هانس کریستین آندرسن.(30)


همسفر.(9)
سکوت مرگباری بر تمام شهر حاکم بود و ساعت یک ربع به دوازده را نشان میداد. پنجره گشوده میشود و شاهزاده‌خانم با شنلی بزرگ و سفید و بالهائی سیاه و دراز بر بالای شهر به سمت کوه بزرگی به پرواز میآید. اما همسفر یوهانس خود را نامرئی میسازد، طوریکه شاهزاده خانم نمیتوانست او را ببیند، و به دنبال او پرواز میکند و با شاخهای که همراه خود داشت چنان شاهزاده خانم را میزد که از محل هر ضربه خون بیرون میجهید. اوه! چه پروازی بود! باد طوری در شنل شاهزاده خانم میپیچید که انگار در بادبان قایقی میپیچد، و او را میچرخاند، و نور ماه از میان شنلاش پیدا بود.
شاهزاده خانم با هر ضربه شاخه بر بدنش میگفت: "چه تگرگی! چه تگرگی!" و این ضربهها حقش بود. ولی عاقبت به کوه میرسد و با مشت به آن میکوبد. هنگام باز شدن دروازهای در کوه صدائی مانند رعد در فضا میپیچد. شاهزاده‌خانم داخل کوه میشود و مرد غریبه هم به دنبالش، زیرا او نامرئی بود و هیچکس نمیتوانست او را ببیند. آنها از دالان بزرگ و درازی که دیوارهایش نور عجیبی پخش میکردند عبور میکنند. نورها هزاران عنکبوتی بودند که بر روی دیوارها بالا و پائین میرفتند و مانند آتش میدرخشیدند. حالا آنها داخل سالن بزرگی که از طلا و نقره ساخته شده بود میشوند. گلها به بزرگی گل آفتابگردان بودند و به رنگ سرخ و آبی از روی دیوارها میدرخشیدند. اما کسی نمیتوانست گلها را بچیند، زیرا که شاخهها مارهائی زشت و زهری بودند و گلها نیز شعله آتشی بودند که از حلقوم مارها خارج میگشت. سراسر سقف را کرمهای شبتاب و خفاشهائی پوشانده بودند که با بالهای نازکشان بالبال میزدند و واقعاً شگفتانگیز دیده میگشتند. در وسط سالن یک تخت‌سلطنت قرار داشت که پایههایش را چهار اسب تشکیل میدادند، خود تخت‌سلطنت از شیشه سفیدِ شیری رنگی بود و مخدههایش موشهای کوچک و سیاهرنگی بودند که دمهای همدیگر را گاز میگرفتند. بر بالای تخت‌سلطنت سقف قرمز رنگی بافته شده از تار عنکبوت قرار داشت که حشرات سبز رنگِ زیبا و کوچک درخشانی آن را تزئین میدادند. جادوگر پیری که بر روی تخت‌سلطنت نشسته بود تاجی بر سر زشتاش قرار داشت و یک عصای سلطنتی در دستش نگه داشته بود. او بوسهای بر پیشانی شاهزاده‌خانم میزند و به او اجازه میدهد که در کنارش بر روی تخت پر زرق و برق سلطنت بنشیند، و بعد موسیقی نواخته میشود. ملخهای بزرگ سیاهرنگی سازدهنی میزدند، و جغدها چون طبل نداشتند به شکم خود میکوفتند. کنسرت عجیب و غریبی بود. جنهای کوچک و سیاهرنگی که بر روی کلاهشان شمعی قرار داشت در اطراف سالن میرقصیدند. هیچکس نمیتوانست همسفر یوهانس را ببیند. او پشت تخت سلطنتی ایستاده بود و همه چیز را میشنید. درباریان حالا داخل میشوند، آنها خیلی زیبا و شیک بودند، اما اگر کسی دقیق به آنها نگاه میکرد، متوجه میگشت که از چه تشکیل شدهاند. آنها چیزی نبودند بجز دستهای چوب جارو که بر سرشان کلمی قرار داده شده بود. جادوگر به آنها زندگی بخشیده و لباس پوشانده بود. اما این مهم نبود، زیرا آنها فقط برای کارهای حکومتی مورد استفاده قرار میگرفتند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر