انجیل.


<انجیل> از برتولت برشت را در فروردین سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

انجیل، درامی در یک پرده.
بازیگران:
پدربزرگ. پدر، شهردار. دختر. برادر
این داستانِ درام در یکی از شهرهای پروتستانت‌نشین هلند که توسط کاتولیکها محاصره شده است رخ میدهد.

صحنه اول
یک اتاق‌نشیمنِ راحتِ یک خانه در کنار بازار با یک شاهنشین با دیوارهای شیشهای و محلی فرو رفته برای جای گلدانها. پدربزرگ در کنار میز در حال خواندن، در شاهنشین دختر. گهگاهی از دوردست هیاهو بگوش میآید.
پدربزرگ بلند و باشکوه در حال خواندن: و در نهمین ساعت بلند فریاد کشید و گفت: "خدای من، خدای من، چرا مرا ترک کردی"، و بعد کسانیکه دور او ایستاده بودند او را تمسخر کردند و گفتند: او به دیگران کمک کرد، اما به خودش نمیتواند کمک کند. اگر از صلیب پائین بیائی ما به تو ایمان خواهیم آورد. در این لحظه مسیح یک بار دیگر فریاد کشید: "انجام پذیرفت" و سرش را خم کرد و مُرد.
دختر: اینجا هوا بطور عجیبی شرجیه، تو خیابون اصلاً کسی دیده نمیشه. من میترسم.
پدربزرگ: مردم روی دیوارها هستن، بچه! به این دلیل خیابون خالیه. تو لازم نیست بترسی.
دختر: فکر کنم که حمله بزودی شروع میشه. اما ترس من به این خاطر نیست.
پدربزرگ جواب نمیدهد و کتاب انجیل را ورق میزند.
دختر: من نمیدونم این ترس از کجا میاد. از امروز صبح ترسم شروع شد. از وقتی که پدر و برادر رفتن. وقت رفتن برادر نگاه عجیبی به من کرد و گفت: امروز همه‌چیز مشخص میشه. حمله به سختی تحملپذیره. ما با کمال میل خودمونو قربانی میکنیم. روی کلمۀ «ما» تأکید کرد. این حرف مهم نیست، ولی من مدام بهش فکر میکنم و بعد ناگهان وحشتم میگیره. خودم هم دلیلشو نمیدونم.
پدربزرگ: فکر باطل! پدر و برادرت پیش از این هم بارها رفته بودن و همیشه دوباره به خونه برگشتن. من هرگز متوجه وحشت در تو نشدم.
دختر خیره: من میدونم که اونا بارها رفتن و من هرگز نگران نمیشدم.
پدربزرگ: امرور روز سختیه. دشمن میخواد حمله کنه. ما اینجائیم و نمیتونیم کمک کنیم. ما فقط میتونیم از خدا کمک بخواهیم. بیا دعا کنیم! و برای بدست آوردن آرامش انجیل بخونیم.
دختر از پنجره به بیرون نگاه میکند: امروز هوا شرجیه.
سکوت.
پدربزرگ: اما اگر چنین نشانه‌هائی ظاهر شوند، باید که بر روی کوهها فرار کنید! سپس مقاوم و وفادار بمانید. که این هر دو مهمند!
دختر با نگاهی به دوردست: پدربزرگ، چیز دیگهای برام تعریف کن! انجیلِ تو سرده. در انجیل از انسانهائی صحبت میشه که از ما قویتر هستند.
پدربزرگ: دختر، کفر نگو! ... میخواند: من اما به شما میگویم، به همنوع خود خدمت کنید! نان خود را با گرسنگان تقسیم کنید و بر محتاجان ترحم کنید.
ورق میزند.
دختر: چیز دیگهای تعریف کن! انجیلِ تو سرده. چیزی از بدبختی و مرگ، اما از کمکِ خداوند تعریف کن. از چیزای خوب، از خدایِ نجات‌دهنده تعریف کن. انجیلِ تو فقط خطاکارا رو میشناسه!
پدربزرگ: کسی که پدر یا مادرش را بیشتر از من دوست بدارد، او شایسته من نیست. ... این کتاب خیلی زیباست. چون قوی است. مردم باید این کتابو بیشتر بخونن.
دختر گوش تیز میکند: من صدای پا میشنوم. قدمهای خسته و سنگین. کسی که اینطوری راه میره یا باید پیرمردِ فقیر و بیچارهای باشه یا اینکه باید چیز سختی رو حمل کنه. من میخوام ببینم ... به طرف در میرود.
پدربزرگ آهسته: من فکر میکنم صاحب این گامهای خسته رو بشناسم.

صحنه دوم
شهردار با پسرش داخل میشود. یک مردِ بلنداندام. برادر دختر را محکم در آغوش میگیرد.
برادر با شوخی: دختر! امروز چه روز خوبیه! نارنجک از آسمون میباره. جدی: اما ما وظیفۀ خودمونو انجام دادیم.
سکوت.
دختر: پدر، بیرون چه خبره؟ شما خیلی ساکت و جدی هستین. نباید اتفاق خوبی افتاده باشه.
پدر دختر را خیره نگاه میکند و آهسته می‌گوید: وضع خوب نیست، دختر. ... معذب: ما اینو از صبح میدونستیم که دیگه نمی‌تونه بیشتر از این طول بکشه.
پدربزرگ آرام: ما هم میدونستیم.
پدر: ما چیزی به شماها نگفتیم. ما نمیخواستیم نگرانتون کنیم. اما حالا باید این گفته بشه.  ... پسرم، تو تعریف کن.
برادر مرددانه: چیز زیادی برای تعریف کردن وجود نداره. ... همۀ کارخونهها تعطیل هستن، مثل یه آبکش سوراخ سوراخ شدن. ما شب و روز کار کردیم تا قابل استفاده نگهشون داریم. این کار اما بیفایده بود. ... گرسنگی تو شهر حاکمه. شماها از این بیخبرین. اما در پائینهای شهر مردم از گرسنگی میمیرن.
دختر: باید بهشون غذا داد. اوه خدای من! ما تو فراوونی زندگی میکنیم و مردم میمیرن.
پدر: نمیشه کمک کرد. افراد گرسنه زیاد هستن. تو با این کار فقط خودتو نابود میکنی.
برادر ...: گرسنگی تو شهر حاکمه. مردم همه سست شدن و انقدر ضعیف هستن که به زحمت میتونن خودشونو رو پاهاشون نگه دارن. و امروز، یعنی حالا، ساعت سه، قراره حملۀ بزرگ شروع بشه. کاتولیک حمله میکنه. ما نمیتونیم مقاومت کنیم.
پدربزرگ از جا بلند میشود: آدم باید بتونه خودشو نگهداره! پیروزی یا مرگ! همۀ مردم باید برن بالای دیوار. اونا باید برای ایمانشون بجنگن و کشته بشن. خداوند میفرماید: اعتراف کنید!
برادر طعنهآمیز: اعتراف کنید! میدونی پدربزرگ، اعتراف کردن وقتی آدم سیر باشه، تو یک اتاق خوب و آروم در زمان صلح خیلی راحته. ... اصلاً نمیشه فکر پیروزی رو کرد! کاتولیک در این سرزمین پیروز شد. ما، آخرین شهر پروتستانت هنوز هم انتظار میکشیم. ... دشمن به داخل شهر رخنه میکنه و آدم میتونه تصور کنه که بعد چه اتفاقی میافته. سرنوشت شهرهای دیگه اینو به ما نشون داده. کاتولیک زنها و کودکان ... حالا ... چی بگم ... پدر، من دیگه نمیتونم ...
دختر: چیه؟ چرا اینطور ترسناک به من نگاه میکنین؟
سکوت.
پدر خسته: قبلاً یک قاصد پیام آورد. از طرف دشمن فرستاده شده بود ... آه، خدای من.
دختر به سمت او میرود: پدر، حرف بزنین! ما هم میخوایم همه چیزو بشنویم.
پدر خود را از آغوشِ بازِ دختر کنار میکشد، زمزمه میکند: حالا نه! ... بعد خسته و کشدار و با نوعی بی‌تفاوتی ادامه می‌دهد: خدایا سخته، اما باید گفته بشه! قاصد گفت ... اگه مردم شهر کاتولیک بشن ... کاتولیک از گناه شهر میگذره و ...
پدربزرگ داد میزند: از این خبرا نیست! ما نمیریم! ما تا آخرین قطرۀ خون میجنگیم!
پدر: و اگه ... یک دختر خودشو قربانی کنه ... به فرماندۀ جنگ دشمن ... برای یک شب ... احمقها: تو، دختر!
سکوت. بعد دختر جیغ بلندی میکشد و میخواهد خود را در بغل پدرش بیندازد و از گریه شدید به تشنج میافتد ...
دختر: من! ... من باید خودمو قربونی کنم ... آه خدای من ... آه خدا من!
پدر خود را عقب میکشد، با صدائی گرفته: ولم کن، ولم کن! ... بالاخره باید گفته میشد. خودش را کنار میکشد و صورتش را در دستهایش پنهان میسازد.
پدربزرگ عصبانی: دختر، جواب بده!
دختر آشفته: چیه، چیه ... اوه ... سرم ... عصبانی و فریادکشان: من این کار رو نمیکنم! نه این کار رو نمیکنم! من نمیتونم این کار رو بکنم ... هقهق میگرید و خود را روی زانوی پدربزرگش میاندازد.
پدر در حال گریه کردن: من اینو میدونستم.
برادر شانه دختر را میکشد: دختر! تو باید این کار رو بکنی! یک ملت این درخواست رو فریاد میکشه!
پدربزرگ: برید بیرون! شیطانها!
برادر با ریشخندی یأسآمیز: شیطان. هاهاها! حالا دیگه وقتی پای جون در میون باشه احترام گذاشتن از بین می‌ره! ... دختر، من به تو میگم، تو باید این کار رو بکنی! آهسته و تقریباً ملتمسانه: خواهر! تو با این کار یک ملت رو نجات میدی! یک ملت! تو خویشاوندان خودتو نجات میدی. پدر تو! پدربزرگ تو! شماها به حرفم گوش میکنید! چه تو زیرزمین و چه توی خیابون.
پدربزرگ: لازم نیست منو نجات بده! من اینجا میمونم!
برادر عصبانی: خدایا! مگه نمیفهمی! دختر! پدربزرگ شما راضیش کنین، بهش بگین که باید این کار رو بکنه!
پدربزرگ: نه! او نباید این کار رو بکنه! میفهمید، او نباید این کار رو بکنه، یک روح بیشتر از هزار بدن ارزش داره!
برادر عصبانی: ساکت، دیوونه! بله، تو یا دیوونهای! یا ظالم! ظالمتر از اَحَب! مردم دارن تو خیابون فریاد میکشن و تو صداشونو نمیشنوی، پدربزرگ، در روز قیامت چه جوابی می‌دی!
پدربزرگ مقاوم: عدالت! من به تو میگم: عدالت!
برادر با خنده: عدالت: آره در فریب دادنِ خودت پافشاری کن! در عدالتِ سفت و سختات! هاها! ناگهان صحبتش را قطع میکند، زیرا که ساعتِ دیواری دو بار به صدا میآید و ساعتِ دو را اعلام میکند. ساعت دو نیم شد! دختر! بیا! ساعت سه آخرین مهلته. بعد حمله شروع میشه! دختر، بخاطر هزاران نفر رحم داشته باش!
دختر: پدر، تو هم میخوای که من این کار رو بکنم؟
پدر سکوت میکند.
برادر: البته که پدر هم میخواد. پدر، بگو که میخوای ... پدر هم صد در صد اینو میخواد! بیا، دختر!
دختر: من میام!
پدربزرگ او را نگهمیدارد: بمون! مگه سخنِ خدا رو نمیشناسی؟ "کسی که مرا در برابر مردم منکر شود، من هم او را در برابرِ پدرِ آسمانی انکار خواهم کرد!" دختر، دختر! آیا مگه روح تو ارزشمندتر از جسم هزاران نفر نیست؟ مگه نشنیدی آقامون گفت که اگر کسی پدر یا مادرش را بیشتر از من دوست بدارد، ارزش مرا ندارد! ... تو باید محکم بمونی، به روحت فکر کن.
برادر: ساکت شو، پیرِ خرفت! تو هم با اون انجیلت که مثل خودت انقدر سرد و صالح است! دحتر، به صدای دلت گوش کن! آیا زجر کشیدن بخاطر هزاران نفر قشنگ نیست؟ بیا ... سریع!
دختر: نه ... نه ... برو گمشو ... حق با پدربزرگه. برو گمشو ...
برادر خشمگین او را تکان میدهد: تو باید این کار رو بکنی، دختر، تو باید این کار رو بکنی!
پدر: ولش کن! مجبورش نکن!
برادر: ترسو! باید این کار رو بکنه!
پدر: پسر! گفتم ولش کن! بهت دستور میدم! دیگه کافیه. تو با من میای. او پسر را با خود بطرف در میکشد.
برادر: فقط از خودتون خوب مراقبت کنین! هاهاها!
آنها میروند. پدر برمیگردد.
پدر خمیده: لااقل با ما بیاین و خودتونو نجات بدین ... میتونه به اینجا نارنجک اصابت کنه ... خونه آتش میگیره ... بیاین.
پدربزرگ خشمگین: ساکت باش! ما اینجا میمونیم. ما نمیخوایم مثل شماها مذهبمونو انکار کنیم! ما اگه لازم باشه خواهیم مُرد ــ برای ایمانمون ــ سخت و محکم: تو دیگه چیزی برای گفتن به ما نداری. تو قصد داشتی روح دخترتو به حراج بذاری. از این خونه برو بیرون! تو ارزش اینو نداری که دخترتو ببینی.
پدر درهم شکسته شده، مبهم و لرزان: من ارزششو ندارم ... من حق دارم ... من ارشششو ندارم ... تلو تلو خوران خارج میشود.

صحنه سوم
صدای غرشِ خفۀ توپِ جنگی از دور به گوش میرسد. در اتاق سکوت برقرار است. دختر دوباره در شاهنشین ایستاده و پدربزرگ با دستِ سفیدش موهای او را نوازش می‌کند.
پدربزرگ: دختر، گریه نکن. باید اینطور میشد.
دختر: پدربزرگ، تو خیلی سفت و سخت رفتار کردی!
پدربزرگ: من باید سفت و سخت رفتار میکردم. پدر و برادرت میخواستند روحتو بفروشن.
دختر در رویا: شاید پدر به این کار راضی نبود ... پدر همیشه با من مهربون بود. وقتی من هنوز کوچک بودم همیشه بغلم میکرد و میگفت: تو دوشیزۀ کوچولو و شیرین خودمی. فکر کنم که منو از برادرم بیشتر دوست داشت. و بعد مادر فوت کرد. انگار همین دیروز بود. مادر با لباس سیاهش تو تابوت قرار داشت. سه تا شمع بلندِ سفید رنگِ مخصوص عزاداری تمام شب روشن بود. ما بچهها هم تمام شب بیدار بودیم و گریه میکردیم. صبحِ فردایِ اون شب پدر به خونه آمد. منو بغل کرد، بوسید و گفت که از حالا به بعد باید مواظب همدیگه باشیم. تو برام بیشتر از صد تا دوست عزیزتری. و او مادر رو بوسید. درست مثل سوگند خوردن بود. ... نمیدونم چرا تو این تاریکیِ شب اینو به یادم آوردم ...
در این لحظه آتش در کنار پنجره با رنگ سبزِ طلائی به هوا زبانه میکشد و آسمان از پشتِ آن قرمزِ خونی رنگ دیده میشود. پدربزرگ روی صندلیاش مینشیند.
دختر از سمت پنجره: آتش درحال بیشتر شدنه. برج هم به آتش کشیده شد. تقریباً تمام شهر در حال سوختنه. دیوارهای شهر با رنگِ سیاه در زیر آسمونِ سرخ بزرگ دیده میشن. دشمن حمله رو شروع کرده. من اونا رو که در گِل و لای غوطه میخورن میبینم. آه خدای من! به شهرِ بیچارهمون رحم کن!
پدربزرگ: بذار دشمنها حمله کنن، خدا با ما است!
غرش توپهای جنگی بلندتر میشود. در کنار پنجره جرقههای آتش به رقص میآیند.
پدربزرگ: آروم باش فرزندم. خدا پیش ماست.
ناقوسها با نوسانات بزرگ و سر و صدای زیاد به صدا میآیند.
پدربزرگ در حال خلسه: گوش کن دخترم، ناقوسها. نشانۀ حمله! خدا نزدیکه! اینها صدای خداست! صدائی که به جنگیدن فرامیخواند!
دختر پریشان: ناقوسها ... صداهای خدا ... فریاد زنان: خدایا! صداهای خدا! مات و گنگ از کنار پدربزرگ میگذرد و از اتاق خارج میشود. پدربزرگ رفتن او را با نگاهی مبهوت تعقیب می‌کند. صدای انفجار بلندتر، متورم و چرخان میشود. یک انفجارِ کر کننده، کاملاً در نزدیک خانه. دود و آتش از پنجره به درون اتاق هجوم میآورد. خانه در آتش میسوزد. بعد ناگهان همه چیز کاملاً ساکت میگردد ...
پدربزرگ با صدای بلند و انعکاس‌دار: خدایا، پیش ما بمان، زیرا که میخواهد شب شود و روز به پایان رسیده است.
پرده با سرعت بر رویِ اتاقِ در حال سوختن پائین میآید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر