چه کسی صادق را کشت؟

پدرم میگفت: "نباید ندانست که بزرگترین خونخواران و دیکتاتورهای جهان نیز اگر که میخواستند میتوانستند در باره صلح و از حقوق مساوی میان حیوان و انسان و گیاه سخنرانیهای چند ساعته انجام دهند و کتابهائی چند جلدی در این باره بنویسند!"

دیشب بعد از دیدن برنامه جالب پرگار از تلویزیون بی بی سی که مجری خوب و ورزیدهای به نام آقای داریوش کریمی آن را تهیه میکند دوباره جرقهای در ذهنم زده شد. باید قبل از دمیدن به آن و تبدیل شدن به آتشی که حرارت و روشنیاش بتواند چشم و دل را گرم سازد به موضوعی اشاره کنم که جرقه اول در ذهنم را موجب گشت، و آن گاهی نشستن حالتی در چشمان آقای داریوش کریمیست که برای من مزهای شبیه به مزه تأسف دارد، و این بیشتر وقتی اتفاق میافتد که او هنگام اجرای برنامه در برقرار نگهداشتن نظم و ترتیب دچار سختی میگردد، بخصوص وقتی که مهمانان دعوت شده از فرهیختگان و روشنفکران صاحب نامی باشند که خود را معلمان جامعه میدانند و به این خاطر حتی برای خود حقوقی بیشتر از دیگران قائلند!
بله، با دیدن این برنامه جرقهای در ذهنام زده شد! تا جائی که من میدانم مردم ایران را کمی دارای این عادت کردهاند که وقتی افراد مشهوری که مردم دوستشان دارند به نحوی از انحاء میمیرند (مخصوصاً اگر فوتشان در ایام جوانی رخ دهد)، آنها دولتها و حکومتهای خود را در مردن آن فرد مسؤل میدانند! و مدعی میگردند که آن شخص را دولت کشته است! اما در باره صادق هدایت این کار انجام نگرفت! بلکه برعکس همه به نحوی هنوز هم مایلند پر و بالی به جریان خودکشی او بدهند.
ذهن بازیگوش من گاهی وقتی بر خلاف جریان آب به پرواز میآید مانند ماهی قزلآلائی در دهان باز خرسی در انتظار ایستاده میجهد. من اما این بار قبل از افتادن چنین اتفاقی بیدرنگ این فانتزی را بر روی کامپیوترم ثبت کردم، سفید بر روی سیاه.
یک.
از اینکه با داشتن یک چنین پدری (پدرش هیچ شبی را بی‌مطالعه سر بر بالین نگذاشت و روزهایش را هم در کتابفروشیِ کوچک خود بیشتر به خواندن کتاب گذراند تا راه انداختن مشتری. چون در آن زمان هم مانند حالا کتابخوان زیاد نبود!) کارگاه اداره پلیس شده است خودش هم گاهی تعجب میکرد ولی نمیتوانست جوابِ درستی به این سؤال بدهد!
بعضی از دوستانش میگفتند در میان آتش سوختنِ پدرش باید دلیل کارگاه شدن او باشد! ولی او ربطی در این کار نمیدید.
درست است که پسر بزرگ حاج بزاز از صادق هدایت دلخور و از بودن کتابهایش در کتابفروشی پدر ناراضی بود، و چند بار هم با او به این خاطر بحث و جدل و بد زبانی کرده بود، اما تا وقتی مادر زنده بود میگفت حاضر است به خاطر بیگناهی پسر حاج بزاز شهادت بدهد! در پرونده پدر نوشته شده بود که مرگ در اثر خفگی به خاطر تنفسِ گاز و سوختنِ در آتش رخ داده است، اما از اینکه حریق چگونه آغاز شده و چرا پدر نتوانسته مغازه را ترک کند هیچ حرفی به میان نیامده بود.
وقتی من این شغل را انتخاب کردم بیش از ده سال از مرگ پسر حاج بزاز در اثر تصادف با ماشین میگذشت، بنابراین این انتخاب نمیتوانست ربطی به ثابت کردن گناهکار بودن او در آتش زدن مغازه پدرم و یا انتقام گرفتن من از او داشته باشد.
البته ناگفته نماند که شوق قوی کشف اسرار در پدرم و همچنین مظنون بودن او به خودکشی هدایت و کوشش خستگیناپذیرش برای یافتن سر نخی تا بتواند با آن گمانش را کمی به یقین نزدیک سازد نباید در انتخاب این شغل بی‌تأثیر بوده باشد.
و من هنوز از اینکه پدر نتوانست این راز را بگشاید غمگینم. شاید هم اصلاً برای یافتن آن سرنخی که پدر در جستجویش بود و نیافت کارگاه شدهام!
دو.
دچار سردرگمی شدهام. نمیدانم باید اول به پاریس سفر کنم یا پرونده بسته شده مرگ پدر را که با مکافات زیادی کپی کردهام مطالعه کنم.
چیزی در درونم به من می‌گوید سرنخ باید در خود پاریس باشد و نه داخل پرونده مرگ پدر.
به یاد میآورم پدرم میگفت وقتی به گوش دامدارها رسید که هدایت بر علیه خوردن گوشت کتابی نوشته است دشمن او شدند. قصابهای زیادی برای کشتن او چاقوهایشان را تیز کردند. کافی بود یکی از خانها ندا میداد و یا یکی از ملاها پای منبر حکم قتلش را صادر میکرد. و ادامه میداد: که میداند، شاید هم دستِ گاوچرانان آمریکائی در کار بوده و قصابان خود را به عنوان مأمور مخفی برای کشتن او به فرانسه اعزام کرده باشند!
هرچند به نظر من نوشته هدایت بر علیه گوشتخواری نمیتوانست ضرری به منافع مالی خوانین و گاوچرانان آمریکائی بزند و آنها به این جهت قصد جانش را کنند، اما یک چیز را هم نباید فراموش کرد و آن ترس آنها از این بود که نکند فرزندان و اطرافیانشان هم دچار چنین افکار مالیخولیائی مانند صادق بشوند!
سه.
در نوبت خیالبافی بعد نوشته خواهد شد. سفید بر روی سیاه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر