تسلی بخش است ...


<تسلی بخش است ...> از هرمن هاری اشمیتس را در تیر سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.
تراژدیِ تمام عروسکهای خیمه‌شب‌بازی
 
بازیگران:
آدلبرت کافوکه یک مرد بسیار سالخورده.
خانم ونایبه پلومهکه یک زن پُر انرژی و دخترش.
کِنولِر یک مرد نابینا از طبقه سوم.
فرنسشن کاسهرول یک بیمار جذامی در همسایگی.
بابِته یک دختر خدمتکار از طبقه اول.
دکتر پلاک یک پزشکِ پوست.
فدور یک پلیس.
تونی هاینهمَن خدا.
 
نمایش در خانه پلومهکه در محل رختشوئی بازی میشود.
پرده بالا میرود.
 
کافوکه (یک مرد وحشتناک سالخورده و شکننده، با کمک عصا و با زحمت زیاد خود را جلو میکشد و نزدیک میسازد. واقعاً بدبختی بزرگیست با یک چنین مرد سالخوردهای. صدایش غارغاری پیر): من یک خیلی یک مرد پیرم ... یک خیلی یک مرد پیر. من دیگر هیچ‌چیز از زندگی نمیخواهم و زندگی هم دیگر هیچ‌چیز از من نمیخواهد. فقط ونایبه پلومهکه میخواهد من مواظب باشم که کسی به محل رختشوئی نرود.
کِنولِر با عصائی در دست مانند یک نابینا برای خود برای به پیش آمدن راه باز میکند؛ در این حال به محل رختشوئی میرسد.
کافوکه: خواهش میکنم آقای کِنولِر ...  ونایبه پلومهکه با این کار مخالف است. من باید مواظب باشم ولی من یک خیلی یک مرد پیرم.
کِنولِر: من چکاری نباید بکنم؟ کمی واضحتر حرف بزنید. بعلاوه <من یک خیلی یک مرد پیرم> اشتباه است. <یک مرد خیلی پیرم> صحیح میباشد.
کافوکه: ونایبه پلومهکه با این کار مخالف است، خیلی مخالف است.
کِنولِر: مخالف چه چیزی؟ عاقلانه صحبت کنید. من کوچکترین خبری ندارم که شما چه میخواهید.
کافوکه: اما من یک خیلی یک مرد پیرم و ونایبه پلومهکه دخترم است.
کِنولِر: خانم ونایبه پلومهکه یک شخص پُر انرژیست. من اغلب آن بالا در آپارتمانم میشنوم که چطور او فحش میدهد. بخاطر خدا به من بگوئید او با چه چیزی مخالف است؟
کافوکه: بله، او با این کار مخالف است، و او مرا اینجا قرار داده است، من باید مواظب باشم ... از چه چیزی ... آن را حالا فراموش کردهام. من یک خیلی یک مرد پیرم.
کِنولِر: بله، پس مرا هم لطفاً راحت بگذارید. ... ... شما اما باید بسیار پیر باشید، چون سادهترین چیزهائی را که به شما محول میکنند فراموش میکنید. زندگی برای شما باید قطعاً یک بارِ وحشتناک باشد.
کافوکه: خدا ... خدا ... اما من میخواهم به شما بگویم که آدم پیر و ضعیف و قوزدار بهتر از فرد نابیناست.
کِنولِر: میدانید، من از خالقم سپاسگزارم که محتاج به دیدن شکلهای رقتانگیزی که بیشترِ مردم ارائه میدهند نیستم و از تمام ابتذالهای روزمره زندگی در امان میمانم. فقط فرد نابینا میتواند زیبائیشناس باشد. او در واقع زیبائیشناسِ برجستهای است.
کافوکه (گلهمند): آقای کِنولِر، به یک مردِ پیر با تأکید صحبت کردن کار درستی نیست. اما حالا من به حد مُردن نرسیدهام ... البته من یک خیلی یک مرد پیرم ... ...
کِنولِر: آدم باید بلافاصله انسان را بعد از تولد نابینا سازد. اسرار زندگی خود را فقط برای نابینایان هویدا میسازند. ... برای مثال آیا شما اصلاً یک زندگی درونی دارید؟
کافوکه: آه خدای من ... ونایبه پلومهکه اما به من گفت که باید مراقب چیزی باشم. به من با تأکید صحبت می‌کنید. من با افتخار پیر شدهام. من در واکسنِ آبله مدال افتخارِ عمومی از طلا دارم.
کِنولِر: آیا شما یک زندگی درونی دارید؟
کافوکه: ... و من باید از چیزی مراقبت میکردم.
کِنولِر: من از شما میپرسم که آیا یک زندگی درونی دارید؟
کافوکه: من خیلی از بادِ شکم و ترش شدنِ معدهام پس از آروغ زدن رنج میبرم.
بابِته (با یک سبد لباس میآید و شروع به پهن کردن آنها بر روی محل رختشوئی میکند): البته امروز نوبت رختشوئی ما نیست، اما افراد خانواده پلومهکه در این هفته رخت نمیشویند. (آواز میخواند)
کافوکه: من اما باید کاری انجام میدادم ... آن کار چه بود؟ من یک خیلی یک مرد پیرم.
کِنولِر: گوش دادن به چرندیات شما به سختی قابل‌تحمل است. (خود را به بابِته نزدیک میسازد) دختر خانم عزیز، صدای شما میگذارد که من حالت و دلربائی چهرترو به خداان را حدس بزنم. یقیناً پارچههای لطیفِ گنهکارانه پهن میکنید، عطرشان بینیام را غلغلک میدهند.
بابِته: شما محشرید.
کافوکه (مدام برای خود غرغر میکند): آرهـآرهـآره ونایبه بود. ... ونایبه گفت: اینجا بمان آدلبرت ... اینجا بمان ... ونایبه گفت ... و مواظب باش، و مواظب باش.
کِنولِر: برای یک فرد نابینا در جهان فقط زیبائی وجود دارد ... هیچچیزِ زشتی بر ما تأثیر نمیگذارد. ما به یک سونات بتهوون گوش میسپاریم ... لذت بردن برای ما بی‌نقص است. ما موهای از عرق به هم چسبیده شده را نمیبینیم، پیراهنهای چروکِ نوازندهای چیره‌دست را، ما بخاطر ژستهایش عصبانی نمیشویم. ... سپس هنر تجسمی. ما برای همیشه از عذاب رها گشتهایم، امروز نئوامپرسیونیستها، فردا پوینتیلیستها، سپس دوباره سمبولیستها، ژاپن ... هلند، امروز کسی را که او را گِرِکو مینامند تشویق کردند ... فردا شیفته وِلازکِز گشتند و پس‌فردا مانند مایرگِرِفه تصمیم به لعنت کردن او گرفتند. وقتی که شب فرا میرسد میگذارم که مرا به کنار جنگل ببرند و به بازیِ باد در نوک درختان گوش  میسپارم، به جنگل شبانگاهی و به سمفونی جاودانه نیها گوش میدهم و در روحم تصویری از عظمتی به یادماندی شکل میگیرد. من رنگ سیاهی میبینم که مانندش را هیچ نقاشی کشف نکرده ... من آسمانی میبینم پُر از ستاره که هیچ تکنیکی قادر به ساختن آن نخواهد گشت.
بابِته: شما محشرید.
کِنولِر: زیبائی، زیبائی از آنِ نابینایان است. مادرانِ نابینا همیشه فرزندان زیبائی دارند. من نمیدانم همسرم چه شکلیست، و این خوب است. مرد اصلاً نباید بداند که زنش چطور دیده میشود.
بابِته: شما واقعا محشرید.
کاسهرول (با شلوار و پیراهنی معمولی. بندشلوار از پشتِ او رو به پائین آویزان است. نیمی از گونهاش بی‌گوشت و استخوان است): خیلی عالیست وقتی آدم بداند که در کجای زندگی ایستاده است. کلید خوشبینی من گونۀ من است. حالا دیگر نمیتواند اتفاق مهمی برایم رخ دهد. من باید کمی گِل رس برای گونهام بردارم.
بابِته: شما، تهوع. صبر کنید، اگر خانم پلومهکه دوباره ببیند که شما از باغچهاش خاک برمیدارید حالتان را جا خواهد آورد!
کافوکه: ونایبه با این کار مخالف است ... واقعاً ... واقعاً ... ونایبه به هیچوجه موافق نیست؛ به این خاطر باید من مواظب باشم ... و من مواظبم، گرچه من یک خیلی بسیار یک مرد پیرم.
کاسهرول: هی پیرمرد، زندگی در دوران پیری یک صلیب است، مگه نه؟
کافوکه: تا زمانیکه آدم استخوانهای سالمی دارد ... استخوانهای سالمی دارد ... استخوانهای کاملاً سالمی دارد ... خدای من ... آدم میتواند هنوز مواظبت کند ... اما ببینم، شما چیز واقعاً نامطبوعی روی گونهتان دارید.
کاسهرول: این عقیده شماست. به این ترتیب منِ آدم مجرد لااقل چیزی دارم که بتوانم از آن پرستاری کنم.
کِنولِر: آقای کافوکه، حالا کسی آمده و حرف زده است. شما میگوئید که او چیز نامطبوعی بر روی گونهاش دارد. میبینید، این چیز نامطبوع اما برای من مزاحمت ایجاد نمیکند.
ونایبه (با اوقات تلخی به صحنه هجوم میآورد): به این میگن مواظبت کردن؟ و شما، شما اینجا چکار میکنید؟ تکه‌پارههای کثیفتان را از محل رختشوئی بردارید!
دکتر پلاک (همراه با پلیس فدور، دهاِن هر دو با تکهای پارچه پوشیده شده است): فرد بیمار اینجاست. سریع بگیریمش!
(به سمت کاسهرول هجوم میبرد)
کاسهرول: (مقاومت میکند) راحتم بگذارید! من هیچکاری با شما ندارم. ...
دکتر پلاک: یک نمونۀ وحشتناک از جذام ... سریع به اردوگاه.
(کاسهرول را با خود میبرند)
کافوکه: من از همان اول گفتم که بیمار جذامی را باید از نمایش حذف کرد. بفرمائید این هم نتیجهاش. حالا ما بدون کاسهرول نمیتوانیم به بازی ادامه دهیم. برای من اینطور خیلی بهتر شد. من در هر حال دیگر نمیدانم چطور باید ادامه داد. من یک خیلی بسیار یک مرد پیرم.
کِنولِر: این واقعاً نامطلوب است. من هنوز در نقشم چند کلمه قصارِ خوب داشتم ...
بابِته: اگر میتوانستم این را حدس بزنم بنابراین فردا رخت میشستم تا لااقل از جانب خانم پلومهکه اذیت نمیشدم.
ونایبه: بخاطر هیچ و پوچ سراسر رختشوئی را لگدمال کردند.
تونی هاینهمَن (آهسته بر روی صحنه میآید؛ در وسط صحنه با ژست بزرگی میایستد؛ با هیجان زیادی صحبت میکند): من اما به شما میگویم ... جائیکه تصور میکردید نقش بازی میکنیدْ جریان جدی بود ... جریان هرگز ظاهری و خط ریلی فریبنده نبود، نه این حقیقت بود. من همگی شما را بینهایت دوست دارم و میتوانستم همچنین تمام کلمات قصارِ مربوطه که در هر اعتقاد به سرنوشتی یافت میگردد را بخوانم. اما این کار دیگر کهنه شده است و حتی در نزد ما هم دیگر شیک بحساب نمیآید ... اما من این بار نمیتوانم به شما کمک کنم. دلایل دیگری هم وجود دارند ... برای مثال علل هنری. همه شما بذر مرگ را در خود حمل میکنید. همه شما توسط کاسهرول به ویروس آلوده شدهاید و مانند او به جذام مبتلا خواهید گشت. بله، بله ... من باید میگذاشتم تمام این اتفاقات رخ دهند ... زیرا این تنها روشِ ممکنِ پایان دادن به این نمایش است. شما فقط به این ترتیب تأثیر غمانگیز بر جای میگذارید. ... 
(همه از وحشت خشکشان میزند)
پرده پائین میآید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر