دوست من اپسیلون.


<دوست من اپسیلون> از آرتور شنیتسلر را در خرداد سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

از میان کاغذهای یک پزشک.
اگر تراژدیـکمدی بتواند برای سرنوشت برخی از انسانها واژه مناسبی باشدْ بنابراین بی‌گمان یکی از آن انسانها دوست مرحومِ من اپسیلون میباشد که دیروز بر خاک گورش دوباره یک تاج‌گل قرار دادم، تاج‌گلی از گلهای ابدی که برگ بو به دورش پیچانده شده بود. زیرا به عقیده من کمتر شاعری بجز دوستم اپسیلون سزاوار چنین تاج‌گلیست ــ نه بخاطر نبوغش که به سختی میتوانست در برابر تمام انتقادات معترضانه خود را به اثبات رساند، بلکه بخاطر شیوه باشکوهی که در آن هنر از قلبش سرچشمه میگرفت. من همانندِ او را هرگز ندیدم، و بعضی از شاعران بزرگی که توسط همعصران خود ستایش میشوندْ میتوانستند به گورستان وِرینگر بروند و در کنار صلیبِ کوچکی که نوشته زیر بر آن حک گشته است دعای خاموشی بجاآورند:
اینجا پیش خدا خوابیده
مارتین براند
او نام حقیقیاش مارتین براند بود. امیدوارم کسی بخاطر حرمت زیادی که من برای یادبود نامی که موفقیت خاصی بدست نیاورده است تعجب نکند. اشعاری که بعضی از آنها را با <Y> امضاء میکرد و در یکی از مجلات شهر زالسبورگ یا شهر گراتس منتشر میگشتندْ چندان چشمگیر نبودند، حتی برای من که دانشجوی زبان و ادبیاتم و گاهی اوقات نوشتههای تخیلیاش را میخواندمْ به ندرت میتوانستند مورد تشویقِ واقعی یا تأییدم قرار گیرند.
اما او مانند اکثر شاعرانِ جوان توجه چندانی به قضاوتِ کسانیکه نوشتههایش را نمیپسندیدند نمیکرد، و در نزد خدایِ الهامِ خویش که به شکلی نامرئی مدام در کنارش گام برمیداشتْ چنان بی‌پایان خوش بود که تا زمان مشخصی به یکی از خوشبختترین انسانهائی تعلق داشت که من تا حال دیدهام. البته بدون شک گاهی هم اندوهگین بود؛ اما مطمئناً نه بخاطر پیشامدهای بحرانی که زندگیِ حقیرِ روزمره برایش فراهم میساخت، بلکه فقط وقتی حسش با موضوع واقعاً غمانگیزی مشغول میگشت: وقتی یک قطعه درام مینوشت که در آن ملکهها در اثر قلبهای شکسته و شاهزادگان بخاطر جمجمههای به دو نیم گشته میمُردند، یا وقتی او داستانی مینوشت که در آن یک پریِ بدجنس بخاطر شرارتِ ذاتیْ خوشبختیِ دو انسان را تهدید به نابودی میکرد. اما در مقابل وقتی او بهار را میستود یا یک شب در مجلسِ رقصی که در آن یک زن با ماسکِ زیبائیْ لبِ فارقالتحصیلِ رشتۀ هنر در لباس یک ثروتمند اهل نوبیِ را میبوسید و بعد میگفت: "بله، توئی؛ و هیچکس نباید تو را از من برباید!" به طرز شگفتانگیزی شاد بود.
در اینجا اما قطعاً جنونِ دوستم اپسیلون آغاز میگشت. من سعی میکردم جدیتر از کسان دیگر به او هشدار دهم: او باید در زندگی بجای بر قرار کردن دوستیِ تنگاتنگ با سایههایش کمی هم به اطراف بنگرد، به جاهائیکه بعضی چیزهای زنده ارزشِ دیدن دارند، حتی دختران بلوند یا قهوهای که برای مثال برای من خیلی بهتر از هیبتهای وزوز کنندۀ یک روزۀ او میباشند.
حالا او یک بار ماجرای عشقی کوچکی را شروع میکند، البته بعد از تئاتر و با دختری از اعضای کُرِ یک ارکستر. در واقع دختر بیشتر خود را در آغوش او انداخت تا اینکه مارتین بخاطر بدست آوردنش تلاش کرده باشد؛ اما این ماجرا چنان با خشم و غم‌انگیز به پایان رسید که عجیب و ابلهانه بودنِ آن ابتدا هنگامیکه همه‌چیز به پایان رسیده بود به فکرم رسید.
دختر در یک بعد از ظهر هنگامیکه من در مقابل پیانو نشسته بودم و چرت میزدم به ملاقاتم آمد. من هنوز دستهایم بر روی پیانو قرار داشت که صدائی ناموزون در گوشم پیچید.
من با کمی تعجب به چهره دختر نگاه کردم، مخصوصاً که دوستم اپسیلون را در کنار او ندیدیم و دختر هرگز بدون او به خانهام به مهمانی نیامده بود. نگاهِ سریعم به درِ اتاقْ جواب سؤالِ پرسیده نشدۀ نشسته بر لبانم را توضیح میداد، و او در حالیکه گریه در صدایش میلرزید گفت: "او در خانه نشسته است و مینویسد!"
در حالیکه از جا بلند میشدم گفتم: "تو از پیش او میآئی؟" و از او دعوت کردم بر روی مبل بنشیند و صندلیام را به او نزدیک ساختم.
هنوز از نشستن او لحظهای نگذشته بود که شروع کرد به گریه کردن.
من از او پرسیدم: "کوچولو چته؟ بگو؟"
اما او جوابی نداد.
من صبورانه انتظار میکشیدم. بعد دوباره بدون هیچ ناآرامی در صدا پرسیدم: "بگو ...؟"
او دستمالش را برداشت و اشگهایش را خشک کرد و گفت: "یک والس یا یک چیزِ خندهدار بنوازید، بعد من برایتان تعریف خواهم کرد ..."
من به سمت پیانو رفتم و بر کلیدها نواختم. بلافاصله بعد از اولین آکورد صدایش را در کنارم شنیدم که آهسته میگفت: "او مرا دوست ندارد."
من از نواختن دست کشیدم و چون برای چنین خبری آماده بودم با شگفتیای که در واقع کاملاً صادقانه نبود به او نگاه کردم.
او غمگین گفت: "به نواختن ادامه دهید."
من برای اینکه هر دو نفرمان را با یک شوخی از این لحظۀ ناگوار رهائی دهم جواب دادم: "بله، اما حالا نمیتوانم یک والس بنوازم" و یک مارش عزا اجرا کردم ... کاش آن زمان این مارش را نمینواختم. امروز این فکر بطرز مسخره و خرافاتیای عذابم میدهد.
دختر ادامه داد: "او باید کس دیگری را داشته باشد. زیرا او امروز بیش از یک بار فریاد کشید: <تو که مانند او نیستی ... مانند او نیستی ...، و بعد وقتی من او را کاملاً مضطربانه بوسیدم مرا نگاه کرد ــ خیلی از بالا به پائین ــ و گفت: <برو، مگر نمیبینی که مزاحمم هستی؟> من یخزده بودم، او اما به نوشتن ادامه داد، رنگ چهرهاش سرخ شده بود و چشمانش میدرخشیدند. پس از لحظهای به اطرافش نگاه کرد و مرا همچنان آنجا ایستاده دید و گفت: <هنوز اینجائی؟> و من رفتم."
من پرسیدم: "تو خودت چه فکر میکنی؟"
او فقط شانههایش را بالا انداخت.
من ادامه دادم: "من میخواهم آن را به تو بگویم. گرچه ممکن است که نتوانی در ابتدا مرا درک کنی. تو رقیبی از گوشت و خون نداری ...، آن فردِ دیگری که تو از او صحبت میکنی اصلاً موجودِ زندهای نیست و فقط تخیلِ دوستمان اپسیلون است."
او به من خیره نگاه کرد.
من گفتم: "من او را میشناسم و میدانم که او دیوانه است!"
شگفتی بر روی چهرهاش بخاطر آرامشی که با آن حقیقت را بیان کردم دیده میشد. "این اولین بار نیست که او عاشق آفرینشِ فانتزیاش میگردد. بگذار که او با سرودنِ شعرش به پایان برسد، بگذار که آن را روی میز تحریرش پرتاب کند و بعد این کابوس دوباره ناپدید میگردد."
او فریاد زد: "اما آدم باید برای او ترس داشته باشد!"
من جواب دادم: "ترسیدن اصلاً لازم نیست. اما من یکی دو بار به این فکر کردم که برای عشقِ او به تو خیلی مفید خواهد بود اگر تو برایش توضیح دهی: <اپسیلون شیرینم، من در واقع وجود ندارم، من خودم را از یک داستان دزدیدهام و این جسمِ زنانه در آغوش تو فقط یک رؤیاست ...>"
او خوب متوجه منظورم نشده بود و پرسید: "چگونه؟"
"من میخواهم فقط به تو توضیح دهم که تو برای حسود بودن دلیلِ عقلانی نداری. بگذار که او کار کند، او خودش بعد از دو سه روز پیش تو خواهد آمد و از تو خواهش خواهد کرد که دوباره خودت باشی. حرفم را باور کن!"
او فریاد زد: "پس بنابراین او یک نیمه‌دیوانه است!"
"یک نیمه‌دیوانه؟ یک نیمه‌شاعر و بنابراین یک دیوانه کامل! اما حالا آرام بگیر و دیگر گریه نکن!"
و دوباره به کلیدهای پیانو فشار آوردم و یک والس نواختم.
در این وقت او به سمت درِ اتاق رفت و وقتی خواستم برای مشایعت از جا بلند شومْ با حرکتِ دست آن را رد کرد و گفت: "من دوباره خواهم آمد!" او با این حرف ناپدید شد و من دستهایم را روی زانوهایم گذاشتم ...
صبح روز بعد به دیدار دوستم اپسیلون رفتم. گرچه نور به درون اتاق میتابید اما چهار شمع قرمز رنگ بر روی میزش روشن بود (او فقط با شمعهای قرمز میتوانست کار کند)، و اپسیلون با چشمهای کم‌نور در حالیکه قلمش بدون آسایش بر روی کاغذ سرگردان میچرخید در برابر آنها نشسته بود.
من شمعها را خاموش کردم؛ هنگام خاموش کردن آخرین شمع تازه متوجه حضورم شد و گفت: "آه، توئی."
من جدی گفتم: "اپسیلون، برای لحظهای کاغذها را کنار بگذار؛ بیا برویم با هم صبحانه بخوریم، اگر مخالفت کنی تمام تلاشم را خواهم کرد که تو را در تیمارستان نگه دارند."
او چشمانِ بدون درخشش را به من دوخت.
من در ادامه برایش تعریف کردم: "دیروز دوست‎دخترت پیش من بود. چه خرابکاری به بار آوردی؟"
او لبخند زد: "از این آدمِ بیچاره صحبت نکن! من از این جنس سیر شدهام."
من گفتم: "بله، البته! این زنهای زنده! اینها هنگام خوردن، هنگام نوشیدن و هنگام عشقبازی بقدر کافی خشناند و گام نهادنِ وجودِ واقعیشان در زندگیِ آدم هزینۀ سنگینی دارد."
او حرفم را قطع کرد: "از آنها برایم حرف نزن. برای من فقط یک زن وجود دارد. تو نمیتوانی او را از من بربائی! گوش کن! روزگاری ... ... ..."
حالا او در حالیکه گاهی به کاغذهای روی میز نگاه میکردْ شروع به تعریف کردن یک داستان میکند. داستانش در باره زن جوانِ عجیبی بود که در یکی از جزایر اقیانوس هند زندگی میکرد و فیروزه نام داشت و دلپذیرترین زنی بود که هرگز انسانها یا خدایان دیده بودند. اپسیلون نمیتوانست واژه کافی پیدا کند تا افسونی که از این زن سرچشمه میگرفت را توصیف کند. عاقبت با نگاهی در خلسه فرورفته برایم توضیح داد که از وقتی فیروزه درِ امپراطوریش را به ذهن و قلب او گشوده استْ دیگر نمیتواند برای چیزهای دیگر کمترین احساسِ علاقهای کند.
من به او گفتم: "تو حتماً عاشقش شدهای؟"
او با صدائی که جدی بودنِ عمیقی از آن شنیده میشد گفت: "من او را ستایش میکنم. اما آه، او هم باید بمیرد!"
من سرم را با وحشت تمام تکان دادم.
او به تعریفش ادامه داد: "و در آنجا یک شاهزاده آفریقائی هم وجود دارد" و گزارشِ بیشتری از این شاهزاده که شور و علاقه نامبارکی برای فیروزه پیدا کرده بود داد.
من پرسیدم: "تو احتمالاً حسادت میکنی؟"
او با صدای خفهای گفت: "چه سودی دارد. او عاشق شاهزاده می‎شود."
من سرش فریاد کشیدم: "اما احمق از خواب بیدار شو، فکری کن و بگذار که شاهزاده آفریقائی توسط یک ببر خورده شود، تا یک شاعرِ آلمانی به نام اپسیلون بتواند با یک قایقِ کوچک به ساحلِ این جزیره برسد و ..."
او با اطمینانِ راسخی جواب داد: "او این کار را نمیتواند بکند."
من گفتم: "چطور؟ ... چرا نمیتواند؟ این در دست تو قرار دارد! تو نخها را هدایت میکنی، این جنون از جمجمۀ تو به بیرون پریده، این فیروزه فقط در فانتزیِ تو موجود است!"
او آرام جواب داد: "با این حال جریان آنطور پیش میرود که باید برود، اتفاقها همه به هم پاس میدهند، من نمیتوانم آن را تغییر دهم."
من از جا جهیدم و گفتم: "تو کاملاً دیوانهای!"
او لبانش را برای لبخند زدن اندکی کج کرد و کاملاً آهسته گفت: "نه."
من در اتاق به این سمت و آن سمت قدم میزدم و احساس میکردم که هیجان شدیدی بر من حاکم شده است.
بعد او گفت: "من از تو خواهش میکنم، برو! تو مزاحم من هستی!"
من در مقابل او ایستادم، با نگاهی تلخ او را تماشا کردم و جواب دادم: "ظهر دوباره برمیگردم تا از تو بپرسم که آیا میخواهی غذا بخوری."
من در حالی که در را پشت سرم میبستم دیدم که اپسیلون دوباره شمعهای قرمزش را روشن کرد. من اما به خیابان پُر نور قدم گذاشتم، در میان مردمی که با گامهایِ خشمگینِ روزانه از میان خیابان میگذشتند. در لحظات اول نزدیک بود بخاطر این تازگیِ زندگی تعجب کنم. آدم وقتی از خانه دیوانهها خارج میشود دیگر تندرستی را درک نمیکند ...
هنگامیکه من ظهر درِ خانه دوستم اپسیلون را به صدا آوردم در برویم باز نشد. او از میان در گفت: "شب بیا، من کار میکنم، تو مزاحم هستی."
شب هم همین جریان اتفاق افتاد. من طعنه‌آمیز به درون خانه فریاد زدم: "آیا فیروزه هنوز نمرده است؟" در این وقت صدای آهِ عمیقی شنیدم. ظاهراً زنِ بیچاره به پایان زندگیش نزدیک بود. من چیزی مانند شادی احساس کردم، زیرا امیدوار بودم که با مُردنِ زن طلسم دوباره خواهد شکست.
همچنین صبح فردای آن روز هم سرِ وقت درِ خانهاش را به صدا آوردم. من صدایِ "داخل شوید" نشنیدم، اما در فقل نبود و من دوستم اپسیلون را دیدم که با رنگی پریده پشت میز تحریرش نشسته است.
من صدا زدم: "اپسیلون!"
او با چشمانِ ماتِ مُردهای به من نگاه کرد.
من پرسیدم: "چه رخ داده است؟"
او زمزمه کرد: "فیروزه در حال مُردن است."
من جواب دادم: "خدا را شکر!"
با این حرف به نگاهش سایه افتاد، او این شادی را دیگر نمیتوانست درک کند.
من در حالیکه احساس میکردم وحشتی قلبم را میفشرد گفتم: "اپسیلون بیا بریم، بیا!"
او جواب داد: "من نمیتوانم" و اشارهای به کاغذهای روی میز و بعد به سرش کرد.
"تو آدم مسخرهای هستی، اپسیلون، تو بیماری."
او در حالیکه دستها را به سرش فشار میداد انگار که با خودش صحبت میکند گفت: "سریع، سریع، دارد به پایان میرسد."
من گفتم: "اما این ضروری نیست" و دستهایش را از روی پیشانی برداشتم و در دستهای خود نگهداشتم.
او دوباره مشتاقانه و با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت: "تو میگوئی این ضروری نیست؟ ... تو نمیتوانی این را بفهمی!"
"براستی اپسیلون! من خیلی خوب تو را میفهمم، تو بیش از حد کار کردهای، اعصابت از شدت هیجانی که تخیلِ وحشیات برایت میفرستد بیمارند ... یک نفسِ تازه و سالم از جهانِ زندگیِ حقیقی و همه‌چیز مثل حباب منفجر میگردد."
من به سمت پنجره رفتم، آن را باز کردم و ادامه دادم: "آیا آن را حس میکنی؟ متوجه میشوی که چطور بادِ صبحگاهی گستاخانه آنجا کنار ماشین تحریرت ورقها را زیر و رو میکند، که چگونه اشعه خورشید جسورانه بر روی بدنِ خستهات و بر روی زمینِ خاک گرفته میدرخشد؟ متوجه میشوی که چطور این جهانِ هزار رنگ خود را در آبیِ پُر برکتِ آسمان غوطهور میسازد؟"
او دنباله نگاهم را گرفت و از پنجره بیرون را تماشا کرد. او باید چشمش را میبست، نور آفتاب او را اذیت میکرد. من به سمتش رفتم و او را از جا بلند کردم، کاری که او تقریباً غیرارادی اجازه انجامش را داد.
من بخاطر اینکه مزاحم این اجازه‌دادنِ ناآگاهانهاش نشومْ ساکت شدم و او را تا پلههای خانه هدایت کردم. در آنجا او از حال رفت، اما فقط برای یک لحظه، و بعد با قدمهائی که بر روی زمین کشیده میشدند بدنبالم از پلهها پائین آمد و در خیابان بدون مخالفت کردنْ گذاشت که بازویم را به او بدهم. حالا من جرأت پیدا کرده بودم و دوباره شروع به صحبت کردم.
من از او پرسیدم: "حالا چطوره اپسیلون؟ این هوا سرحالت نمیآورد؟"
او اما هیچ چیز نمیگفت و وقتی من گاهی سر صحبت را باز میکردم جوابی نمیداد.
پیادهرَویْ ما را به باغهای ویلاهای حومه شهر رساند، و گلهای صبحگاهی با شکوه عطر میافشاندند. از غنچههای جوانِ درختان در نفسهایمان عطر جاری میگشت. سینه قویتر به بالا میآمد و گامها تازه و محکمتر گشتند. اپسیلون اما مانند اینکه در چشمانداز مُردهای قدم میزند به رفتن ادامه داد. کنار یک محلِ صبحانهخوری نشستیم و اپسیلون فوری قهوهاش را نوشید، و چنین به نظر میآمد که انگار به زندگی واقعی بازگشته، زیرا بعد از نوشیدن یک جرعه قهوه سرش را تکانی داد و چشمانش را مالید.
من پرسیدم: "آیا میخواهی از میان جاده روستائی برانیم؟ هوا کاملاً مناسب است."
او گفت: "اوه، بله!" و من بخاطر این اولین کلمه او کاملاً خوشحال شدم.
ما در درشکهای نشستیم و در امتداد جنگل راندیم. در ابتدا اپسیلون بی‌حرکت در کنار من نشسته بودْ اما وقتی به فضای آزاد رسیدیم و درختانِ مسیر جاده بر ما سایه افکندندْ او با تعجب به اطرافش نگاه کرد، انگار که میخواست چیزی به یاد آورد، و عاقبت لبخندی زد.
من پرسیدم: "آیا اینجا زیبا نیست؟"
او دوباره لبخندزنان به من نگاه کرد، طوریکه انگار میخواست بگوید: "احمق، آیا واقعاً فکر میکنی که این کار باید به من کمک کند؟"
من به صحبت آنطور که از قلبِ فشردهام برمیخواست ادامه دادم و از انزوای مجلل و آشتی‌دهندۀ جنگلی که در آن میراندیم صحبت کردم ...
او چشمهایش را بست و پیشانیش چین افتاد. بعد سرش را تکان داد. من احساس کردم که او میخواهد بگوید: "تو نمیتوانی حالم را بهتر کنی!"
به این ترتیب من در خیال مرتب با او صحبت میکردم، بدون آنکه او اصلاً دهانش را باز کند.
در یک مهمانخانۀ خلوت و ساکت گذاشتیم برایمان نهار بیاورند. در اطرافِ ما جنگل با صداهای مرموزی آواز میخواند و باد نوکِ درختها را نوازش میکرد.
من دوستم را راضی ساختم که از غذای آورده شده بخورد، کاری که عاقبت او انجام داد. بعد از چند لقمه اما چنگال و کارد را به کنار گذاشت، به صورتم نگاه طولانیای کرد و گفت: "تو انسان خوبی هستی، اما تو نمیتوانی حالم را بهتر کنی!"
آه، این را قبلاً هم با چهره پُراندوهش به من گفته بود.
من جواب دادم: "نه، شاید نتوانم حالت را بهتر کنمْ اما اگر تو عاقل باشی حالت بهتر خواهد شد. من تو را درک میکنم. من فاقدِ درکِ تحریک‌پذیریِ تو و ذهنِ بیمارِ شاعرانهات نیستم، تو اصلاً نمیتوانستی شاعر باشی اگر عاشق فیروزه نمیگشتی."
او حرفم را قطع کرد و گفت: "و چون فیروزه میمیرد باید پُر از رنج و بدبختی باشم." و نگاه لرزانش را به من دوخت.
حالا او دیگر از این ایده دست‌بردار نبود و به تمام تلاشهایم برای متقاعد ساختنش فقط با یک حرکت سر جواب میداد. من احساس میکردم که دانشِ من در مقابل این دیوانه به پایان رسیده است.
ما مدتی آنجا نشستیم، سپس در جنگل پرسه زدیم. روز وحشتناکی بود. آن روز چطور برایم گذشت؟ به زحمت خودم آن را میدانم: دقایق بسیار سنگین و مضطرب بر شانههایم فشار میآوردند.
هنگامیکه ما دوباره سوار درشکه شدیم خورشید در دوردست در سمت غرب قرار گرفته بود. اسبهای خوب استراحت کرده با سرعتی لذتبخش در جاده جنگلی یورتمه میرفتند.
به این ترتیب ما مسافتی را راندیم، تا اینکه من متوجه شدم دوستم ناآرام گشته است.
خورشید شروع به پائین رفتن کرده بود و تاریکی خود را بر روی مزارع میگستراند ... او آهسته گفت: "سریعتر!" ...
ما به اندازه کافی سریع میراندیم و با دیدن اولین خانههایِ شهر در پایانِ جاده چنین فکر کردیم که باید قبل از فرا رسیدن شب به خانه برسیم؛ اما سایههای شب فریب میدادند.
در این وقت اپسیلون طوری فریاد کشید: "سریعتر، سریعتر" که درشکهچی آن را شنید و اسبها را به سریعتر تاختن واداشت ...
من از او پرسیدم: "چه شده است؟"
او زمزمه کنان جواب داد: "به طرف خانه! من باید به پایان برسانم."
چهرهاش منقبض و نفس کشیدنش سریعتر گشته بود؛ لحظهای آرام مینشست و سپس دوباره آهِ پُر اندوهی از او برمیخواست. درختان شاه‌بلوطِ اطرافِ جاده خش و خش میکردند و سوز سردی برخاسته بود ... من کمی به لرزش افتاده بودم ...
در این وقت اپسیلون ناله‌کنان و بلند فریاد زد: "به طرف خانه، به طرف خانه!"
من او را مطمئن ساختم: "بس کن. ما به موقع به خانه میرسیم. در خانه چکار داری؟ ... تو دیگر اجازه کار کردم نداری."
او با تعجب به من نگاه کرد و گفت: "اما من باید."
حالا ما از میان اولین فانوسهایِ حومۀ شهر میگذریم. اپسیلون مرتب ناآرامتر میگشت. او دستهایش را به اینسو و آنسو پرتاب میکرد و چشمهایش سرگردان بودند؛ و همچنین مانند بیمارِ تبزدهای نفس میکشید ...
او بقدری سخت نفس میکشید که درشکهچی سرش را برگرداند و او را با تعجب نگاه کرد. سپس شلاقش را بلند کرد و ما با سرعت زیادی بر روی سنگفرش خیابان به سمت خانه دوستم راندیم. یک یا چند بار دیگر او را صدا کردم: "اپسیلون! اپسیلون!" او اما ابداً به من گوش نمیداد؛ به نظر میآمد که روحش گرفتارِ کارِ بی‌پایانیست، و روحیه من مرتب محزونتر میگشت.
هنگامیکه ما از میان خیابان با نور کم میراندیم یک تصویر در مقابلم ظاهر گشت که من هرگز نتوانستم از آن رها شوم ... من شاهزادهخانم فیروزه را میدیدم که در یک تابوتِ کاملاً شیشهای قرار دارد و در مقابل آن شاعرِ مصیبت دیده ما با چشمانی بی‌اشگ و پُردرد ایستاده است.
در این وقت ما در جلوی خانه توقف کردیم و اپسیلون از درشکه به بیرون جهید و به سمت پله هجوم برد. وقتی من به بالا رسیدم او در کنار میز تحریرش با چهار شمع قرمز روشن نشسته بود و اصلاً داخل شدنم به اتاق را متوجه نگشت.
او تازه شروع به نوشتن کرده بود. همه‌چیزِ اطراف او غرق گشته بودند. فیروزۀ در حال مرگ او را در دایرۀ افسون خود کشانده بود.
من روی مبل دراز کشیدم و به این فکر افتادم که آنجا بمانم، زیرا من بطور جدی ناآرام بودم.
قلمش بر روی کاغذ با شتاب مینوشت، پنجره باز بود، شعله شمعها میلرزیدند و ورق کاغذها بر روی میز در پرواز بودند. حالت چهرهاش مرتب در حرکت اما با این حال رنگش مانند مُردهها بود.
یک آن من این حسِ شفاف را داشتم که فیروزه فوت کرده است، زیرا او ناگهان در حالیکه به سختی نفس میکشید و نگاهش به خطوط نوشتههای مقابلش خیره شده بود شروع کرد به آرامتر نوشتن. سپس قلم را به روی میز انداخت، سرش به پائین خم گشت و به تلخی طوری که قلب را میشکافت گریست. من راحتتر و آزادتر شدم. من فکر میکردم که حالا دیگر همه‌چیز تمام شده، طلسم شکسته و فانتزیِ وحشتناکی که او روزها آن را زندگی میکرده از میان رفته است. بله، به نظرم میرسید که تمامِ فضایِ اطراف ما در حال تغییر است. ارواحِ شریر از پنجره در حالِ گریزند ... و شمعهای قرمز آرامتر و روشنتر میسوختند. همچنین ورق کاغذهای روی میز دیگر حرکت نمیکردند؛ صلح دوباره بازگشته بود. و دوستِ بیچاره من میگریست، آرام و آرامتر میگریست.
من آهسته بر روی مبل به چرت زدن پرداختم ...
باید تا اندازهای خوابم طولانی بوده باشد، زیرا وقتی که دوباره بیدار شدم شمعها کاملاً کوتاه شده بودند. اپسیلون اما هنوز آنجا با سری خم گشته نشسته بود.
من به سمت او رفتم. او مرا با نگاهی کاملاً آرام‌گشته تماشا کرد.
من به او گفتم: "برو بخواب."
او با صدائی محکم و معتدل جواب داد: "تو برو و نگران چیزی نباش."
من با شادی و هیجان گفتم: "خب، حالا همه‌چیز به پایان رسید!"
او پیشانیم را بوسید و گفت: "همه‌چیز به پایان رسید."
من گفتم: " اپسیلون، پس بگذار باقیمانده استراحتِ شب را اینجا بر روی مبل در اتاق تو بگذرانم."
او با نگاه دوستانهای گفت: "هرطور که مایلی."
در حالیکه روی مبل دراز میکشیدم او چشم از من برنمیداشت. و وقتی به او گفتم: "برو بخواب!" برایم با لبخند سری تکان داد. من در حال بخواب رفتن هنوز نگاهش را بر خودم احساس میکردم.
حالا هوای گرمی از بیرون به داخل اتاق هجوم میآورد، یکی از شمعها خاموش میشود و دو شمع دیگر بی‌قرار سو سو میزدند، من تمام اینها را در نیمه‌بیداری دیدم و سپس کاملاً به خواب رفتم ...
وقتی از خواب بیدار گشتم هوا روشن شده بود و اپسیلون دیگر در اتاق نبود.
من وقتی از جا برخاستم و به کنار میزش رفتم و در آنجا کاغذِ تا شدهای یافتمْ هنوز به هیچ‌چیز فکر نمیکردم.
قبل از اینکه کاغذ را بازکنم به سمت تختخواب دوستم رفتم. تختخواب دست نخورده بود.
من لرزیدم و قبل از هرچیزْ همانطور که سردرگمی در چنین لحظاتی با ما بازی میکندْ به سمت شمعها نگاه کردم. آنها اما دیگر بر روی میز نبودند و همراه با شمعدانها در کنار اجاق قرا داشتند. من به ورق کاغذهای نگاه کردم، آنها بصورت پراکنده مانند قبل روی میز بودند.
حالا تازه کاغذ را بازکردم. در آن نوشته شده بود:
"فیروزه مُرده است! همه‌چیز به پایان رسید!"
دندانهایم به هم میخوردند. او کجا بود، او کجا میتوانست باشد؟
من با عجله به سالن رفتم ... خالی! در را باز کردم و داخل راهرو خانه شدم ... آنجا تاریک بود. بازگشتم، یکی از شمعها را روشن کردم و دوباره به راهرو رفتم. آن پائین چیز سیاهی افتاده بود! من شمع را بالای نرده نگهمیدارم تا بهتر ببینم. یک قطره شمع سرخ به پائین میچکد و من با شمع از پلهها به پائین میدوم ... آنجا جسدش در برابرم افتاده بود ...
سپس همسایههای دیگری که در اثر دویدنِ شتابان من بر روی پلهها از خواب بیدار شده بودند به آنجا میآیند و جسد را میبینند.
یکی میپرسد: "اینجا چه خبر است؟ و بعضی هم بلند فریاد میکشیدند.
من چون خود را موظف به پاسخ دادن میدیدم بنابراین گفتم: "او دیوانه بود."
یک نفر شمع را از دستم میگیرد؛ باید دستم در حال لرزیدن بوده باشد.
 
من آخرین داستانِ دوستم اپسیلون را خواندم؛ اثرِ کاملاً ضعیفیست و ابداً استعدادی در آن نهفته نیست.
البته این یک پایان غمانگیز برای داستان من است؛ اما این پایان به گزارشِ کامل من تعلق داشت. 
با این حال اپسیلون یک شاعر واقعی بود، بله، یک شاعر بزرگ! زیرا کدام شاعری میتواند از چنین فانتزی قویای برخوردار باشد و قادر به خلقِ موجودی شود که خودش تا حد دیوانگی عاشق آن موجود گردد. آنچنان عاشق که وقتی معشوقِ خیالی توسط یک بازیِ دیگرِ تخیلْ درونِ نیستی شیرجه میرودْ شاعر نمیخواهد دیگر بیشتر زنده بماند.
خدای شعر و موسیقی گاهی چه هوسهائی به سرش میافتد ... دوستم اپسیلون وسیله بازی یکی از این خدایان بود. او دیوانه گشت و مُرد.
او را در زمان زنده بودنش تعداد اندکی میشناختند ... آثار او برایش جاودانگی به بار نخواهند آورد. دیوانگیاش اما میگذارد که برخی او را دوستداشتنی در نظر آورند، افرادی که علاقهشان با شوخیهای غمانگیز تحریک میشود و طبیعت گاهی از آنها خوشش میآید.
فانتزیِ بوالهوسِ طلائی! تو خود را چاپلوسانه در بوی معطرِ دوستانه به یکی نزدیک میسازی و او را به خوشبختترین دیوانهها و به یک شاعر مبدل میسازی؛ آری، مانند یک دشمن به دیگری حمله میبری و او را تأسفانگیزترینِ شعرا و دیوانهها میسازی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر