هانس کریستین آندرسن.(23)

همسفر.(2)
در کنار درِ حیاطِ کلیسا یک فقیر پیر ایستاده و به عصای زیر بغل خود تکیه داده بود. یوهانس تمام شیلینگهای نقرهایاش را به او میدهد و خرم و خوشحال به رفتن ادامه میدهد.
هوا نزدیک غروب بطور وحشتناکی منقلب میگردد. یوهانس عجله میکند تا سرپناهی بیابد، اما خیلی زود شبِ تاریک از راه میرسد و او عاقبت کلیسای کوچکی را که کاملاً تنها بر تپهای بنا شده بود میبیند، درِ کلیسا خوشبختانه نیمه‌باز بود و او خود را از شکافِ آن به داخل میلغزاند؛ او میخواست آنجا بماند تا هوا بهتر شود.
او به خود میگوید "اینجا در گوشهای خواهم نشست! من خیلی خستهام و به کمی استراحت کردن محتاجم." و بعد مینشیند، کف دو دستش را به هم میچسباند و دعای شبانهاش را میخواند و لحظهای بعد بدون آنکه متوجه شود به خواب میرود، در حالی که در بیرون رعد میغرید و برق آسمان و زمین را روشن میساخت.
وقتی او دوباره در نیمههای شب از خواب بیدار گشت طوفان خوابیده و هوا خوب شده بود و ماه از پنجرهها به داخل کلیسا نور پخش میکرد. در وسط کلیسا یک تابوتِ رو باز با مردِ مُردهای در آن قرار داشت. این صحنه یوهانس را نترساند، زیرا که او دارای وجدان پاکی بود و خوب میدانست که مردهها هرگز به کسی آسیب نمیرسانند و این مردم زنده و ستمکارند که به دیگران شر روا میدارند. و دو نفر از این مردمِ زنده حالا در کنار مردِ مُرده ایستاده بودند. آن دو مرد میخواستند کار شریرانهای با مُرده انجام دهند. آنها میخواستند مُرده بیچاره را از تابوت خارج ساخته و جلوی در کلیسا پرت کنند.
یوهانس میپرسد: "چرا میخواهید این کار را بکنید؟ این کار شریرانه و بدیست. بخاطر عیسی مسیح او را راحت بگذارید!"
آن دو مرد زشتخو و زشترو گفتند: "آه، چه حرفهایِ توخالیای! او به ما کلک زده! به ما بدهکار بوده و نمیتونست بدهیشو برگردونه؛ این کم نبود، حالا افتاده و مُرده و ما حتی یک شیلینگ هم نمیتونیم به دست بیاریم. به همین خاطر میخوایم ازش انتقام بگیریم، باید مثلِ سگ جلوی درِ کلیسا پرتش کنیم!"
یوهانس میگوید: "من پنجاه تالر بیشتر ندارم! این تمام پولیست که من به ارث بردهام، و حاضرم با کمال میل آن را به شما بدهم، به شرطی که به من قول صادقانه بدهید مردِ مُرده را راحت میگذارید. من بدون پول هم میتوانم زندگی کنم؛ من سالمم و اندامی قوی دارم و خدای مهربان هم کمکم خواهد کرد."
آن دو مرد زشت میگویند: "باشه، اگه تو واقعاً بدهکاریشو تقبل کنی ما هم راحتش میذاریم، میتونی مطمئن باشی!" و به این ترتیب پولی را که یوهانس به آنها داد گرفتند، با صدای بلند به خوشقلبیش خندیدند و از آنجا رفتند؛ اما یوهانس دوباره جسد را در تابوت مرتب کرد، دستهای مرده را روی هم بر روی سینهاش قرار داد، بعد از او خداحافظی کرد و با احساس رضایت به رفتن خود از میان جنگل بزرگ ادامه داد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر