اقامت در ایکس.


<اقامت در ایکس> و <مرگ لوهنگرین> از هاینریش تئودور بُل را در آبان سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

اقامت در ایکس
وقتی بیدار گشتم از این آگاهی که کاملاً گمشدهام پُر بودم؛ به نظر میآمد در تاریکی مانند در آبی که کُند و بی هدف در جریان است شناورم؛ مانند جسدی که عاقبت موج آن را به سطحِ روئی بی‎رحمِ آب کشانده است، من در این تاریکی آهسته در نوسان بودم. من اندامم را احساس نمیکردم، آنها بی‎ارتباط با من بودند، همچنین حسهایم هم همگی خاموش بودند؛ هیچ چیز دیده و شنیده نمیگشت، هیچ رایحهای خود را به من ارائه نمیکرد؛ فقط لمسِ ملایم بالش با سرم مرا با واقعیت ارتباط میداد؛ من فقط از سرم آگاه بودم؛ افکارم مانند یخ شفاف بودند، فقط از آن سردردِ شدیدی که شراب‏های نامرغوب موجب میگردند ملول بودم.
من حتی در کنار خود صدای نفس کشیدن او را نمیشنیدم؛ او مانند کودکی آرام خفته بود. اما با این وجود باید باور میداشتم که او در کنارم دراز کشیده است. دستها را دراز کردن و صورت و موهای لطیفش را لمس کردن بی‎معنا بود، من دیگر دارای دست نبودم؛ حافظه فقط برای فکرها بود، ساختارِ بی‎خونی که هیچ ردِ پائی در بدنم بر جای نگذارده بود.
و به این نحو من اغلب با اطمینانِ آدمِ مستی که بر لبۀ باریکِ یک پرتگاه راه خود را میرودْ در کنار واقعیت راه میرفتم، با تعادلِ ناشناختهای به سمتِ هدفی میرفتم که زیبائی آن از لبش خوانده میشود؛ در خیابانهائی راه میرفتم که فقط با چراغهای خاکستریِ کم نوری روشن بودند، چراغهای سربیای که فقط واقعیت را برای بهتر انکار کردنشان نشان میدهند؛ با چشمانی کور درون خیابانِ سیاهی که از انسان لبریز بود غرق گشته بودم، در حالی که میدانستم تنها هستم، تنها.
تنها با سرم، و نه حتی با تمام سرم؛ دهان، بینی، چشمها و گوشهایم مِرده بودند؛ تنها فقط با مغزم، مغزی که کوشش میکرد حافظه را دوباره مرمت کند، درست مانند یک کودک که از میلههای ظاهراً بی‎معنی ساختمانی ظاهراً بی‎معنی بنا میکند.
او باید در کنارم دراز کشیده باشد، گرچه من هیچ چیز از او احساس نمیکردم.
روز قبل سوار قطاری شده بودم که از بالکان میگذشت و تا آتن میرفت، در حالیکه من در این ایستگاهِ کوچک برای عوض کردنِ قطار پیاده شده و منتظر آمدنِ قطاری بودم که باید مرا به نزدیکی گردنۀ کارپاتنپسِن میرساند. هنگامیکه بر روی سکویِ راهآهنِ ایستگاهی که نامش برایم نامعلوم بود سکندی خوردم، مستی تلو تلوخوران به سمتم آمد، مهجور در یونیفرمِ خاکستریایش در میان مجارستانیهایِ غیرنظامی با لباسهای رنگین؛ این رفیق طوری با فریاد تهدیدهای بلندی میکرد که مانند سیلی بر چهرهام نقش میبستند، از آن سیلیهائی که آدم جای سوختگیشان را تمام عمر بر گونهاش حمل میکند.
او فریاد میکشید: "راهزنهای فاحشه، خوکها، من از چیزهای بی‎ارزش خسته شدهام." او اینها را در حالیکه با کوله‎پشتیِ سنگینی به سمت قطاری که من از آن پیاده شده بودم میرفتْ کاملاً خوانا به مجارستانیهائی که احمقانه میخندیدند میگفت. حالا یک کلاهخودِ سیاه به سر از یک کوپه صدا میزند: "شما! هی! با شما هستم!" مردِ مست تپانچهاش را میکشد، به سمت کلاهخود نشانه میگیرد، مردم فریاد میکشیدند، من خود را بر روی دست او میاندازم، اسلحه را از دستش میگیرم و آن را مخفی میسازم و او را که با زحمت از خود دفاع میکرد با یک فنِ ماهرانه محکم نگاه میدارم. کلاهخود به سر فریاد میکشید، مردم فریاد میکشیدند، مردِ نظامیِ مست هم فریاد میکشید، اما قطار به حرکت میافتد، و در مقابلِ قطارِ در حال حرکتْ حتی یک کلاهخود به سر هم در بیشترِ مواقع ناتوان است. من او را ول میکنم، اسلحه را به او پس میدهم و با اصرار مردِ مبهوت را همراهِ خود به سمت درِ خروجی میبرم.            
منطقۀ کوچک متروک دیده میگشت. مردم به سرعت پرکنده شده بودند، محلِ جلوی ایستگاه راهآهن خالی بود، یک کارمندِ خسته و کثیف میخانۀل کوچکی به ما نشان میدهد که سمت دیگرِ آن محل خاکی و در زیر درختانی کوتاه قرار داشت.
ما بارِ خود را برزمین میگذاریم، و من سفارش شراب میدهم، همان شراب بدی که سبب تهوعی گشت که مرا حالا بعد از بیداری آزار میدهد. همقطارِ نظامی ساکت و عصبانی آنجا نشسته بود. من به او سیگار تعارف میکنم، ما سیگار میکشیدیم و من به او نگاه میکردم: او بطور معمول تزئین شده بود، جوان بود، همسن و سال خودم، موهای بلوند از روی پیشانیِ صاف و سفیدی به سمت چشمانِ سیاهش آویزان بود.
او ناگهان میگوید: "موضوع از این قراره رفیق، من از این چیزهای بی‎ارزش خسته شدهام، میفهمی؟"
من سرم را تکان میدهم.
"آنقدر خسته، که اصلاً نمیتوانم بگویم چه اندازه، میفهمی، من فرار میکنم." من به او نگاه میکردم.
او هوشیارانه میگوید: "آره، من فرار میکنم، به طرف پوستا فرار میکنم. من میتونم با اسبها کنار بیام، و اگه لازم بشه سوپ بپزم. ارتش میتونه هر غلطی که میخواد بکنه. آیا تو هم با من فرار میکنی؟"
من سر را به علامت نفی تکان میدهم.
"ترس، آره؟ ... نه؟ ...  باشه، هر طور که میخوای، من فرار میکنم. خداحافظ."
او بلند میشود، بارش را همآنجا میگذارد، اسکناسی روی میز قرار میدهد، بار دیگر برایم سری تکان میدهد و میرود.
من مدت زیادی منتظر ماندم. من باور نمیکردم که او واقعاً به طرف پوستا فرار کرده باشد. من از بارش محافظت میکردم و انتظار میکشیدم، شرابِ نامرغوب مینوشیدم و بیهوده سعی میکردم با میخانهچی سرِ صحبت را باز کنم، به محلِ خاکیِ روبرویم که بر رویش گاهی وسیلۀ نقلیهای با اسبهای لاغرِ احاطه شده در ابری از گرد و غبار به سرعت حرکت میکردْ خیره نگاه میکردم.
کمی دیرتر استیک خوردم؛ مرتب از شرابِ نامرغوب نوشیدم و همراهش سیگاربرگ کشیدم. هوا گرگ و میش شده بود، از میان درِ بازِ میخانه گاهی ابری از گرد و خاک داخل میگشت، میخانهچی خمیازه میکشید یا با مجارستانیهائی که شراب مینوشیدند صبحبت میکرد.
هوا سریع تاریکتر گشت؛ من در حالی که آنجا نشسته و انتظار میکشیدم، شراب مینوشیدم، گوشت میخوردم، میخانهچیِ چاق را تماشا میکردم، به محل جلویِ راهآهن خیره شده و سیگاربرگ دود میکردمْ هرگز نخواهم دانست به چه چیزهائی میاندیشیدم ...
مغزم تمام اینها را بیتفاوت بازمیگرداند، آنها را تف میکرد، در حالیکه من گیج بر روی این رودِ سیاه شنا میکردم، در این شبِ بدون ساعت، در یک خانۀ ناشناس، در یک خیابانِ بی‎نام، در کنار دختری که چهرهاش را درست ندیده بودم ...
من بعداً سریع به ایستگاهِ راهآهن رفته بودم، دریافته بودم که قطارم حرکت کرده و قطار بعدی فردا خواهد آمد؛ من پول میگساری را پرداخته بودم، چمدانم را کنار بارِ همقطارم رها کرده و در گرگ و میشِ غروب در میان این شهر کوچک تلو تلو میخوردم. از همه سو نورِ خاکستری، خاکستریِ تیره بر سرم میبارید، و فقط نورهای ضعیفی میگذاشتند که چهرۀ انسانها مانند چهرۀ زندگان به نظر آید.
در جائی شرابی مرغوبتر نوشیدم، نگاهِ سرگردانی به یک صورتِ جدیِ زنانۀ پشتِ بار انداختم، چیزی مانند بویِ سرکه از درِ آشپزخانه به مشامم خورد، حساب را پرداختم و دوباره در گرگ و میشِ غروب ناپدید گشتم.
فکر کردم که این زندگی زندگیِ من نیست. من باید این زندگی را بازی کنم، و من آن را بد بازی میکردم. هوا کاملاً تاریک شده بود، و آسمانِ ملایمی بر روی شهرِ تابستانی آویزان بود. یک جائی هم جنگ برقرار بود، نامرئی و غیرقابل شنیدن در این خیابانِ ساکت، جائیکه خانههای کم ارتفاع در کنار درختانِ کم ارتفاع در خواب بودند: یک جائی در این سکوتِ کامل جنگ بود. من در این شهر کاملاً تنها بودم، این انسانها به من تعلق نداشتند، این درختانِ کوچک از جعبههای اسباببازی درآورده شده و بر روی این پیادهروهای خاکستری چسبانده شده بودند، و آسمان بر روی همه چیز مانند یک بالونِ بی‎صدا که انگار سقوط خواهد کرد معلق بود ...
در جائی زیر یک درخت یک صورت ایستاده بود که نورِ کمی از خود تراوش میکرد. چشمانی غمیگین در زیر موهای لطیفی که قهوهایِ روشن باید باشد، هرچند که آنها در این شب خاکستری دیده میگشتند؛ یک پوستِ رنگپریده با دهانی گِرد که باید قرمز باشد، گرچه آن هم در این شبْ خاکستری به چشم میآمد.
من به این صورت گفتم: "بیا"
من بازویش را گرفتم، یک بازویِ آدمی، کف دستهای ما در همدیگر متشنج بودند، انگشتهایمان همدیگر را مییافتند و در هم گره میخوردند، در حالی که ما در این شهرِ ناشناس و در خیابانی ناشناس راه میرفتیم.
وقتی ما داخل این اتاق گشتیم که حالا من در آن بدون دلیل شناور در تاریکی دراز کشیده بودم گفتم: "چراغ را روش نکن."
من در تاریکی صورتِ گریانی را احساس کردم و به پرتگاهها سقوط کردم، درست مانند آنکه آدم از روی پلهها به پائین میغلتد، پلههائی گیج کننده از مخمل؛ من سقوط کردم، سقوطی بی‎پایان به درونِ پرتگاههائی که مرتب از نو تشکیل میگشتند ...
حافظهام به من میگفت که اینها همه رخ دادهاند و اینکه من بر روی این بالش قرار دارم، در این اتاق، او در کنار من، بدون آنکه من بتوانم صدای تنفسش را بشنوم، او مانند کودکی آرام خفته بود، خدای من، آیا من فقط مغز بودم؟
اغلب به نظر میآمد که آبِ تیره راکد ایستاده است، بعد امیدوار گشتم که من بیدار خواهم گشت و بجز فکر کردن پاهایم را هم احساس خواهم کرد، دوباره خواهم شنید، بو خواهم کشید، و این امیدِ اندک خیلی زیاد بود، در حالیکه دوباره آهسته ضعیف میگشت، زیرا آبِ تیره دوباره به چرخش افتاده بود، دوباره جسدِ درماندهام را برداشته و در یک سرگردانیِ کاملِ ابدی انداخته بود.
حافظهام همچنین به من میگفت که شب محدود است. بله و باید دوباره صبح گردد. او همچنین گفت که من میتوانم بنوشم، ببوسم و گریه کنم، همچنین دعا کنم؛ اما آدم نمیتواند فقط با حافظه دعا کند. در حالیکه من میدانستم بیدارم، و بیدار بر روی تختِ یک دختر مجارستانی دراز کشیدهام، بر روی بالشِ لطیفش در یک شبِ کاملاً تاریک: در حالیکه همۀ اینها را میدانستمْ اما باید باور میکردم که من مُردهام ...
مانند هوای گرگ و میشی بود که خیلی آهسته و آرام آمد، چنان ناگفتنی آهسته که آدم نمیتواند آن را درک کند. ابتدا آدم وقتی در شبی تاریک در یک گودال ایستاده باشد فکر میکند که خود را میفریبد، بعد آدم نمیتواند باور کند که این رگههای کاملاً لطیف و روشنِ نور در پشتِ افقِ نامرئیْ واقعاً هوای گرگ و میش است؛ آدم احساس میکند که خود را میفریبد، که چشمانِ خسته هیجانزده شدهاند و تصور میکنند که از ذخیرۀ نورِ مخفیای روشنائی میبینند. و در واقع اما این هوای گرگ و میش بود که حالا حتی قویتر میگشت. هوا واقعاً روشن میگردد، روشنتر، نور قویتر میشود، لکههای خاکستری آنجا در پشتِ افق آهسته خود را توسعه میبخشند، و آدم باید باور کند که حالا روز خواهد شد.
من ناگهان احساس کردم که یخ میزنم؛ پاهایم از زیر لحاف بیرون آمده بود، برهنه و سرد، و من سرد بودنِ واقعیت را احساس کردم، من آهِ عمیقی کشیدم، نفسم را احساس کردم که چانهام را لمس کرد، خودم را به جلو خم کردم، دستم را به طرف لحاف بردم و پاهایم را پوشاندم. من دوباره دارای دست بودم، دوباره پا داشتم و نفسِ خود را احساس میکردم. بعد دستم را به سمت چپِ پرتگاه بردم، شلوارم را از روی زمین صید کردم و در داخلِ جیبِ شلوارم صدای قوطیِ کبریت را شنیدم.
حالا صدای او بود که در کنار من میگفت: "چراغ روشن نکن، لطفاً" و بعد آهی میکشد.
من آهسته میپرسم: "میخوای سیگار بکشی؟"
او آهسته میگوید: "آره."
او در نور کبریت کاملاً زرد بود. یک دهانِ زردِ تیره، گِرد، چشمانی ترسان و سیاه، پوستی لطیف و موها مانند عسل تیره رنگ.
صحبت کردن سخت بود. ما حالا هر دو میشنیدم که زمان چگونه میگذشت، یک سر و صدایِ فوقالعاده تاریک که در آن ثانیهها محو میگشتند.
او ناگهان میپرسد: "به چه فکر میکنی؟" این سؤال مانند تیرِ نرم و مطمئنی بود که به هدف نشسته بود، در درونم سدی میشکند و قبل از اینکه وقت پیدا کنم تا سریع یک بار دیگر صورتش را در روشنائیِ رو به خاموشیِ اشتیاق نگاه کنمْ شروع به صحبت کردم: "من در حال حاضر به این فکر میکنم چه کسی هفتاد سال بعد در این اتاق دراز خواهد کشید، چه کسی اینجا مینشیند یا دراز میکشد و از تو و من چه خواهد دانست. هیچ چیز. او فقط خواهد دانست که هفتاد سال پیش جنگ بوده."
ما هر دو ته‎سیگارهایمان را در سمتِ چپِ تخت بر روی زمین پرت میکنیم؛ آنها بدون صدا روی شلوار من میافتند، و من باید آن دو آتشِ کوچک را که کنار هم قرار گرفته بودند از روی شلوار میتکاندم.
و بعد فکر کردم چه کسی یا چه چیزی هفتاد سال پیش اینجا بوده است. شاید اینجا یک مزرعه بوده، ذرت و پیاز اینجا رشد کردهاند، و باد در اینجا میوزیده، و این گرگ و میشِ غمگین هر روز صبح از افقِ پوستا به اینجا میآمده و یا شاید کسی اینجا خانهای داشته است.
او آهسته میگوید: "آره، هفتاد سال پیش اینجا یک خانه بوده است." من سکوت میکنم.
او میگوید: "آره، فکر کنم هفتاد سال قبل پدربزرگم این خانه را ساخته باشد. آن زمان باید اینجا راهآهن ساخته میشد و او برای راهآهن کار میکرد و با پول آن این خانۀ کوچک را ساخت. و بعد از آن او به جبهه رفت، آن زمان، میدونی، 1914، و او در روسیه کشته شد. و بعد پدرم بود که کمی زمین داشت و او هم در راهآهن کار میکرد؛ او در این جنگ مُرد."
"او در جنگ کشته شد؟"
نه او مُرد. مادرم زودتر جانِ خود را از دست داده بود. و حالا برادرم با زن و بچههایش اینجا زندگی میکنند. و در هفتاد سال بعد نوههای برادرم اینجا زندگی خواهند کرد."
من میگویم: "شاید، اما آنها از من و تو هیچ نخواهند دانست."
"نه، هیچکس نخواهد دانست که تو پهلوی من بودی."
من دستِ کوچکش را میگیرم، این دستِ بسیار لطیف را و نزدیک صورتم نگاه میدارم.
حالا در جائیکه پنجره قرار داشت برشی از خاکستریِ تیرهای در تاریکی ایستاده بود، روشنتر از تاریکی شب. من ناگهان احساس کردم که او خود را از من کنار کشید، بدون آنکه مرا لمس کند، و من صدای آرامِ پاهای لختش را بر روی زمین میشنیدم، و بعد شنیدم که او لباس میپوشد. حرکات او و صداها خیلی سبک بودند؛ فقط هنگامی که او دستش را به پشت برد تا دگمههای بلوزش را ببندد صدای تنفس بلندتری را شنیدم.
او میگوید: "حالا باید لباسهایت را بپوشی."
من میگویم: "بگذار دراز بکشم."
"من میل ندارم چراغ روشن کنم."
"چراغ روشن نکن و بگذار که من دراز بکشم."
"اما تو قبل از رفتن باید چیزی بخوری."
"اما من نمیرم."
احساس کردم که او هنگامِ پوشیدنِ کفش مکثی کرد و به تاریکی در جائیکه من دراز کشیده بودم با تعجب نگاه کرد.
او فقط آهسته گفت: "واقعاً؟" و من نمیتوانستم پی ببرم که او متعجب بود یا وحشتزده.
من وقتی سرم را برگردانم توانستم حالا در این گرگ و میشِ هوا طرحی از او ببینم. او خود را خیلی لطیف در اتاق حرکت میداد، چوب و کاغذ جستجو میکرد و قوطیِ کبریت را از داخل جیب شلوارم برداشت.
این صداها تقریباً کاملاً آرام به من میرسیدند، مانند فریادهای ترسناکِ کسی که در کنار ساحل ایستاده و کس دیگری را که جریان آب او را با خود میبرد؛ و حالا من میدانستم که اگر از جا برنخیزم، اگر در این دقیقه تصمیم نگیرم و این کشتیِ آهسته در حال غرق گشتنِ گمگشتگی را ترک نکنمْ در این تخت مانند فردِ فلجی خواهم مُرد یا از طرفِ عواملِ خبیثِ خستگی‎ناپذیری که چیزی از آنها پنهان نمیماندْ بر روی این بالش هدفِ گلوله واقع خواهم گشت.
در حالی که من زمزمۀ کوتاه او را میشنیدم، آنطور که او آنجا کنار اجاق ایستاده بود و به آتشی نگاه میکرد که درخششِ گرمش با تکانِ بالهای سکوت بیشتر میگشت، به نظر میآمد که انگار من توسط بیشتر از یک جهان از او جدا میباشم. او آنجا، جائی از لبۀ زندگیام ایستاده بود، آهسته زمزمه میکرد و بخاطرِ آتشِ رو به رشد خوشحال بود؛ من همۀ اینها را میفهمیدم، آنها را میدیدم، بوی دودِ سوختنِ کاغذها را حس میکردم، و با این حال او دور از من ایستاده بود، با فاصلهای بیش از یک جهان.
دختر از سمت اجاق میگوید: "حالا اما بلند شو. تو باید بروی." من شنیدم که او یک دیگ روی آتش قرار داد و شروع به هم زدن کرد، خراشِ ظریفِ قاشقِ چوبی صدای خیلی زیبا و آرامی میداد و بوی آردِ سرخ شده اتاق را پُر ساخته بود.
حالا من همه چیز را میدیدم. اتاق بسیار کوچک بود. من بر روی تختِ کم ارتفاعی دراز کشیده بودم، در کنار تخت یک کمد قرار داشت که فضا را تا درِ اتاق پُر ساخته بود، یک کمدِ قهوهای رنگ بدون هیچ تزئینی. در پشتِ سرم باید میز و صندلیها قرار داشته باشند و اجاقِ کوچک در کنار پنجره. اتاق کاملاً ساکت بود، و شفقی که مانند سایه در اتاق قرار داشت هنوز کاملاً انبوه بود.
او آهسته میگوید: "ازت خواهش میکنم. من باید برم."
"تو باید بری؟"
"آره، من باید سر کار برم، و تو هم باید بری، با من.
من میپرسم: "کار. چرا؟"
"چه چیزهائی سؤال میکنی!"
"محل کارت کجاست؟"
"در کنارِ خط راه‎آهن."
"کنار خط راه‎آهن؟ آنجا چه کار میکنید؟"
"سنگها و سنگریزها را جمع میکنیم تا اتفاقی نیفتد."
"هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. تو کجائی؟ حوالی گروسوارداین؟"
"نه، در اطراف سِگِدین."
"این خوبه."
"چرا؟"
"چون من آنجا با قطار از کنار تو نخواهم گذشت."
او آهسته میخندد. "پس تو قصد بلند شدن داری."
من میگویم: "آره" و یک بار دیگر چشمهایم را میبندم و خودم را در تهیِ در نوسانی میاندازم که نفسش بدون هیچ رد و بوئی بود، که خیس کردنش فقط مانند یک دردِ آهسته و به زحمت قابل درک مرا لمس میکرد؛ بعد آهی کشیدم و چشمانم را گشودم و دستم را به سمتِ شلوارم که تمیز شده در کنار تخت بر روی دسته صندلی قرار داشت بردم.
من یک بار دیگر میگویم: "آره" و بلند میشوم.
او پشت به من ایستاده بود، در حالیکه من سریع کارهای معمول را انجام میدادم، شلوارم را بالا کشیدم، بند کفشهایم را بستم و کت خاکستری نظامیام را پوشیدم.
مدتی ساکت ایستادم، با سیگار خاموشی در دهان، و به اندام کوچک و باریک او که حالا آنجا در کنار پنجره ایستاده بود و بهتر قابل رویت بود نگاه کردم. موهایش مانند شعلۀ آرام آتش زیبا و لطیف بود.
او برمیگردد، لبخند میزند و میپرسد: "دوباره به چی فکر میکنی؟"
من برای اولین بار به صورتش نگاه کردم: صورتش چنان ساده بود که نمیتوانستم آن را درک کنم: چشمان گردی که در آنها وحشت و شادی بود.
او دوباره میپرسد: "به چی دوباره فکر میکنی؟ و دیگر لبخند نمیزد.
من میگویم: "به هیچ چیز. من نمیتونم به چیزی فکر کنم. من باید برم. هیچ راه فراری وجود نداره."
او سرش را تکان میدهد و میگوید: "آره، تو باید بری. هیچ راه فراری وجود نداره."
"و تو باید اینجا بمونی."
او میگوید: "من باید اینجا بمونم."
"تو باید سنگها و سنگریزهها را جمع کنی تا اتفاقی رخ ندهد و قطارها با خیال راحت به آنجائی بروند که اتفاقی رخ میدهد."
او میگوید: "آره، باید اینکار را بکنم."
ما در خیابانِ خیلی ساکتی که به راهآهن میرسید به راه افتادیم. همۀ خیابانها به ایستگاههای راهآهن میرسند، و از آنجا قطارها به جبهۀ جنگ میرانند. ما خود را کنار دری کشیدم و همدیگر را بوسیدیم، و من آنجا، در حالی که دستهایم بر روی شانههایش قرار داشتند احساس کردم که او مال من است. و او با شانههای آویزان، بدون آنکه یک بار دیگر به عقبِ سرِ خود نگاه کند رفت.
او در این شهر کاملاً تنهاست، وگرچه برای رفتن به ایستگاه قطار باید همان مسیری را بروم که او میرود، اما نمیتوانم با او بروم. من باید صبر کنم تا او آن گوشه در پشتِ آخرین درختِ این خیابانِ کوچک که تسلیم‎ناپذیر در روشنائی قرار دارد بپیچد. من باید منتظر بمانم و فقط میتوانم با یک فاصله به دنبالش بروم، و هرگز او را دوباره نخواهم دید. من باید سوار این قطار شوم، در این جنگ ...
حالا تنها چمدانم فقط دستهای درون جیبهایم است و آخرین سیگار در میان لبانم که بزودی آن را به زمین تف خواهم کرد؛ اما بدون چمدان خیلی راحتتر است وقتی که آدم آهسته و تلوتلوخوران دوباره به کنار پرتگاهی قدم میگذارد که از لبۀ آن در ثانیه مشخصی به آنجائی که ما خود را دوباره خواهیم دید سقوط خواهد کرد ...
به موقع آمدنِ قطار از میان ساقههای ذرت و بوتههای گوجه‎فرنگی که رایحۀ تندی میدادند تسلی‎بخش بود.

مرگ لوهنگرین
آنها در حال حملِ برانکار کمی آهستهتر از پلهها بالا میرفتند. هر دو عصبانی بودند، آنها یک ساعتِ پیش کشیک کاری خود را شروع کرده و هنوز هیچ سیگاری بعنوان انعام دریافت نکرده بودند، و یکی از آن دو رانندۀ آمبولانس بود، و رانندهها در واقع احتیاج به حمل برانکارد نداشتند. اما از بیمارستان کسی را برای کمک به پائین نفرستاده بودند و آنها نمیتوانستند پسرِ جوان را در آمبولانس به حال خود رها کنند؛ آنها باید هنوز یک بیمارِ فوریِ ذاتالریهای و یک فردِ خودکشی کرده را که در آخرین دقیقهْ آوردنش کنسل شده بود را سریع به بیمارستان میآوردند. آنها عصبانی بودند و ناگهان برانکار را کمی سریعتر حمل کردند. راهرو دارای نورِ کمی بود و البته بوی بیمارستان میداد.
یکی از آن دو که پشت برانکار را گرفته بود در حال غُر زدن میگوید: "چرا آنها از او قطع امید کردند؟" و منظور او فردِ خودکشی کرده بود، و فردی که جلوی برانکار را گرفته بود هم غُرزنان میگوید: "حق با توست، واقعاً چرا؟" و چون او در این وقت صورتش را برگردانده بود به سختی با قابِ در برخورد میکند، و کسی که بر روی برانکار قرار داشت بیدار میگردد و فریادهایِ تیز و وحشتناکی میکشد، این فریادهایِ یک کودک بود.
پزشک، یک جوان با یقه دانشجوئی، موهای بور و چهرهای عصبی میگوید: "ساکت، ساکت". او به ساعتش نگاه میکند: ساعت هشت بود و باید یک ساعتِ قبل پُستش عوض میگشت. او بیهوده یک ساعت انتظار آمدن دکتر لومایر را میکشید، اما شاید او را دستگیر کرده باشند؛ امروزه هرکسی میتواند در هر لحظه دستگیر شود. پزشکِ جوان بی‎اراده گوشیِ پزشکیاش را تکان میدهد، او بیوقفه به کودک بر روی برانکار نگاه میکرد، حالا چشمش به آن دو مرد میافتد که در کنار در ایستاده بودند و بیصبرانه انتظار میکشیدند؛ او با عصبانیت میپرسد: "چه خبره، چیز دیگری هم میخواهید؟"
راننده میگوید: "برانکار را. نمیشود او را از روی برانکار جای دیگری قرار داد؟ ما باید سریع برگردیم."
دکتر به مبلِ چرمی اشاره میکند و میگوید: "آه، البته، اینجا!" در این لحظه پرستارِ شب میآید، او بیتفاوت اما جدی دیده میگشت. او شانههای کودک را میگیرد و یکی از آن دو مرد، راننده نه، پاهای او را میگیرد. کودک مانند دیوانهها دوباره فریاد میکشد و دکتر شتابان میگوید: "ساکت، آرام، آرام، درد نخواهد داشت ..."
آن دو مرد هنوز انتظار میکشیدند. یکی از آنها در جوابِ نگاهِ عصبانیِ دکتر آرام میگوید: "پتو". پتو به او تعلق ندارد، یک خانم در محلِ تصادف آن را داده است، زیرا نمیشد کودک را با این پایِ شکسته به بیمارستان آورد. مردِ دیگر میگوید که بیمارستان با آنکه پتو به اندازه کافی دارد اما آن را نگاه خواهند داشت و به آن خانم پس داده نخواهد شد، و پتو همان اندازه کم به کودک تعلق دارد که به بیمارستان. همسرش پتو را تمیز خواهد کرد، و برای پتو امروزه پول زیادی میپردازند.
کودک هنوز فریاد میکشید! آنها پتو را از دورِ پای کودک باز کردند و سریع به راننده دادند. دکتر و پرستار به هم نگاه کردند. کودک وحشتناک دیده میشد: پائینتنهاش سراسر در خون شناور بود، شلوارِ کتانیِ کوتاه کاملاً پاره و تکه پارههای شلوار خود را با خون مخلوط ساخته و به جرمِ وحشتناکی تبدیل ساخته بود. کودک کفش به پا نداشت و مدام فریاد میکشید، با استقامتی وحشتناک و نظمِ مرتبی فریاد میکشید.
دکتر زمزمه میکند: "سریع، پرستار، سرنگ، سریع!" پرستار بسیار ماهر و سریع بود، اما دکتر مدام زمزمه میکرد: "سریع، سریع!" کودک بیوقفه جیغ میکشید، اما پرستار نمیتوانست سرنگ را سریعتر تمام کند.
دکتر نبض کودک را گرفته بود، چهرۀ رنگ پریدهاش از خستگی میلرزید. مانند دیوانهها چند بار زمزمه کرد: "ساکت، ساکت باش!" اما کودک فریاد میکشید، طوریکه انگار او را فقط برای فریاد کشیدن بدنیا آوردهاند. بعد پرستار عاقبت با آمپول میآید و دکتر سریع و ماهرانه آن را تزریق میکند.
وقتی او با کشیدن آهی سوزن را از پوستِ سخت و تقریباً چرمین خارج میساخت در باز میشود و یک راهبه تند و هیجانزده داخل اتاق میگردد، اما وقتی او کودکِ سانحه دیده و دکتر را میبیند دهانش را که برای گفتن چیزی گشوده بود میبندد و آهسته و بیسر و صدا خود را نزدیکتر میسازد. او دوستانه برای دکتر و پرستارِ تازه کار و رنگپریده سری تکان میدهد و دستش را روی پیشانیِ کودک میگذارد. کودک چشمهایش را کاملاً عمودی باز میکند و با تعجب به آن هیکلِ سیاهِ بالای سرش نگاه میکند. تقریباً به نظر میآمد که او بخاطر فشارِ دستِ سرد بر روی پیشانیش آرام گرفته است، اما آمپول حالا تأثیر خود را گذاشته بود. دکتر آن را هنوز در دست داشت و بار دیگر آهِ عمیقی میکشد، زیرا که حالا آنجا ساکت بود، سکوتی زیبا، چنان ساکت که همه میتوانستند صدای تنفس خود را بشنوند. آنها کلمهای نمیگفتند.
کودک دیگر احساس درد نمیکرد، آرام و کنجکاو به اطرافِ خود نگاه میکرد.
دکتر از پرستارِ شب آهسته میپرسد: "چه مقدار؟"
پرستار هم آهسته جواب میدهد: "ده."
دکتر شانهاش را بالا میاندازد. "یک کم زیاد بود، ببینیم چه میشود. خواهر لیوبا آیا کمی به ما کمک میکنید؟"
راهبه به سرعت میگوید: "البته" و چنین به نظر میرسید که انگار وحشتزده از خوابی عمیق برخاسته است. آنجا خیلی ساکت بود. راهبه سر و شانۀ کودک را نگاه داشته بود و پرستارِ شب پاهایش را و تکه پارچههای خیس شده از خون را از پای او در میآورد. حالا آنطور که آنها میدیدند خون خود را با چیزِ سیاهی مخلوط ساخته بود، همه چیز سیاه بود، پاهای پسر پوشیده از گرد زغال بود، همینطور دستهایش، همه چیز فقط خون بود، تکههای پارچه و گرد زغالها، گردهای ضخیم و تقریباً چربِ زغال همه خونی بودند.
دکتر زمزمه‎کنان میگوید: "معلومه. تو وقت دزدیِ زغال از قطارِ در حال حرکت سقوط کردی، درسته؟"
پسر با صدای شکستهای میگوید: "آره. معلومه."
چشمان پسر بیدار بودند و خوشبختی غریبی در آنها پیدا بود. آمپول باید تأثیر عالیای گذاشته باشد. راهبه پیراهن پسر را کاملاً بالا میکشد و در بالای سینه و زیر چانۀ او آن را لوله میسازد. بالاتنۀ پسر لاغر بود، مانند بالاتنۀ یک غازِ پیر بطور مسخرهای لاغر بود. سوراخهایِ بالای ترقوۀ او بطور عجیبی از سایه سیاهی پوشیده شده بود، سوراخهای بزرگی که راهبه میتوانست دستِ پهنِ سفیدش را در آن پنهان سازد. حالا پاهایش را نگاه میکنند، آنچه از پا هنوز سالم مانده بود. آنها کاملاً لاغر بودند و ظریف و باریک دیده میشدند. دکتر به زن‎‎ها سری تکان میدهد و میگوید: "احتمالاً شکستگی از هر دو طرف، باید عکسبرداری شوند."
پرستارِ شب با یک پارچه آغشته به الکل پاها را می‏شست، و بعد دیگر پاها مانند اول وحشتناک دیده نمیگشتند. کودک فقط بطور وحشتناکی لاغر بود. دکتر در حال باندپیچی کردن سرش را تکان میداد. او حالا دوباره بخاطر لومایر نگران میشود، شاید واقعاً او را گرفته باشند، و اگر حتی او چیزی را فاش نساخته باشد اما باز چیز شرم‎آوری بود، او را بخاطر استروفانتین گرفتار سازند و او خودش در آزادی باشد، در حالی که در سودِ موارد دیگر شریک بوده است. لعنت، حالا حتماً ساعت هشت و نیم باید باشد، و حالا آنجا بطور ترسناکی ساکت بود، در خیابان چیزی برای شنیدن وجود نداشت. او باندپیچی را به اتمام رسانده و راهبه دوباره پیراهن را تا کمر پائین کشیده بود. بعد به سمت کمد میرود، یک پتوی سفید خارج می‎‎‎‎کند و روی کودک میکشد.
راهبه در حالی که دستهایش دوباره بر پیشانی پسر قرار داشت به دکتر که دستهایش را میشست میگوید: "آقای دکتر، من بخاطر شِرانس به اینجا آمده بودم، من نمیخواستم شما را در حال مداوا نگران کنم."
دکتر در حال خشک کردن دستهایش مکث میکند، چهرهاش کمی منقبض میگردد و سیگار که بر لب پائینش آویزان بود میلرزد.
او میپرسد: "چی. برای شرانسِ کوچک چه اتفاقی افتاده؟"
و حالا رنگپریدگیِ چهره‎اش به رنگِ زرد تبدیل شده بود.
"آه، کوچولوی زیبا دیگر نمیخواهد، دیگر واقعاً نمیخواهد، به نظر میرسد که به پایان نزدیک باشد." 
دکتر سیگار را دوباره در دست میگیرد و حوله را به میخِ کنار دستشوئی آویزان میکند.
او درمانده میگوید: "لعنت، من چه میتوانم بکنم، من کاری نمیتوانم بکنم!"
راهبه دستش هنوز بر روی پیشانیِ پسر بود. پرستارِ شب دستمال خونی را داخل سطلِ آشغال که درِ نیکلیِ آن نورِ کمی بر روی دیوار نقاشی میکرد انداخت.
دکتر متفکرانه به زمین نگاه میکرد، ناگهان سرش را بلند میکند، یک بار دیگر یه پسر نگاه میکند و به سمت در هجوم میبرد: "من نگاهی به شرانس میاندازم."
پرستارِ شب پشت سر او میپرسد: "به من احتیاج ندارید؟" او سرش را یک بار دیگر داخلِ اتاق میکند: "نه، اینجا بمانید، پسر را برای عکسبرداری آماده سازیذ و جریانِ پزشکی را یادداشت کنید."
کودک هنوز بسیار آرام بود و پرستارِ شب هم حالا در کنار مبلِ چرمی ایستاده بود.
راهبه از پسر میپرسد: "آیا مادرت خبر دارد؟"
"مُرده."
راهبه جرئت نمیکند از پدر او سؤال کند.
"به چه کسی باید خبر داد؟"
"به برادر بزرگم، اما او حالا در خانه نیست. اما کوچولوها باید بدونن، آنها حالا تنها هستن."
"کدوم کوچولوها؟"
"هانس و آدولف، آنها منتظرن که من برای غذا درست کردن به خونه برم."
"و برادر بزرگت کجا کار میکنه؟"
پسر سکوت میکند، و راهبه دیگر سؤال نمیکند و به پرستار میگوید: "آیا میخواهید بنویسید؟"
پرستارِ شب سری تکان میدهد و به سمت میزِ کوچکِ سفید رنگی میرود که توسط داروها و لولههای آزمایش پوشیده شده بود. او دواتدان را نزدیکتر میکشد، قلم را در آن فرو میبرد و با دستِ چپ بر روی ورقِ سفیدی شروع به نوشتن میکند.
راهبه از پسر می‎پرسد: "اسمت چیه؟"
"بِکِر"
"مذهب؟"
"هیچ مذهبی. من غسل تعمید نشدم."
راهبه وحشتزده میگردد، چهرۀ پرستارِ شب خونسرد باقی میماند.
"کِی به دنیا آمدی؟"
"1933 ... در دهم ماه سپتامبر."
"هنوز مدرسه میری، بله؟"
"بله."
پرستارِ شب زمزمه‎کنان به راهبه میگوید: "و ... نام فامیل!"
"بله ... و نام فامیل؟"
"گرینی"
"چی؟" هر دو زن با لبخند به همدیگر نگاه میکنند.
پسر آهسته و با عصبانیت مانند تمامِ مردمی که یک نام فامیلِ غیر معمولی دارند میگوید: "گرینی."
پرستارِ شب میپرسد: "با I نوشته میشه؟"
"بله با دو تا I" و دوباره تکرار میکند: "گرینی."
اما نام واقعی او لوهنگرین بود، زیرا او در سال 1933 متولد شده بود، آن زمانیکه اولین عکسهای هیتلر در جشنوارههای بایرویت توسطِ تمامِ فیلمهای خبری نشان داده میگشت. اما مادرش او را همیشه گرینی خطاب میکرد.
ناگهان دکتر بداخل اتاق هجوم میآورد، چشمانش از خستگی متورم گشته و موهای نازکِ بلوندش روی چهرۀ جوان اما در عین حال چروکیدهاش آویزان بودند.
"سریع بیائید، سریع، هر دو. من میخواهم هنوز با تزریق کردنِ خون آزمایش کنم، سریع."
راهبه نگاهی به پسر میاندازد.
دکتر فریاد میزند: "بله، بله. میتونید او را لحظهای تنها بگذارید."
پرستارِ شب حالا در کنار در قرار داشت.
راهبه می‎پرسد: "گرینی، یک دقیقه آروم دراز میکشی؟"
پسر میگوید: "بله."
اما پسر وقتی آنها همگی بیرون رفتند گذاشت تا اشگهایش سرازیر گردند. انگار که دستِ راهبه بر روی پیشانیاش جلوی اشگهایش را گرفته بود. او بخاطر درد گریه نمیکرد، او از روی شادی گریه میکرد. و همینطور بخاطر درد و ترس. فقط وقتی او به کوچولوها فکر میکرد از روی درد گریهاش میگرفت، و او سعی میکرد به آنها فکر نکند، زیرا میخواست که از روی شادی گریه کند. او هرگز در زندگی خود را چنین عالی احساس نکرده بود که حالا پس از تزریقِ آمپول احساس میکرد. چیز فوقالعاده‌ای، کمی مانند شیر گرم در او جریان داشت که او را به سرگیجه انداخته و همزمان بیدار ساخته بود، و بر روی زبان مزهای خوشمزه میداد، خوشمزهتر از آن را در زندگی نچشیده بود، اما او باید مرتب به کوچولوها فکر میکرد. هوبرت تا قبل از صبحِ زود بازنخواهد گشت، و پدر ابتدا سه هفتۀ دیگر برمیگشت، و مادر ... و حالا کوچولوها کاملاً تنها بودند، و او دقیقاً میدانست که آنها در کمینِ صدای هر قدمی، هر صدایِ آهستهای از روی پلهها گوش سپردهاند، و سر و صداهای وهم‎آورِ زیادی بر روی پلهها وجود داشت و به این ترتیب ناامید شدنهای وحشتناک زیادی هم برای کوچولوها. بعید به نظر میآمد که خانمِ گروسمَن به آنها سر بزند: او هرگز این کار را نکرده بود، پس چرا حالا امروز باید این کار را بکند، او هرگز چنین کاری نکرد، او نمیتوانست بداند که او ... که او مجروح شده است. شاید هانس آدولف را دلداری دهد، اما هانس خودش خیلی ضعیف بود و فوری به بهانۀ هر چیزی شروع به گریه میکرد. شاید آدولف هانس را دلداری بدهد، اما آدولف هنوز پنج سالش بود و هانس هشت ساله، این احتمال بیشتر است که هانس آدولف را دلداری بدهد. اما هانس بطور وحشتناکی ضعیف بود، و آدولف قویتر بود. احتمالاً هر دو آنها گریه خواهند کرد، زیرا وقتی ساعت از هفت میگذشت دیگر بازی کردن خوشحالشان نمیساخت، زیرا آنها گرسنه بودند و میدانستند که او ساعت هفت و نیم به خانه خواهد آمد و به آنها غذا خواهد داد. و آنها جرئت نخواهند کرد به سراغ نان بروند؛ نه، آنها دیگر چنین جرئتی نخواهند کرد، او اینکار را بعد از آنکه آنها چند بار همه را، تمام سهمیۀ هفتگی را خورده بودندْ شدیداً ممنوع کرده بود؛ کاش بتوانند لااقل بدون وحشت سیبزمینیها را بخورند، اما آنها این را نمیدانستند. کاش او این را به آنها گفته بود که آنها اجازه دارند سیبزمینیها را بخورند. هانس میتوانست خیلی خوب سیبزمینی بپزد؛ اما آنها جرئت این کار را نخواهند کرد، او آنها را به سختی تنبیه کرده بود، بله، او باید حتی به این خاطر آنها را کتک میزد، زیرا این کارِ درستی نبود که آنها تمام نان را بخورند؛ این کارِ درستی نیست، اما اگر او آنها را تنبیه نکرده بود میتوانست حالا خوشحال باشد، بعد آنها میتوانستند حالا به سراغِ نان بروند و لااقل گرسنه نمانند. حالا آنها آنجا نشسته و منتظرند، و با هر صدائی از روی پله با هیجان از جا میپرند و صورتِ رنگپریدۀ خود را از درزِ در خارج میکنند، آنطور که او اغلب، شاید هزار بار دیده بوده است. آه، او همیشه اول صورتهایشان را میدید، و آنها خوشحال میگشتند. بله، حتی پس از آنکه آنها را زدْ باز هم وقتی او میآمد آنها خوشحال میشدند؛ آنها همه چیز را قبول میکردند. و حالا هر صدائی برایشان یک ناامیدی بود، و آنها خواهند ترسید. هانس وقتی پلیسی را میدید شروع به لرزیدن میکرد، شاید آنها طوری بلند گریه کنند که خانمِ گروسمَن دعوایشان کند، زیرا او شبها میل به آرامش داشت، و شاید آنها به گریه کردن ادامه دهند و خانم گروسمَن برای اینکه ببیند چه خبر است آنجا برود، و بعد دلش برای آنها بسوزد؛ خانم گروسمَن زن بدی نبود. اما هانس هرگز خودش پیش خانم گروسمَن نخواهد رفت، هانس بطرز وحشتناکی از او میترسد، او از همه میترسد ...
کاش آنها لااقل سیبزمینیها را بخورند!
از وقتی که او دوباره به بچه‎ها فکر کرد فقط از روی درد گریه میکرد. او سعی کرد دستش را روی چشمانش قرار دهد تا کوچولوها را نبیند، بعد احساس کرد که دستش خیس گشت، و او بیشتر گریست. او سعی کرد متوجه شود که ساعت چند است. حتماً ساعت نُه شده است، شاید ده، و این وحشتناک بود. او تا حال هرگز دیرتر از ساعت هفت و نیم به خانه بازنگشته بود، و آنها باید سخت مراقبت میکردند، لوکزامبورگیها با کمال میل شلیک میکردند. شاید نمیتوانستند در جنگ خیلی تیراندازی کنند، و حالا با کمال میل تیراندازی میکردند؛ اما او را هرگز نمیتوانند بگیرند، هرگز، آنها هرگز او را نگرفته بودند، او همیشه از دستشان در رفته بود. خدای من، درست آنتراسیت، صرفنظر کردن از آن برایش ناممکن بود. آنتراسیت، برای این زغال‎سنگ راحت هفتاد/هشتاد مارک میپرداختند، و او باید از انها صرفنظر کند! اما لوکزامبورگیها نتوانستند او را بگیرند، او از پسِ روسها برآمده بود، از پسِی یانکیها و بلژیکیها، حالا باید لوکزامبورگیها بخواهند او را بگیرند، این لوکزامبورگیهایِ مسخره؟ او از دست آنها گریخته، در جعبه را گشوده بود، کیسه را پُر ساخته و به پائین پرتاب کرده بود، و بعد چیزهائی را که میشد بعداً آنها را برداشت به پائین انداخته بود. اما بعد، خیلی سریع ناگهان قطار از حرکت ایستاد، و او فقط میدانست که دردِ وحشتناکی داشته است، تا اینکه دیگر چیزی نمیدانست، و بعد دوباره، وقتی او اینجا در کنار درِ بیدار گشت و اتاقِ سفید را دید. و بعد به او آمپول را تزریق کردند. او حالا دوباره فقط از روی خوشحالی گریه میکرد. کوچولوها دیگر آنجا نبودند؛ خوشبختی چیزِ باشکوهی بود، او تا حال اصلاً آن را نمیشناخت؛ به نظر میآمد قطرات اشگِ خوشبختی باشند، خوشبختی از او جاری شده بود، با این حال اما این قطعۀ چرخانِ کم سو و شیرین در سینهاش، این تودۀ عجیب که به صورت اشگ از او بیرون فوران میزدْ کوچکتر نمیگشتند ...
ناگهان او شلیک کردن لوکزامبورگیها را میشنود، آنها تفنگِ خودکار داشتند و صدای وحشتناکی در شبِ خنک بهاری تولید میکرد؛ بوی جبهه میداد، بوی دودِ قطار، بوی زغال و کمی هم بوی بهاری حقیقی میداد. دو گلوله در آسمان که کاملاً خاکستریِ تیره رنگ بود زوزه میکشند، و پژواکشان هزار باره به سمت او بازمیگردد، و بر روی سینهاش مانند بخیهای به خارش میافتد؛ این لوکزامبورگیهایِ لعنتی نباید او را بگیرند، آنها نباید او را با گلوله بزنند! زغالها که او حالا بر روی آنها صاف دراز کشیده بود تیز و سفت بودند، آنها آنتراسیت بودند و برایش هشتاد مارک میدادند، تا هشتاد مارک برای هر پنجاه کیلو. آیا او باید یک بار برای کوچولوها شکلات بخرد؟ نه، پول کفاف نمیداد، برای شکلات چهل تا چهل و پنج مارک طلب میکردند؛ این همه زغال نمیتوانست حمل کند؛ خدای من، پنجاه کیلو برای دو بسته شکلات؛ و لوکزامبورگیها سگهای دیوانهای بودند، آنها دوباره شلیک میکردند، و پاهای لختش سرد و از آنتراسیتهایِ تیز به درد آمده بودند، و آنها سیاه بودند و کثیف، او آن را احساس میکرد. گلولهها سوراخهای بزرگی در آسمان ایجاد میکردند، اما آنها نمیتوانستند آسمان را با گلوله مجروح سازند، یا اینکه میتوانند لوکزامبورگیها آسمان را مجروح سازند؟ ...
آیا باید او به راهبه میگفت که پدرش کجاست و هوبرت شبها به کجا میرفت؟ آنها از او نپرسیدند، و آدم نباید وقتی از او سؤال نشده است جواب بدهد. این را در مدرسه گفته بودند ... لعنت، لوکزامبورگیها ... و کوچولوها... لوکزامبورگیها باید از تیراندازی کردن دست بکشند، او باید پیش کوچولوها میرفت ... آنها واقعاً دیوانه بودند، کاملاً دیوانه، این لوکزامبورگیها. لعنت، نه، او چیزی به راهبه نخواهد گفت، نخواهد گفت که پدر کجا است و برادر شبها به کجا میرود، و شاید هم کوچولوها از نان بردارند ... شاید هم از سیب‎زمینی ... یا شاید خانم گروسمَن متوجه شود که آنجا اتفاقی افتاده، زیرا اتفاقی افتاده بود؛ خیلی عجیب بود، در واقع هیچ وقت چیزی درست نبودْ همیشه اتفاقی میافتاد. مدیرِ مدرسه هم سرزنشم خواهد کرد. آمپول تأثیر خوبی کرده بود، او نیشِ سوزن را احساس کرد و بعد ناگهان خوشبختی آنجا بود! این پرستارِ رنگپریده درونِ سرنگ خوشبختی کرده بود، و او کاملاً واضح شنید که او خوشبختی را زیاد در سرنگ داخل کرده، بیش از حد خوشبختی، او چندان هم ابله نبود. خوشبختی باشکوه بود، او میخواست برای کوچولوها هم یک بار خوشبختیِ در سرنگ را بخرد؛ آدم میتوانست همه چیز بخرد ... نان ... کوهی از نان ...
لعنت، با دو I، آیا اینجا بهترین نامِ فامیلِ آلمانی را نمیشناسید؟ ...
ناگهان او فریاد می‎کشد: "هیچ مذهبی. من غسل تعمید نشدم."
شاید مادر هنوز زنده باشد؟ نه، لوکزامبورگیها او را کشتند، نه روسها ... نه، چه کسی میداند، شاید نازیها او را کشته باشند ... نه، یانکیها ... آه، کوچولوها میتونن راحت نان را بردارند و بخورند، نان بخورند ... او قصد داشت یک کوهِ کامل نان برای آنها بخرد ... کوهی از نان ... یک کامیون پُر از نان ... پُر از آنتراسیت؛ و خوشبختی در سرنگ.
با دو I، لعنت!
راهبه به سمت او میدود، بلافاصله نبضش را میگیرد و ناآرام به اطرافش مینگرد. خدای من، شاید باید دکتر را خبر کنم؟ اما او حالا نمیتوانست کودک را که در حال هذیان‎گوئی بود تنها بگذارد. شرانسِ کوچولو مُرده بود، به آن سمت رفته بود، خدا را شکر، این دخترِ کوچک با چهرۀ روسی! پس دکتر کجا مانده است ... او به دورِ مبل چرمی میچرخید ...
کودک فریاد میزد: "هیچ مذهبی. من غسل تعمید نشدم."
ضربان نبض مرتب کمتر میشد. راهبه با پیشانیِ عرق کرده ایستاده بود. "آقای دکتر، آقای دکتر!" او بلند فریاد میزد، اما او به خوبی میدانست که هیچ صدائی از در خارج نمیشود ...
کودک حالا ترحم برانگیزانه مینالید.
"نان ... یک کوه نان برای کوچولوها ... شکلات ... آنتراسیت ... لوکزامبورگیها، این خوکها، آنها نباید تیراندازی کنند، لعنت، سیبزمینیها، شماها میتونید با خیال راحت سیبزمینیها را بخورید ... برید سیبزمینیها را بخورید! خانم گروسمَن ... پدر ... مادر ... هوبرت ... از میان درزِ در، از میان درزِ در."
راهبه از ترس میگریست، او جرئت نمیکرد از آنجا برود، کودک حالا شروع به تقلا میکند و او شانههایش را محکم گرفته بود. مبل چرمیْ صافیِ بدی داشت. شرانسِ کوچک مُرده بود، آن کوچولوی مهربان حالا در آسمان بود. رحمت خدا بر او، آه بخشنده ... او بیگناه بود، یک فرشتۀ کوچک، یک فرشتۀ کوچکِ روسی ...
پسر فریاد میکشید: "هیچ مذهبی" و سعی میکرد با دستهایش به اطراف خود مشت بزند، "من غسل تعمید نشدم."
راهبه با وحشت به بالا نگاه میکند. بعد به سمت لگنِ آب میدود، و با وحشت پسر را از نگاهش دور نمیسازد، لیوانی نمییابد، برمیگردد، پیشانیِ تب کردۀ پسر را نوازش میکند. بعد به سمت میزِ کوچکِ سفید رنگ میرود و یک لوله آزمایش برمیدارد. لوله آزمایش سریع از آب پُر میشود، خدای من، چه قدر کم آب در این لولهها جا میگیرد ...
پسر زمزمه میکند: "خوشبختی، در آمپول خیلی خوشبختی داخل کنید، خیلی، هرچه دارید، همینطور برای کوچولوها ..."
راهبه با احترام و کاملاً آهسته بر سینه خود صلیبی میکشد، بعد آبِ داخل لوله آزمایش را بر روی پیشانی پسر میریزد و در حال گریه کردن میگوید: "من تو را غسل تعمید میدهم ..."، اما کودک، در اثر آبِ سرد ناگهان به خود میآید، سرش را چنان ناگهانی بلند میکند که لوله آزمایش از دست راهبه بر روی زمین می‎افتد و میشکند. پسر با لبخندِ کوچکی به راهبه که وحشت کرده بود نگاه میکند و تیره و مات میگوید: "غسل تعمید ... بله ..."، بعد بقدری با شدت به عقب سقوط میکند که سرش با ضربۀ خفهای به مبلِ چرمی به طرفی میافتد، و حالا چهرهاش آنطور که او بیحرکت آنجا افتاده بود لاغر، پیر و بطرز وحشتناکی زرد دیده میشد، و دستها انگار در پیِ چنگ انداختن چیزی بودند...
دکتر در حال خندیدن با دکتر لومایر داخل اتاق میگردد و میپرسد: "از او عکسبرداری شد؟"
راهبه فقط سرش را تکان میدهد. دکتر نزدیکتر میآید، بی‎اراده گوشیِ پزشکیاش را به دست میگیرد، اما آن را دوباره رها میسازد و به لومایر نگاه میکند. لومایر کلاهش را از سر برمیدارد. لوهنگرین مُرده بود ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر