یک اطلاعیه.

"خانم کاتارینا کرایتنر که نام تولدشان پترونوا است و در تاریخ 25.1.1932 در کلیسای ارتدوکس روسیه در تهران به عقد اینجانب درآمدهاند در 4.1.1313 به تاریخ ایرانی به دین اسلام گرویدهاند، و بدین وسیله ازدواج ما طبق قانون ایران به طور خودکار فسخ شده است، همچنین کنسولگری اتریش در مقابل این واقعیت ناتوان است. وانگهی من اعلام میکنم که توسط یک آزمایش خون مشخص شده است کودکی که پس از هفت ماه و بیست روز بعد از ازدواج ما به دنیا آمده از من نیست، و به همه هشدار میدهم به نام من به او وام ندهند.
رودولف کرایتنر، تهران.
کاتارینا کرایتنر روزنامه را کنار میگذارد و به شوهرش نگاه میکند. او بر روی یکی از صندلیهای بلند و ناراحت با پشتی شیبدار نشسته بود که در ایران با استفاده از مدلهای بد اروپائی ساخته شده بودند.
کاتارینا میگوید: "گوش کن، آیا تو این اطلاعیه را برای چاپ در روزنامه دادی؟"
رودولف میگوید: "بدون شک، چه کسی غیر از من؟"
کاتارینا مدتی سکوت میکند، سپس میگوید: "صحیح، چه کس دیگر. من باید فوری میفهمیدم که هیچکس بجز تو قادر به چنین کاری نیست."
رودولف میپرسد: "منظورت چیست؟ میخواهی بگوئی که من حق نداشتم این اطلاعیه را برای چاپ به روزنامه بدهم؟ منظورت این است که من به تو مراعات بدهکارم؟"
"منظور من فقط این است که بجز تو هیچکس چنین کاری نمیتوانست بکند."
رودولف میگوید: "خب، خدا را شکر که من هیچ توضیحی به تو بدهکار نیستم!"
کاتارینا جواب نمیدهد. او روزنامه را یک بار دیگر در دست میگیرد، اطلاعیه را با دقت میخواند و میگوید: "چرا <به نام من به او وام> را با خط کج گذاشتی چاپ کنند؟" رودولف با گردن سفت و سخت شده بر روی صندلیاش نشسته بود و سیگار میکشید. زیرسیگاری را بر روی یک میز تزئینی کوچک پایه بلند در کنار خود قرار داده بود. کاتارینا ادامه میدهد: "آیا مگر من هرگز به نام تو به کسی بدهکار شدهام؟"
رودولف میگوید: "البته که نه. فکر کنم که همیشه به اندازه کافی به تو پول دادهام. اما حالا دیگر این کار به پایان رسیده است."
کاتارینا با عجله بلند میشود، به سمت او میرود و میپرسد: "آیا میتونی یک سیگار به من بدهی؟" او دست در جیب میکند و قوطی سیگار را به او میدهد. زن یک سیگار روشن میکند و به قدم زدنش در اتاق ادامه میدهد.
رودولف میگوید: "خواهش میکنم، اگر ممکن است خاکستر سیگار را روی فرشهای من نریز. اینجا یک زیر سیگاری است."
کاتارینا به سمت صندلی خود بازمیگردد و با کف دست بر روی روزنامه میکوبد و میگوید: "این چه نوع اطلاعیه دادنیست! این چه معنی میدهد، بعد از آنکه تو از آزمایش خون و کودک صحبت میکنی مینویسی <و به همه هشدار میدهم به او وام ندهند>؟"
رودولف میگوید: "شاید تو به خاطر چیز دیگری ناراحت هستی. مردم خودشان خواهند فهمید که منظور چه کسی و چه چیزی است!"
کاتارینا میگوید: "تو که در برابر مردم خجالت نمیکشی."
رودولف میپرسد: "من؟" و بعد خود را کمی به جلو خم میکند و میگوید: "من به اندازه کافی به خاطر تو خجالت کشیدهام، واقعاً به اندازه کافی! وقتی سه سال پیش با تو ازدواج کردم دوستانم به من هشدار دادند."
کاتارینا میگوید: "دوستانت! مگر دوستانت چه کسانی بودند!"
"لطفاً تمام وقت حرفم را قطع نکن! اما من آن زمان فکر کردم میتوانم با تو کنار بیایم. من به آن روی خوب تو باور داشتم، فکر میکردم که تو پس از ازدواج با من و آمدن در یک محیط محترمانه روی خوبِ خودت را به یاد خواهی آورد."
کاتارینا میگوید: "بله، تو برای تربیت کردن من به خودت زحمت زیادی دادی."
رودولف میگوید: "لازم نیست مسخره کنی."
کاتارینا میگوید: "اما نه، من مسخره نمیکنم."
رودولف بقیه سیگارش را در زیرسیگاری میفشیرد و خود را بیشتر به جلو خم میسازد تا بتواند بهتر همسرش را در برابر چشم داشته باشد و میگوید: "من باید میدانستم که آدم نباید با زن روسی ازدواج کند." کاتارینا ساکت به او خیره نگاه میکند. او چهره ساکت زن را میبیند، دهان بزرگ و آرام بسته را، استخوانهای پهن گونه که به نظر میرسید بر رویشان تمام رنگپریدگیها خود را جمع ساختنهاند، چشمهای دور از هم، پیشانی دهقانی در زیر موی بلوند لغزان دهقانی. او در حال لذت بردن از پیروزی بر این چهره زیبا و بیش از حد آشنا میگوید: "شماها همه یکسانید. مهاجر یا کمونیست." کاتارینا او را با نگاهی که میتوانست از او عبور کند و رودولف از آن همیشه وحشت داشت مینگریست. کاتارینا میتوانست نگاه او را تحمل کند، و رودولف مطمئن بود که او قادر است همچنین هر نگاه جهان را تحمل کند. چشمها، چشمانی در خوابـراهـرونده بودند.
کاترینا میپرسد: "اصلاً ما چرا با هم ازدواج کردیم؟"
رودولف میگوید: "من که همین حالا توضیح دادم، من فکر میکردم میتوانم تو را به راه درست بیاورم."
کاترینا میگوید: "آخ، و من فکر میکردم که شاید به خاطر دوست داشتنم بود!"
چشمان کاتارینا از او منحرف نمیگشت. رودولف احساس میکرد که موقعیتش ضعیفتر میگردد. او به کاتارینا چیزهای وحشتناکی گفته بود و تصور میکرد که حق برای یک بار با اوست. تا حال فرد ضعیف همیشه او بود، خدا میداند چرا. او از زمان ازدواجش تلاش کرد رابطه مناسب به وجود آورد و همسرش را آنطور که باید باشد به خود وابسته سازد: او همیشه گذاشته بود زن احساس کند خانهای که آنها در آن زندگی میکنند خانه اوست، و اینکه این پول اوست که با آن زن خود و کودک را لباس میپوشاند. اما او هرگز مؤفق نشده بود کاتارینا را تحقیر کند. حالا لحظه این کار فرار رسیده بود. کاترینا همه کاری برای مقصر شناخته شدن انجام داده بود. زن به او دروغ گفته بود، حتی قبل از ازدواج، و تمام وقت دروغ بین آنها را تحمل کرده بود. این بسیار ظالمانه بود!
رودولف میگوید: " کاتارینا، ممکن است قبل از آنکه ما برای همیشه از هم جدا شویم این خوبی را به من بکنی و نام را بگوئی ..."
کاتارینا میپرسد: "آیا میخواهی یک اطلاهیه دیگر در روزنامه چاپ کنی؟ میخواهی بنویسی: به اطلاع شما میرسانم که من توسط این و این مرد ..."
رودولف میگوید: "ساکت شو."
"حالا همه میدانند که کودک از تو نیست!"
رودولف فریاد میزند: "ساکت باش! اگر تو به اندازه کافی کاردانی برای محافظت از خودت نداری پس بنابراین حداقل به خاطر من سکوت کن!"
"تو بسیار کاردان بودی."
رودولف فریاد میزند: "تو پس از تغییر کیش و آئین احمقانهات مرا مورد استهزاء قرار دادی، این تنها کاری بود که برایم باقی ماند. تو را انکار کردن تنها راه خروج از این وضعیت مسخره بود. آیا این را نمیفهمی؟"
کاتارینا آهسته چشمانش را بالا میآورد به او نگاه میکند، بلند میشود و بدون چشم برداشتن از او تا درب اتاق میرود.
کاتارینا میگوید: "بنابراین ارزشش را داشت، رودولف، من خوشحالم که تو صادقی."
"چرا ارزشش را داشت؟"
کاتارینا میگوید: "یک بار حقیقت را از دهان تو شنیدم. نه آن حقیقت صحیح را که تو همیشه با آن عمل میکنی ــ، بلکه حقیقت لخت را، حقیقت درونیات را. من تو را در معرض خطر تمسخر دیگران قرار دادم ــ و تو مرا برای فرار از تمسخر تکذیب کردی."
رودولف آهسته میگوید: "پس چطور باید در برابر تو از خود دفاع میکردم؟"
کاتارینا سرش را تکان میدهد: "البته، اما حالا این کار ارزشش را داشت. حالا تو بسیار عالی در برابر من از خودت دفاع کردی!"
کاتارینا درب را پشت سرش میبندد و میرود. رودولف رفتن او به اتاق مجاور را میشنود، و سپس رفتنش به داخل حیاط را، جائیکه او خدمتکار به نام حسن را صدا میزند. و گرچه او دقیقاً میتوانست تعقیب کند که کاترینا چه میکند، و گرچه فقط چند قدم از او فاصله داشت و در حیاط خانهاش بود، اما این احساس را داشت که کاتارینا بسیار دور رفته است. این احساس را از زمانیکه تصمیم گرفته بود او را افشاء کند و از او انتقام گیرد همیشه داشت. طوری بود که انگار کاتارینا در واقع هرگز پیش او نبوده است، بلکه همیشه فقط توسط قدرت تخیلش او را میدید. او برای فرار از این احساس باید تمام وقت کاتارینا را در برابر چشم داشته باشد، اما همچنین این کار مشقتبار بود. زن اغلب از او خواهش کرده بود او را آزاد کند، و سپس تهدید کرده بود که او یک روز فرار خواهد کرد، اما او هیچ دلیلی نداشت که تهدید او را جدی بگیرد. او چه کاری میتوانست به تنهائی با کودک در یک کشور غریبه مانند کشور ایران بکند؟ او به یاد میآورد که کاتارینا در گذشته، قبل از آنکه با او ازدواج کند زبان روسی و فرانسوی تدریس میکرد. آیا او توانست با درآمد آن زندگی کند؟ نه، او کاتارینا را از فقر بیرون کشید. او به کاتارینا خانه خود را، درآمد مطمئن خود را، موقعیت نسبتاً متوسط اما محترمانه خود را ارائه داد. هنگامیکه کودک پس از هفت ماه و بیست روز به دنیا آمد او از کاتارینا مطمئن بود. تحقیری که گاهی اوقات به او نشان میداد برایش مهم نبود، تا این اندازه او به اموالش اطمینان داشت. کاتارینا اغلب آرام، دوستانه و یک کدبانوی خوب بود. تهدید، تحقیر، یک نوع نفرت و خشم کوری که گاهی در کاتارینا زنده میگشتند برایش مزاحمتی ایجاد نمیکرد. با این وجود او فکر میکرد که فرد قویتر همیشه کاتارینا بوده است. من نتواستم هرگز او را تحقیر کنم. من با کمال میل میخواستم این کار را بکنم اما مؤفق به این کار نگشتم. سه سال از ازدواج ما میگذرد و حالا او طبیعت واقعیاش را نشان میدهد. او خستگیناپذبر تلاش میکند تا مرا در چشم مردم مسخره جلوه دهد. خوب برود، هرچه زودتر، بهتر. ــ اما چرا او در میان تمام راهها احمقانهترین راه را انتخاب کرد، این تغییر احمقانه مذهب و پذیرفتن اسلام؟ کاتارینا! پس او یک ایرانی را دوست داشت؟ آیا پسرش روپرت یک ایرانیست؟ هنگامیکه او اطلاعیه را به هیئت تحریره برده بود، آنها نمیخواستند آن را چاپ کنند. او به آنها گفت که برای آن هر قیمتی را میپردازد، و اینکه او حق دارد هر اطلاعیهای که مایل است بدهد. "اما چرا میخواهید برای مردم تعریف کنید که کودک از شما نیست؟" چرا؟ او اینطور میخواست. او میخواست زنش را افشاء کند.
او میشنود که زنش به اتاق مجاور که به عنوان اتاق خوابشان به حساب میآمد بازگشته است. او با خدمتکار صحبت میکرد. او میگفت: "از کودک خوب مراقبت میکنی. مواظب باش که چیزی داخل دهانش نکند و به خیابان نرود. من یک ساعت دیگر برمیگردم." او میخواست بیرون برود. به کجا؟ زنش بدون او به کجا میرفت، حالا، امروز، آن هم پس از آنکه همه چیز در روزنامه چاپ شده بود؟ آیا هنوز حالا هم شجاعت بیرون رفتن دارد؟
رودولف صدا میزند: "کاتارینا!". او نفسش را حبس میکند. یک لحظه در اتاق مجاور سکوت برقرار شده بود، سپس کاتارینا اتاق را ترک میکند. او با تلاش استراق سمع میکند. زن رفته بود.

کاتارینا از میان کوچه تنگ کوچکی میگذرد که خانهاش را به خیابان لالهزار متصل میساخت. او از میان دیوارهای بلند و زردی عبور میکرد که هنوز هم گرمای آفتاب اواخر ماه ژوئن را پخش میساختند. هنگامیکه او به خیابان لالهزار میرسد میایستد و برای یک درشکه دست تکان میدهد. او یک شال بر روی شانه انداخته بود و کلاه بر سر نداشت. او بزرگ اندام بود و با قامت راست ایستاده بود و مردم به او خیره شده بودند. کاتارینا فکر میکند، خدای من، من بدون کلاه در خیابان راه میروم، و من یک زن مسلمانم! ناگهان او احساس میکند که تمام این چیزها چه مسخرهاند. او مسلمان بود. او، کاتارینا پترونوا از کیف Kiew، شهر صومعهها و کلیساهای فراوان و خروش زنگ ناقوسها. ، او فکر میکند، نه، ناقوسهای کیف مرده بودند و او لازم نیست به این خاطر نگران باشد. او مدت دوازده سال در ایران بود و سه سال از ازدواجش میگذشت. هنگامیکه فکر کرد که دیگر نمیتواند تحمل کند به راه چارهای که خود را به او ارائه داده بود چنگ میاندازد و مسلمان میشود. این غیر عادی به گوش میرسید. در حقیقت این کار فقط چند بار حضور در نزد ملائی که در محله بازار زندگی میکرد هزینه داشت، یک پیرمرد عمامه به سر، یک پیرمرد خوش نیت که برای رفتن به اطراف سوار بر خر سفیدی میگشت. مسلمان شدن او یک مراسم کوچک و مقداری پول خرج برداشت. حالا اما ازدواج او فسخ شده بود. در برابر خدا و انسانها؟ هنگامیکه او ازدواج کرد همه چیز درست همانطور بود: یک مراسم کوچک، و همه چیز به پایان رسیده بود. رودولف کرایتنر شوهرش شده بود. یک مرد تنگنظر کوتهفکر، خردهگیر، خودپسند و نامطمئن. کاتارینا به اطلاعیه فکر میکند، آیا مگر ممکن است که یک انسان چنین کاری بکند؟ و من چه کار کردم؟ به او دروغ گفتم؟ من از او فرار کردم. در حالیکه درشکه در خیابان لالهزار میراند او تلاش میکرد برای خود روشن سازد که معنای تمام این چیزها چیست. ازدواج، کلیسا، کودک، رابطهاش با رودولف، عادت سه ساله او را در کنار خود دیدن و با او در یک اتاق خوابیدن. معنای چنین اعمال و مراسمی که از یک تصمیم ساده برمیخاستند و آن را غیر قابل برگشت میساختند ــ چه چیزی از آن واقعیت بود؟ آیا او در واقعیت زندگی میکرد؟ کاتارینا فکر میکرد که آدم باید سرش را به نحوی بالا نگاه دارد، تا این اندازه برایش قطعی بود. درشکه به خیابان استامبول میپیچد. زن به درشکهچی میگوید: "گاراژ شورولت". داشتن یک هدف خوب بود.
کاتارینا به درشکهچی دو قران میدهد و پیاده میشود. در حیاط سراغ ایوان Iwan را میگیرد. به او میگویند که او هنوز نیامده است. او در اتاق انتظار در قسمت زنها مینشیند. اتاق انتظار یک اتاق کوچک در کنار درب ورودی بود و برای مردمی در نظر گرفته شده بود که برای رفتن به طرف بندر پهلوی، اصفهان یا کرمانشاه پول داده و حالا در انتظار حرکت بودند. کاتارینا در کنار دو زن چادر به سر ایرانی مینشید که از زیر آن پارچه سیاه به اطراف کنجکاوانه نگاه میکردند. آنها با صدای بالا با هم مانند چهچهه زدن پرندگان به سرعت صحبت میکردند. کاش فقط ایوان برگردد!
ایوان ساعت هفت میآید و داخل اتاق انتظار میشود، همانطور که او بود: کاملاً گرد و خاکی و پر از لکههای روغن. ایوان میگوید: "این توئی، من اصلاً نمیتوانستم تصور کنم که چه زنی انتظارم را میکشد!"
کاتارینا لبخند میزند و میگوید: "مدت درازیست که ما همدیگر را ندیده بودیم."
ایوان میگوید: "تقصیر من نبود. شوهر تو وقتی من پیش شماها میآیم قیافهاش درهم میرود ــ"
کاتارینا به سرعت میگوید: "بله، او از تو خوشش نمیآید. او روسها را دوست ندارد."
زنهای ایرانی نیشخندزنان به آنها نگاه میکردند. ایوان میگوید: "از اینجا برویم، آنها احتمالاً از رشت هستند. آنها حتماً زبان روسی میفهمند."
کاتارینا میپرسد: "نمیری غذا بخوری؟"
آنها از خیابان میگذرند و وارد یک مغازه خوراکپزی میشوند که در طبقه همکف یک هتل قرار داشت. کاتارینا در مقابل ایوان مینشیند. مردی با پیشبند کثیف یک کاسه برنج و یک بشقاب کوچک با تکههای گوشت در یک سس زرد رنگ در برابر ایوان قرار میدهد. ایوان میگوید: "و برای نوشیدن راکی یا ودکا، یک بطری کوچک، دو لیوان."
"ما هیچ مشروبی نداریم ــ"
"پس بدو به مغازه روسی و یک بطر بیار."
کاتارینا میپرسد: "حالت چطوره؟"
ایوان میگوید: "بد نیست، فقط خستهام ــ"
"کی رفته بودی؟"
"دو شب پیش. تا قزوین. سه ساعت خواب، بعد یکسره تا بندر پهلوی. ما ساعت پنج در بندر پهلوی بودیم، آدمهائی آنجا بودند که قبل از ظهر با کشتی بخار از باکو آمده بودند. البته آنها میخواستند فوری حرکت کنند و ما تا قزوین راندیم. آنجا من چند ساعت خوابیدم. آنها به این خاطر بسیار ناراحت بودند، اما من باید میخوابیدم. ما ساعت سه بعد از ظهر دوباره حرکت کردیم، یک خرابی موتور داشتیم، و همین حالا رسیدیم."
"چند بار این کار را میکنی؟"
"دو بار در هفته."
"و درآمدت خوب است؟"
ایوان شانههایش را بالا میاندازد. "من ترجیح میدهم یک کامیون برانم. بعد آدم آزادتر است ــ"
ایوان گوشت و سس را بر روی برنجش میریزد و شروع میکند با چنگال همه را به مخلوط کردن. مرد با یک بطری ودکا برمیگردد. ایوان در حال جویدن میگوید: "اینطور درست است" و به کاتارینا میگوید: "آیا هنوز هم میتونی بنوشی؟"
کاتارینا میگوید: "رودولف تقریباً هرگز الکل نمینوشد." نام شوهر ناگهان به خاطرش میآورد برای چه به آنجا آمده است. فکر کردن به آن حالا سخت بود.
کاتارینا میپرسد: "پس تو سه روز تمام از تهران دور بودی؟"
ایوان میگوید: "بله، مگه چی شده؟"
همیشه، وقتی کاتارینا با ایوان بود فکر کردن به چیزی دیگر برایش سخت میگشت، برای مثال به یاد آوردن اینکه با مرد دیگری به نام رودولف کرایتنر ازدواج کرده است برایش سخت بود. وقتی او با ایوان بود به نظر میرسید که همه چیزهای مشکوک و ناشناخته هستیاش را باد با خود میبرد، اما بودن با او یک واقعیت ساده و غیر قابل انکار بود.
کاتارینا ادامه میدهد: "بنابراین تو سه روز تمام روزنامه نخواندی؟"
ایوان میگوید: "نه، نخواندم."
کاتارینا میگوید: "بفرما، این را بخوان!" و از کیف دستیاش <اطلاعیه> را که از روزنامه بریده بود بیرون میکشد. او در حالیکه چنگال را در دست نگاه داشته بود آن را میخواند.
ایوان میپرسد: "آیا نمیتوانستی تا تمام شدن غذا صبر کنی؟ باید حتماً غذا را زهرمارم میکردی؟"
کاتارینا میگوید: "غذایت را بخور، ما میتوانیم بعد از غذا در باره آن حرف بزنیم."
ایوان بشقاب را کنار میزند و میگوید:  "من تمام شدم." پسر جوانی میآید، بشقابها را برمیدارد و دو لیوان را از ودکا پر میسازد.
ایوان اطلاعیه را در دست میگیرد، آن را مچاله میکند و میپرسد: "آیا این مردک دیوانه شده؟"
کاتارینا میگوید: "در واقع او همیشه اینطور بود."
ایوان میپرسد: "و تو؟ این چه کاری بود که کردی؟ چرا مسلمان شدی؟ به چه خاطر تمام این رسوائیها؟"
کاتارینا میگوید: "آنجا که نوشته شده است، وقتی من مسلمان باشم ازدواج من خودکار فسخ میشود."
ایوان میگوید: "خب؛ پس به این خاطر بود؟ آیا نمیتوانستی با روش دیگری به آن برسی؟"
"حالا فوری عصبانی نشو، اما دیگر شدنی نبود!"
"آیا به او دروغ گفتی؟ بالاخره، جریان کودک اما قبل از ازدواج بود. این موضوع بسیار خصوصی بین ما بود، اینطور نیست؟ این نمیتوانست پس از سه سال به طور ناگهانی دلیل باشد ... "
کاتارینا میپرسد: "دروغ؟"
ایوان میگوید: "منظوری نداشتم، اما باید چیزی دلیل این کار شده باشد!"
کاتارینا میگوید: "دلیل این بود که من دیگر تحمل هیچ چیز را نداشتم. تحمل دروغ جریان کودک را، و اینکه او مرا دوست نداشت و مانند یک قطعه از اموالش با من رفتار میکرد، و اینکه من او را، خدا میداند، دوست نداشتم ..."
"آیا مگر از همان اول اینطور نبود؟"
"بله، از همان اول."
"آیا هیچ راه دیگری وجود نداشت؟"
کاترین سرش را تکان میدهد. او نگاهش را از بالای سر ایوان به دیوار دوخته بود، یا بر روی عکس روی دیوار.
کاتارینا میگوید: "تو لازم نیست آن را درک کنی. خواهش میکنم، خواهش میکنم این فکر را نکن که من برای سرزنش کردن تو به اینجا آمدهام!"
ناگهان از ذهن ایوان این فکر میگذرد: چقدر من او را دوست دارم، چطور توانستم فراموش کنم که من او را دوست دارم!
کاتارینا انگار که افکار او را میخواند میگوید: "اگر ما آن زمان ازدواج میکردیم میتوانست یک کار ابلهانه وحشتناک باشد. کودک در آن زمان در شکمم بود! آدم باید به کودک فکر میکرد!"
ایوان میپرسد: "و حالا؟"
کاتارینا طوریکه انگار بخواهد او را متقاعد سازد با نگرانی صحبت میکرد: "و بعد ــ تو قادر به ازدواج نیستی. ایوان، من میدانم که تو نمیتوانستی این کار را تحمل کنی! تو باید آزادیات را داشته باشی، و من ... من باید به نحوی زندگی کنم ..."
ایوان میپرسد: "و حالا؟"
کاتارینا دیگر به او پاسخ نمیدهد. ایوان لیوان ودکایش را تا ته مینوشد.
ایوان میپرسد: "پس تو حالا به نام خدا آزادی؟"
کاتارینا میگوید: "بله، من و کودک. من دوباره شروع به تدریس خصوصی زبان خواهم کرد. مطلب عمده این است که من دوباره آزادم."
ایوان میگوید: "مطلب عمده این است که من دوباره تو را دارم. کاتارینا، تو همیشه یک زن شجاع بودی، خواهش میکنم به این اطلاعیه احمقانه اهمیت نده!"
"البته که اهمیت نمیدم."
"او مرد بیرحمیست."
کاتارینا با بالا آوردن سر خود میگوید: "بدترین چیز این بود که او هرگز متوجه هیچ چیز نگشت، که او هرگز متوجه نگشت من مرد دیگری را دوست داشتم، و اینکه او یک زن دروغگو را در کنار خود داشت، و اینکه من خوشبخت نبودم. این بدترین چیز بود ــ"
ایوان میگوید: "تو زن دروغگوئی نیستی." او خود را کمی مست و بسیار خوشحال احساس میکرد. او در حال لبخند زدن به کاتارینا میپرسد: "آیا واقعاً یک مرد دیگر را دوست داشتی؟" صورت کاتارینا ناگهان سرخ میشود و میگوید: "تو باید این را درک کنی." و حالا به ایوان نگاه میکند، و ایوان ناگهان خود را هوشیار احساس میکند، و نگاهشان در هم گره خورده باقی میماند. "من او را خوار میشمردم، زیرا او متوجه هیچ چیز نمیگشت. من نمیتوانستم کار دیگری انجام دهم."
ایوان میگوید: "نه، ما نمیتوانستیم کار دیگری انجام دهیم. و حالا من میروم و به او اطلاع میدهم، و کودک را برایت میآورم." ایوان تمام مدت لبخند میزد.
کاتارینا میپرسد: "آیا بهتر نیست که من هم همراهت بیایم؟" ایوان سریع از جا برمیخیزد، نگاه کاتارینا او را دنبال میکرد.
ایوان میگوید: "تو که نمیترسی اینجا تنهائی انتظار بکشی؟ من از پس او بر خواهم آمد. و بعد تو هم دیگراحتیاج نداری به آنجا برگردی."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر