هانس کریستین آندرسن.(27)

همسفر.(6)
همسفر یوهانس نیز انگشتان دستش را در هم فرو کرده در حال دعا از فراز جنگلها و شهر به نورِ گرم خورشید نگاه میکرد. در این لحظه ناگهان در بالای سرشان صدای شیرین عجیبی طنین میاندازد. آنها به بالای سر خود نگاه میکنند: یک قویِ سفید و بزرگ در فضا معلق بود؛ قو زیبا بود و چنان قشنگ آواز میخواند که مانندش را آنها قبلاً از هیچ پرندهای نشنیده بودند. اما صدا آهسته و آهستهتر میگشت؛ پرنده زیبا سرش را به پائین خم میکند و کاملاً آهسته پیش پایشان میافتد و میمیرد.
"چه بالهای مجللی. برای بالهای سفید و بزرگ این پرنده پول خوبی میدهند. من میخواهم بالها را برای خود بردارم! میبینی چه خوب شد که من شمشیر را درخواست کردم!" و بعد با یک ضربه دو بال را از بدن قو جدا میسازد و برای خود برمیدارد.
حالا آنها کیلومترها بر روی کوهها راه میروند تا اینکه روبرویشان یک شهر بزرگ با بیشتر از صدها برج که مانند نقره در نور خورشید میدرخشیدند میبینند. در میانه شهر یک قصر مرمریِ مجلل وجود داشت که از طلای خالص پوشیده شده بود و پادشاه در آن زندگی میکرد.
یوهانس و همسفرش نمیخواستند فوری به داخل شهر بروند، بلکه در کنار دروازه شهر به مهمانخانه‌ای رفتند تا لباسهایشان را عوض کنند، زیرا آنها میخواستند وقتی از داخل شهر عبور میکنند زیبا دیده شوند. صاحب مهمانخانه برایشان تعریف کرد که پادشاه آنقدر مرد خوبیست که نمیتواند به کسی آسیب بزند، اما دخترش، بله، خدا به داد برسد، شاهزاده‌خانمِ خیلی بدجنسیست. البته از زیبائی به اندازه کافی برخوردار است، هیچکس نمیتواند مانند او چنین زیبا و جذاب باشد، اما این چه کمکی میتواند بکند، او مانند جادوگر بدجنسیست که در از دست رفتن جان بسیاری از پرنسها مقصر بوده است. به همه اجازه خواستگاری از خودش را داده بود. همه میتوانستند برای این کار به قصر بروند، برای او فرقی نمیکرد، میتوانست خواستگار یک پرنس باشد و یا یک گدا، اما شاهزاده خانم فقط با کسی حاضر به ازدواج بود که قادر به حل سه معما میگشت، و بعد این مرد میتوانست بعد از مرگ پادشاه جانشین او و حاکم تمام سرزمین گردد. اما وقتی خواستگار قادر به حل معماها نمیگردید به دستور او به دار آویخته و یا گردن زده میشد، تا این اندازه شاهزاده‌خانم زیبا بدجنس بود. پدرش، پادشاهِ پیر، به این خاطر خیلی غمگین بود، اما او نمیتوانست دخترش را از بد بودن و بدی کردن بازدارد، و یک بار هم گفته بود که نمیخواهد کوچکترین کاری با خواستگارانش داشته باشد، و دخترش میتواند آنچه را که میخواهد انجام دهد.
و حالا هر بار وقتی پرنسی برای حل معما و به دست آوردن شاهزاده خانم میآید، با دادن جوابهای غلط به دار آویخته یا گردن زده میشود؛ زیرا به آنها قبلاً هشدار داده شده بود و آنها میتوانستند از خواستگاری چشمپوشی کنند. پادشاهِ پیر بخاطر این درد و رنج طوری غمگین بود که هر ساله یک روز کامل را با تمام سربازانش زانو بر زمین میزد و دعا میکرد که دخترش آدم خوبی شود، اما شاهزاده‌خانم اصلاً چنین قصدی نداشت. پیرزنانی که شراب مینوشند، شرابشان را قبل از نوشیدن کاملاً سیاه میکردند، اینطور آنها غمگین بودند، و بیش از این هم نمیتوانستند کاری انجام دهند.
ــ ناتمام ــ  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر