میزند که شاهزاده به خاطر تگرگی بودن هوا آههای عمیقی میکشید! و تا جائی که میتوانست عجله میکرد تا به اتاقش برسد. همسفر اما مجدداً به سمت مسافرخانه پرواز میکند، به جائی که یوهانس هنوز خوابیده بود. او بالهایش را دوباره از شانههایش باز میکند، بر روی تخت دراز میکشید و  چون خسته بود زود به خواب میرود.
صبح زودِ فردای آن شب یوهانس از خواب بیدار میشود. همسفر او هم بیدار میشود و تعریف میکند که خواب بسیار عجیبی از شاهزاده خانم و کفش وی دیده است و از یوهانس خواهش میکند که به شاهزاده خانم بگوید که آیا به کفشش فکر کرده بوده است! زیرا آن چیزی بود که او از جادوگر در کوه شنیده بود، اما نمیخواست از آن به یوهانس چیزی تعریف کند. به این دلیل او از یوهانس خواهش میکند بپرسد که آیا او به کفشش فکر کرده است یا نه.
یوهانس میگوید: "من میتوانم این را مانند هر سؤال دیگری از او بپرسم. شاید آنچه تو در خواب دیدهای کاملاً صحیح باشد، اما من همیشه به خدای مهربان اطمینان دارم، او به من کمک خواهد کرد! با این وجود میخواهم از تو خداحافظی کنم، زیرا اگر جواب اشتباهی بدهم بعد دیگر دیدنت برایم ناممکن خواهد گشت!"
آنها همدیگر را میبوسند و یوهانس از میان شهر به طرف قصر میرود. تمام سالن از مردم پر شده بود؛ قضات روی صندلیهای راحتی خود نشسته بودند و چون باید خیلی فکر میکردند بنابراین سرشان را به بالشی از پر قو تکیه داده بودند. پادشاه ایستاده بود و چشمان از اشگ تر شدهاش را با دستمالِ سفیدرنگی خشک میکرد. حالا شاهزاده‌خانم وارد میشود. او زیباتر از دیروز بود و خیلی دوستانه به همه سلام میدهد، اما یوهانس با او دست میدهد و میگوید: "صبحات به خیر!"
حالا یوهانس باید حدس میزد که شاهزاده‌خانم به چه چیزی فکر کرده است. خدایا، او چه دوستانه به یوهانس نگاه میکرد! اما هنوز کلمه «کفش» که از دهان یوهانس خارج شد به پایان نرسیده بود که چهره شاهزاده‌خانم مانند گچ سفید میگردد و تمام بدنش به لرزش میافتد، اما این هیچ کمکی نمیتوانست به او کند، زیرا که یوهانس صحیح حدس زده بود!
آه که پادشاه پیر چه خوشحال شد! او پشتکی لذتبخش و جانانه میزند و مردم برای او و یوهانس که برای اولین بار به سؤال جواب درست داده بود کف میزنند.
همسفر او هم بعد از شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشود؛ اما یوهانس دستهایش را به هم میچسباند و از خدا تشکر میکند، از خدائی که در دو آزمایش دیگر مطمئناً به او کمک خواهد رساند. چون روز بعد روزِ دوباره حدس زدن بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر