سعادت زناشوئی.


<سعادت زناشوئی> از جیزهوک لِیب پِرِس  را در خرداد سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

خاشیم باربر است.
وقتی او خمیده گشته در زیرِ سنگینیِ جعبۀ بار بر پشتش از میان کوچه عبور میکند تقریباً نمیشود او را دید. چنین به نظر میآید که انگار جعبهای بر روی دو پای خودش راه می‌رود ... نفسهای سنگین او اما از راهِ دور هم به گوش میرسد!
عاقبت بار را تحویل میدهد و چند گروشِن مزدِ خود را میگیرد. او کمرش را راست میکند، نفس عمیقی میکشد، جعبه باربری را از پشت خود پائین میگذارد، عرق پیشانیش را پاک میکند، بطرف چاه آب میرود، چند جرعه آب مینوشد و به سمت یک حیاط میدود.
او در برابر دیواری متوقف میشود، سر بسیار بزرگش را بلند میکند، طوریکه نوک ریشش، بینی و لبۀ کلاهش در یک سطح قرار میگیرند.
او صدا میزند:
"شانه!"
از زیرشیروانی یک پنجرۀ کوچک باز می‌شود و سرِ کوچک یک زن در چارقدی سفید جواب میدهد:
"خاشیم؟!"
مرد و زن در کمال رضایت به همدیگر نگاه میکنند. همسایهها میگویند که آنها منقاربازی میکنند. خاشیم دستمزد روزانه خود را که در کاغذی پبچانده است برایش به بالا پرتاب میکند. شانه در هوا پول را میگیرد. این اولین بار نیست که او این کار را میکند.
خاشیم میگوید "چقدر تو ماهری!" و هنوز هیچ تمایلی به رفتن ندارد.
شانه با خنده به او میگوید: "برو، برو، خاشیم! من باید پیش کودکِ بیمار بمانم ... من گهواره را بطرف اجاق هُل دادهام ... با دست غذا میپزم و با پا گهوراه را تکان میدهم."
"حالش چطوره؟"
"بهتره!"
"خدا را شکر! و حنا؟"
"پیش خیاط است."
"و یوسِی؟"
"در مدرسه است."
خاشیم میگذارد که ریشش دوباره از روی دیوار بیفتد و میرود. شانه رفتنش را تا لحظهای که او ناپدید میگردد نگاه میکند.
در روز جمعه و پنجشنبه اما دیدارشان بیشتر طول میکشد.
شانه میپرسد: "چقدر در کاغذ است؟"
"بیست و دو گروشِن."
"میترسم که پول کم باشد!"
"شانه، برای چه چیزی پول بیشتری  لازم داری؟"
"برای یک بستۀ شش تائی صابونِ بچه و چند گروشِن برای خرید شمع؛ نانِ خالا ... یک کیلو و نیم گوشت هم باید بخرم ... اما هنوز برای مراسم کیدوش شراب نخریدم و چند قطعه چوب هم لازم داریم!"
"چوب را تهیه خواهم کرد، در بازار حتماً چند قطعه چوب وجود دارد!"
"چیزهای دیگری هم لازم دارم ..."
او لیستی از چیزهائی که برای شبات لازم دارد را میشمرد. عاقبت آنها توافق میکنند که مراسم کیدوش را با شیرینی هم میتوان انجام داد و خیلی از چیزهای دیگر غیرضروریند.
مهم این است که پول برای صابونِ بچه و شمع کفایت میکند.
اما زن و شوهر وقتی خدا کمک میکند، وقتی بچهها سالم و شمعدانیها به گرو گذاشته نشدهاندْ حتی اگر هم یک ساچمه داشته باشند باز هم یک شباتِ شاد را میگذرانند!
زیرا شانه میتواند شیرینیِ کاملاً شگفتانگیزی بپزد!
همیشه چیزی برای پختن شیرینی کم دارد: گاهی آرد، گاهی تخم‌مرغ، گاهی روغن، با این وجود اما شیرینی همیشه چرب، شیرین و طراوت‌دهندۀ قلب است و جذب تمامِ اعضای بدن میگردد.
شانه شادمانه میگوید: "یک فرشته آن را پخته است."
خاشیم با خنده میگوید: "بله، یک فرشته، حتماً یک فرشته بود! منظورت این است که خود تو یک فرشتۀ کوچک هستی، چون میتوانی من و بچهها را تحمل کنی ... چقدر در برابرشان شکیبائی داری! حتی من هم گاهی عصبانی میشوم ... اما آیا من تا حال یک کلمه نفرین همانطور که مردانِ دیگر از زنهای خود میشنوند از تو شنیدهام؟ من چه خوشیای برایت به بار آوردهام؟ تو و بچهها لخت و پابرهنه میچرخید ... من به چه دردی میخورم؟ من نه به دردِ مراسم کیدوش میخورم و نه مراسم هاودالا، حتی نمیتوانم درست و حسابی ترانههای مراسم سِمیروت را بخوانم ..."
شانه او را مطمئن میسازد: "تو اما پدر و شوهر خوبی هستی! من چنین سالی را برای خود و تمام اسرائیل آرزو میکنم ... فقط خدا کند که ما در کنار هم پیر شویم!"
مرد و زن چنان دوستانه، چنان گرم و چنان قلبانه به چشمان یکدیگر نگاه میکنند که انگار تازه از زیر چادرِ ازدواج خارج شدهاند. در هنگام غذا جریان حتی بامزهتر پیش میرود ...
خاشیم بعد از چرتِ کوتاه بعد از ظهر برای شنیدنِ تورات به کنیسه کوچک میرود.
یک معلم در آنجا به مردمِ عادی تلمود را توضیح میدهد. هوا گرم است، همۀ چهرهها هنوز خواب آلودهاند. یکی هنوز در حال چرت‌زدن است و دیگری بلند خمیازه میکشد. اما ناگهان وقتی صحبت به جاهای جالب میرسد: به آخرت، به جهنم، جائیکه ستمکاران بوسیله میلههای آهنی شلاق میخورند و به بهشتِ روشن، جائیکه درستکاران با تاجهای طلائی بر سر تورات میآموزندْ سپس همۀ حاضرین زنده میگردند. تمام دهانها بازمیمانند و صورتها سرخ میگردند ... بعد نفسها در سینه حبس میشود و گوش میسپارند که اوضاع در آن جهان از چه قرار است!
خاشیم مانند همیشه در کنار اجاق ایستاده. او اشگ در چشم دارد، دستها و پاهایش میلرزند. او کاملاً در آن جهان است!
او همراه با ستمکاران رنج میکشد، در قیرِ داغی حمام میکند، به خارج پرتاب میگردد و در جنگلهای وحشی تراشه چوب جمع میکند ... تمام اینها را احساس میکند، بدنش در عرق سردی شناور است ... در عوض دیرتر همان سعادتی را که همۀ درستکاران تجربه میکنند حس میکند: او بهشتِ نورانی، یک فرشته، غذاهای لذیذ و تمام چیزهای خوب را چنان ملموس در برابر چشمان خود میبیند که وقتی معلم به پایان میرسد، کتاب را میبوسد و کنار میگذاردْ انگار که او از یک رؤیا بیدار میشود، انگار که از آن جهان بازگشته است. او نفس عمیقی میکشد و میگوید: "خالقِ جهان! حداقل یک قطعه، یک تکه کوچک نان، یک سرِ سوزنی از سعادتِ ابدی ... برای من، برای زنم و برای همه بچههای کوچکم!" حالا او غمگین میشود و از خود می‌پرسد: "اما چگونه میتوانم آن را بدست آورم؟ توسطِ چه چیزی میتوانم چنین استحقاقی بدست آورم؟ ..."
بعد از تمام شدن درس پیش معلم میرود. با صدای لرزانی میپرسد: "مردِ خدا، به من بگو که چگونه لطفِ سعادتِ ابدی شامل حال من می‌شود."
معلم جواب میدهد: "فرزندم، تورات بیاموز!"
"اما من نمیتوانم!"
"میشنا بخوان ... یا حداقل سخنان پدران را ..."
"من نمیتوانم!"
"پس مزامیر بخوان!"
"من برای این کار وقت ندارم!"
"پس پارسامنشانه نماز بخوان!"
"نمازی را که میخوانم نمیفهمم!"
معلم دلسوزانه به او نگاه میکند و از او میپرسد: "چه کارهای؟"
"باربر."
"بسیار خوب، پس به مردانِ فاضل خدمت کن."
"چطوری؟"
"برای مثال، برایشان هر شب چند کوزه آب به نمازخانه ببر تا دانش‌آموزان چیزی برای نوشیدن داشته باشند ..."
خاشیم خوشحال میشود.
او دوباره میپرسد: "و زنم؟"
"وقتی مرد در بهشت بر روی صندلی مینشیند بنابراین زن چارپایه زیرپائی اوست."
وقتی خاشیم به خانه میآید تا مراسم هاودالا را انجام دهدْ شانه نشسته و مشغول عبادت بود: "خدای ابراهیم." او به شانه نگاه میکند و قلبش به لرزش میافتد.
او بسرعت به سمتش میرود و میگوید: "نه، شانه، من نمیخواهم که تو چارپایه زیرپائیم باشی ... من خودم را بسوی تو خم خواهم کرد، من تو را بلند خواهم کرد و در کنار خود خواهم نشاند. ما هر دو مانند حالا بر روی صندلیهای برابری خواهیم نشست ... میشنوی، شانه، تو با من بر روی یک صندلی خواهی نشست ... خالقِ جهان باید اجازه این کار را بدهد!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر