یکی بود، یکی نبود.

نوه: بابابزرگ، امشب باید از جنگ بین اون دو تا قبیله برام تعریف کنی.
پدربزرگ: این قصه رو که تا حالا بیشتر از ده بار تعریف کردم!. خوب باشه، باز هم یک بار دیگه تعریف میکنم، به شرطی که وسط قصه خوابت ببره!:
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای خیلی قدیم دو تا قبیله بودند که از زورِ بیکاری به دشمنی با همدیگه رو آورده و تنها سرگرمیشون فحش دادن به یکدیگر بود. مردم اون قبیله میگفتن: مردم این قبیله همشون خرن! و مردم این قبیله میگفتن: آدمای اون قبیله خیلی خرن، خر بودن که شاخ و دم نداره!
روشنفکرا و دانشمندای این قبیله میگفتن: دانشمندا و روشنفکرای اون قبیله به اندازه خر هم حالیشون نیست!، و دانشمندا و روشنفکرای اون قبیله هم درست همینطور فکر میکردن و میگفتن داشمندا و روشنفکرای این قبیله اِنقدر خرن که خرای قبرس بهشون گورخر بیرگ لقب دادهاند!
کار به جائی رسیده بود که سیاستمدارهای اون قبیله و سیاستمدارهای این قبیله وقتی همدیگر رو میدیدن بجز خر و گورخر چیز دیگهای برای گفتن بهم نداشتن. خلاصه اوضاع خیلی خر تو خر شده بود!
در این وقت بابا بزرگ نگاهی به نوهاش میاندازد: اِهه، بابا جون تو که هنوز نخوابیدی؟ مگه قرار نبود وسط قصه خوابت ببره؟ حالا چشماتو ببند و بگیر مثل یک بچه خوب بخواب!
نوه که خوابش نمیبرد میپرسد: بابابزرگ تو هم تو جنگ بودی؟
بابابزرگ: اوه اونم نه تو یکی، تو بیشتر از صد تا جنگ شرکت داشتم! اگه برات از قهرمانیهای خودم تو جنگ اول و دوم جهانی تعریف کنم دهنت از تعجب باز میمونه!
نوه: بابابزرگ سن تو که به جنگهای جهانی قد نمیده!
پدربزرگ: تو هنوز کوچکی، شاید نتونی این چیزا رو خوب بفهمی. تازه حالا کجاشو دیدی! اگه بخوام میتونم برات از جنگ رستم با اسفندیار تعریف کنم. من تو این جنگ فرمانده سواره‌نظام رستم بودم!
نوه با دهانی باز به پدربزرگ با شگفتی نگاه میکند.
پدربزرگ با دیدن دهان باز و چشمان شگفتزده نوهاش به شعف میآید، خمیازهای میکشد و به خواب میرود!
***
قصد داشتم برای عید امسال مثل بقیه مردم چیزی سبز کنم. اما نه عدس داشتم و نه ماش.
به خودم گفتم: حالا که اینطوره پس با یک تیر دو نشون بزن! هم به قناریات اجازه بده بفهمن تخمگذاری یعنی چی و بچه بزرگ کردن چه دلچسبه، و هم اینکه بجای سبزه سبز کردن بچه قناری سبز کردی و قال قضیه کنده میشه!
***
میگم: مطمئاً نمیتونی تحملم کنی.
میگه: پس چطوری قناریهات میتونن؟
میگم: آخه اونا نمیتونن مثل تو با پای خودشون برن بیرون.
میگه: ولی بال که دارن.
میگم: آره بال دارن ولی جَلد این اتاق بودن عقلشونو از بین برده!
میگه: خوب حالا که عشق میتونه قناری رو مثل آدم بیعقل کنه، پس منم جَلد اینجا میشم.ــ*1
***
پیرمرد بعد از آنکه دکتر هر دو دندان باقی مانده در دهانش را کشید از اتاق بیرون میآید، با نگرانی به زنش که لبخند خستهای چینهای صورتش را سه بعدی ساخته بود نگاهی میاندازد و میگوید: به تو حق میدم اگه حالا دیگه دوستم نداشته باشی!
لبخند پیرزن بیروحتر میشود و میگوید: این حرفها چیه عزیزم، زبونتو گاز بگیر!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*1: چنین استدلالهائی فقط از عهده این عنکبوت دیوونه که لونهشو تو اتاق من بنا کرده برمیاد!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر