هانس کریستین آندرسن.(22)

همسفر.(1)
یوهانس صبح زودِ روز بعد وسائل کم خود را میبندد و تمام ارث خود را که شامل پنجاه تالر و چند شیلینگ نقرهای بود در جیب جا میدهد، او می‌خواست با آن به جهانگردی بپردازد. اما او ابتدا به گورستان و پیش قبر پدر میرود، دعائی برای آمرزش روح او میخواند و میگوید: "خداحافظ پدر عزیز! من میخواهم همیشه یک انسان خوب باشم. از خدای مهربان خواهش کن که رستگارم سازد!"
در مزرعه، از جائی که او میرفت، تمام گلها تازه و زیبا در زیر نور آفتاب ایستاده بودند و سر خود را در باد خم میکردند، طوری که انگار میخواهند بگویند: "به طبیعت خوش آمدی! آیا اینجا زیبا نیست؟"
اما یوهانس یک بار دیگر برای دیدن کلیسای قدیمی برمیگردد، کلیسائی که در آن وقتی خیلی کوچک بود غسل تعمید شده بود، جائی که او هر یکشنبه با پدر پیرش رفته و ترانههای مذهبی خوانده بود. در این وقت او جنِ کوچکِ کلیسا را با کلاه‌قیفیِ کوچکِ قرمز رنگش در یکی از سوراخهای برج ایستاده میبیند؛ یوهانس دستش را سایهبان چشمهایش میسازد تا نور خورشید چشمش را نزند و به عنوان خداحافظی سرش را تکان میدهد. جنِ کوچک کلاه کوچک قرمز رنگش را در هوا تکان میدهد، دستش را روی قلبش میگذارد و به نشان آرزوی سلامتی زیاد و سفری خوش بوسههای فراوانی با دست برایش میفرستد.
یوهانس حالا به چیزهای زیبا و فراوانی که در جهان پهناور و باشکوه خواهد دید فکر میکرد و همچنان پیش میرفت، آنقدر دور که تا حال در عمرش نرفته بود؛ او نه شهرهائی را که از آنها میگذشت میشناخت و نه انسانهائی را که با آنها برخورد میکرد. حالا او در غربت بود.
شب اول باید بر روی دستهای خرمن خشک در مزرعه میخوابید، او بستر دیگری نداشت. اما او میگفت که اتفاقاً جای خیلی قشنگی بود و پادشاه هم نمیتوانست جای بهتری داشته باشد. تمام مزرعه با نهر، با خرمنهای خشک و با آسمان آبی بر روی آن یک اتاق خواب زیبائی بود. چمن سبز با گلهای سفید و سرخِ کوچک فرشِ اتاق خواب بود، بوته آقطی و بوته گل سرخ وحشی دسته‌گلها بودند، و تمام نهر با آب شفاف و تازه درونش لگن آب او بود، جائیکه نیها خود را خم میکردند و به او صبح بخیر و شب بخیر میگفتند. ماه آن بالا یک لامپ بزرگ شبانه در زیر لحاف آبی رنگ بود و حداقل پردها را نمیتوانست به آتش بکشد. یوهانس میتوانست با آرامش کامل بخوابد، و این کار را هم کرد و دوباره وقتی بیدار گشت که خورشید درآمده بود و تمام پرندههای کوچک اطراف او "صبح بخیر، صبح بخیر! هنوز خوابیدی؟" میخواندند.
ناقوسها مردم را به کلیسا رفتن دعوت میکردند؛ یکشنبه بود؛ مردم برای شنیدن خطبه میرفتند و یوهانس هم به همراهشان رفت، با آنها آواز خواند و به کلام خدا گوش سپرد، و به نظرش چنین آمد که انگار در کلیسای خودش است، جائی که او غسل تعمید داده شده و همرا پدرش آواز خوانده بود.
در حیاط کلیسا گورهای زیادی بودند، و بر روی تعدای از آنها علف رشد کرده بود. در این وقت یوهانس به قبر پدر خود که روزی شبیه به این گورها خواهد گشت فکر کرد. به این خاطر نشست و علفها را کند، صلیبهای چوبیای را که افتاده بودند دوباره بر جا نشاند و در حالی که با خود میاندیشید: "حالا که من نمیتوانم از قبر پدر نگهداری و تزئینش کنمْ شاید کسی پیدا شود و همین کار را با گور پدر کند!" و دسته‌گلهائی را که باد به کناری برده بود برداشته و سر جایشان بر روی گورها نهاد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر