دوست خوب و قدیمی ما، رنه.


<دوست خوب و قدیمی ما، رنه>، <مأمورین آوردن غذا> و <وداع> از هاینریش تئودور بُل را در خرداد سال 1389 ترجمه کرده بودم.

دوست خوب و قدیمی ما، رنه
هنگامی که صبح‌ها حدود ساعت ده یا یازده کسی نزد او می‌رفتْ وی را دقیقاً مانند زن چاقی میافت که شلخته‌وار صبحانه خورده است. روپوشِ بیقواره‌ای که بر تن داشتْ با آن گل‌های بزرگ نقش بسته بر آنْ نمی‌توانست بر شانه‌های گِرد و بزرگش مسلط گردد، چنین به نظر می‌آمد بیگودی‌هائی که مانند شاقولی از موهایِ شکننده‌اش آویزانند در جلبک‌های لزجِ دریائی گیرافتاده‌اند، صورتش باد کرده و خُرده‌ریزِ نان به اطرافِ یقه‌اش چسبیده بود. او ابداً زشت بودنِ خود در این ساعاتِ از صبح را مخفی نمی‌ساخت، زیرا که او فقط مهمان‌هایِ معینی را می‌پذیرفت ــ بیشتر اوقات تنها من را ــ، مهمان‌هائی که دلربائیِ زنانۀ او برایشان مهم نبودْ بلکه تنها عرق‌های خوب و مرغوب برایشان اهمیت داشت. و عرق‌های او خوب بودند، همینطور گرانقیمت؛ آن زمان هنوز او کنیاکِ عالی داشت و از این گذشته نسیه هم می‌داد. شب‌ها اما واقعاً فریبنده و خوب بسته‌بندی شده بود، شانه‌ها و پستان‌هایش بالا و محکم بودند. در مو و چشم‌هایش چیزی آتشین می‌چکاند و تقریباً کسی پیدا نمی‌شد که در برابرش مقاومت کند، و شاید من از اندک کسانی بودم که او صبح‌ها می‌پذیرفت، زیرا خوب می‌دانست که من شب‌ها هم سعی می‌کنم در برابر زیبائیش متزلزل نشوم.
صبح‌هاْ حدود ساعت ده یا یازده نفرت‌انگیز و بد خُلق بود و اندرزهای مالیخولیائی صادر می‌کرد. وقتی من در و یا زنگ می‌زدم (برای او مطبوعتر بود که من در بزنم، می‌گفت: "خصوصی به گوش می‌رسد")، بعد به زمین کشیده شدنِ گام‌هایش را می‌شنیدم، پردۀ پشتِ شیشۀ شیری رنگِ درِ ورودی را کنار می‌کشید و من سایه‌اش را می‌دیدم؛ او از میان نقشِ گل نگاه می‌کرد، سپس غر غرِ صدایِ کلفتش را می‌شنیدم: "آه، توئی" و کلونِ در را به کناری می‌کشید.
براستی که او زشت به چشم می‌آمد، اما این تنها میخانۀ قابلِ استفادۀ محل در میان سی و هفت ساختمانِ کثیف و دو مسیرِ شوسۀ ویران بود که عرق‌های خوبی داشت، وانگهی او نسیه هم می‌داد، و گذشته از تمام این مزیت‌ها می‌شد واقعاً با او بطور دوستداشتنی‌ای گفتگو و دردِدل کرد و پیش از ظهرِ طولانی و سربی رنگ را سریع پشت سر گذاشت. من اغلب فقط تا زمانی آنجا می‌ماندم که ما از دور آوایِ سرودِ گروهانی را که از مأموریت بازمی‌گشت می‌شنیدیم، صدائیکه در سکوتِ سنگینِ دهکدۀ دورافتادۀ هراس‌انگیزْ نزدیک و نزدیکتر می‌گشت و احساسِ هولناکی زنده می‌گرداند.
او هربار می‌گفت: "گُه دارد می‌آید، جنگ." و بعد ما گروهان، ستوان یکم، سرجوخه‌ها، استوارها و سربازها را زیر نظر می‌گرفتیم که چگونه همگی خسته و با چهره‌هائی ناراضی از کنار این درِ شیشه‌ایِ شیری رنگ می‌گذشتند، ما گروهان را از میان نقشِ گل‌های حک شده بر شیشه زیر نظر داشتیم. میان گل‌هایِ رز و گل‌هایِ لاله خطوطِ شفافِ راه راهی وجود داشت که از میانشان می‌شد همۀ آنها را دید، ردیف به ردیف، صورت به صورت، همه ترشرو و گرسنه و کاملاً بی‌رغبت ...
او تقریباً تمام مردها را شخصاً می‌شناخت، واقعاً هر مردی را. مخالفانِ الکل و زن‌ستیزانِ واقعی را هم می‌شناخت، زیرا که آنجا تنها میخانۀ به دردبخورِ محل بود، و حتی وحشی‌ترین مرتاض هم گاهی اوقات احتیاج دارد همراه با سوپی داغ و نامرغوب یک لیوان لیموناد بنوشد، یا اصلاً شب‌ها وقتیکه در دهکده‌ای با سی و هفت خانۀ کثیف، دو مسیرِ شوسۀ ویران که بنظر می‌آمد در گل و لای در حال فرو رفتن و در تنبلی و یکنواختی در حال حل شدن است زندانی‌ستْ یک گیلاس شراب بنوشد ...
او علاوه بر گروهانِ ما اولین گروهان‌هایِ گردان‌هایِ هنگ را هم می‌شناخت، زیرا که بعد از هر مأموریتِ پیچیده‌ای و بعد از مدتی معیینْ اولین گروهانِ گردان به این دهکدۀ دورافتاده بازمی‌گشت تا در این مکان شش هفته "استراحت و تجدید قوا" کند.
آن زمان، هنگامیکه برای دومین بار می‌بایست دوۀ استراحت و تجدیدِ قوا کردنِ ما با رژه رفتن و ملالت در آن دهکده بگذردْ وضع رنه بدتر شده بود. او دیگر بخود توجه‌ای نمی‌کرد، اغلب تا ساعتِ یازدهِ صبح می‌خوابید و با لباسِ راحتیِ منزل آبجو و لیموناد می‌فروخت، بعد از ظهرها دوباره مغازه را می‌بست، چون در اثنای ساعات کار دهکده خلوت و خالی مانند یک چاهِ فضولاتِ سرریز کرده بود و شب‌ها حدود ساعت هفت، بعد از آنکه بعد از ظهر را به نحوی به غروب رسانده بودْ دوباره مغازه‌اش را بازمی‌کرد. بعلاوه دیگر توجه‌ای هم به درآمدش نداشت. او به همه قرض می‌داد، با همه عرق می‌نوشید، اجازه می‌داد او را با آن جثۀ ضخیم به رقصیدن وادارند و هنگام نزدیک شدنِ زمانِ بستنِ مغازهْ فریادهای مستانه می‌کشید و بر زمین می‌افتاد و متشنج زار زار می‌گریست.
آن زمان، هنگامیکه ما برای دومین بار به دهکده آمدیم، فوری خودم را بیمار معرفی کردم. من بیماری‌ای را جستجو کرده بودم که دکتر بخاطر آن می‌بایست مرا حتماً پیش دکتر متخصص به پاریس بفرستد. وقتیکه حدود ساعت ده و نیم درِ مغازه او را زدم خوش و سرحال بودم. دهکده کاملاً ساکت و خیابان‌های خالی پُر از گل و لای بود. من صدایِ به زمین کشیده شدن دمپائی خانگی و صدای خش و خشِ کنار زدنِ پرده را مانند گذشته شنیدم، بعد غر غرکنان گفت: "آه، توئی؟" سپس شادی پاورچین بر چهره‌اش نشست. بعد از بازکردن در تکرار کرد: "آه، توئی؟ باز هم گروهانتون یک بار دیگر اینجاست؟"
من می‌گویم: "آره" و کلاهم را روی یک صندلی پرت می‌کنم و بدنبالش روان می‌شوم.
"مرغوبترین چیزی که داری بیار."
او متحیر می‌پرسد: "مرغوبترین چیزی که دارم؟" و دست‌هایش را با پیشبند پاک می‌کند. "می‌بخشی، من سیب‌زمینی پوست می‌کندم." بعد با من دست می‌دهد؛ دستش هنوز کوچک و محکم بود، یک دستِ زیبا. بعد از کشیدنِ کلونِ در از داخل بر روی یکی از صندلی‌های بار می‌نشینم.
او پشت بار مردد ایستاده بود. دوباره متحیر می‌پرسد: "مرغوبترین چیزی که دارم؟"
من می‌گویم: "آره، راه بیفت."
"اما بطور معصیت‌آمیزی گران است."
"مهم نیست، من پول دارم."
"بسیار خب" و دوباره دست‌هایش را پاک می‌کند و نوکِ زبانش به علامت درماندگی میان لب‌های رنگپریده‌اش نمایان می‌گردد.
"می‌تونم با سیب‌زمینی‌هام پیش تو بشینم یا اینکه مخالفی؟"
من می‌گویم: "اما نه. بجنب و با من یک استکان بزن."
هنگامیکه او پشتِ درِ باریکِ قهوه‌ای رنگ که به آشپزخانه‌اش منتهی می‌شد ناپدید گردیدْ نگاهی به اطراف انداختم. همه‌چیز مانند سالِ قبل بود. بالای بار بر دیوار عکسی از شوهرِ فرضی‌اش آویزان بود، یک سربازِ زیبای نیروی دریائی با سبیلی سیاه رنگ، یک عکس رنگی که جوانک را در حلقۀ نجاتی که مانند قابِ عکسی او را در خود گرفته بود نشان می‌داد و بر رویش امضائی به نام پاتری دیده می‌شد. این جوانک چشمانی سرد، یک چانۀ خشن و دهانی کاملاً میهن‌پرستانه داشت. من از او خوشم نمی‌آمد. کنار عکسِ او چند عکسِ گل آویزان بود و یک زوجِ جوان که خیلی شیرین در حال بوسیدن یکدیگر بودند. همه‌چیز مانند یکسالِ پیش بود. شاید که لوازم کمی کهنه‌تر شده بودندْ اما آیا اصلاً این لوازم می‌توانستند کهنه‌تر هم بشوند؟ صندلی‌ای که من رویش چمباته زده بودم یک پایه‌اش را با چسبِ چوب چسبانده بودند ــ من هنوز دقیقاً به یاد دارم که در نزاع بین فریدریش با هانس بخاطر یک دخترِ زشت به نام لیزته شکسته شده بود ــ، و این پایۀ شکسته هنوز آثارِ اضافیِ چسب را که فراموش کرده بودند با سمباده از بین ببرند نشان می‌داد.
در حالیکه رنه در دستِ چپ یک بطری حمل می‌کرد و در زیرِ بغلِ سمتِ راستش کاسه‌ای را چپانده بود که درونش سیب‌زمینی و پوستِ سیب‌زمینی قرار داشت می‌گوید: "شرابِ گیلاس."
من می‌پرسم: "خوبه؟"
او با لب‌هایش صدائی درمی‌آورد: "بهترین نوع، عزیز من، واقعاً عالیه."
"لطفاً بریز."
او بطری را روی بار می‌گذارد، کاسه را روی چهارپایه‌ای پشتِ بار قرار می‌دهد و دو پیاله از کمد برمی‌دارد. بعد پیاله‌ها را با آن معجونِ قرمز پُر می‌سازد.
می‌گویم: "رنه، به سلامتی."
او می‌گوید: "به سلامتی، پسرم!"
"حالا چیزی برام تعریف کن. خبر تازه‌ای اتفاق نیفتاده؟"
او در حالیکه تند تند سیب‌زمینی‌ها را پوست می‌کند می‌گوید: "آخ، خبر تازه‌ای نیست. چند نفری دوباره بدون پرداختنِ پول فرار کردند، گیلاس‌هایم را شکستند. ژاکلینِ مهربان دوباره حامله است و نمی‌داند از چه کسی. باران بارید، خورشید درخشید، من پیر شده‌ام و می‌خوام از اینجا برم."
"رنه، می‌خوای از اینجا بری؟"
او آرام می‌گوید: "آره، باور کن که دیگه اینجا برام لطفی نداره. پسرها پول کمتری از گذشته دارند، هرچه می‌گذرد گستاختر می‌شوند، عرق‌ها بدتر و گرانتر شده‌اند. به سلامتی پسرم!"
"به سلامتی، رنه!"
ما هر دو معجونِ سرخِ واقعاً خوب و آتشین را نوشیدیم و من فوری پیاله‌ها را پُر کردم.
"به سلامتی!"
"به سلامتی!"
او می‌گوید: "تموم شد" و آخرین سیب‌زمینیِ پوست‌کنده شده را در کاسۀ نیمه پُرِ آب می‌اندازد، "برای امروز کافیه. حالا می‌خوام دستمو بشورم تا بویِ سیب‌زمینی از دماغت خارج بشه. سیب‌زمینی بوی وحشتناکی می‌ده، فکر نمی‌کنی که پوستِ سیب‌زمینی بوی وحشتناکی می‌ده؟"
من می‌گویم: "آره اینطوره."
"تو پسر خوبی هستی."
او دوباره به آشپزخانه می‌رود. 
شراب واقعاً عالی بود. آتشی شیرین از گیلاس در درونم جاری شد و من این جنگِ کثیف را فراموش کردم.
"اینطوری بهتر مورد پسندت هستم، مگه نه؟"
حالا او بلوزی زرد رنگ بر تن داشت و در میان در ایستاده بود، و از بوئی که می‌آمد می‌شد فهمید دست‌هایش را با صابونِ مرغوبی شسته است.
من می‌گویم: "به سلامتی!"
او می‌گوید: "به سلامتی!"
"تو واقعاً می‌خوای از اینجا بری، اینو جدی می‌گی؟"
او می‌گوید: "آره، کاملاً جدی می‌گم."
من می‌گویم: "به سلامتی" و دوباره پیاله‌ها را پُر می‌کنم.
او می‌گوید: "نه، اجازه بده که من لیموناد بنوشم، صبح‌هایِ زود نمی‌تونم زیاد عرق بنوشم."
"باشه، اما تعریف کن."
او می‌گوید: "آره، من دیگه نمی‌تونم" و به من نگاه می‌کند. در چشمانِ مبهم و متورمش ترسی مخوف دیده می‌شد. "می‌شنوی پسرم، من دیگه نمی‌تونم. این سکوت منو دیوونه می‌کنه. گوش کن." او بازویم را چنان محکم می‌گیرد که من وحشت می‌کنم و واقعاً مشغول گوش کردن می‌شوم. واقعاً عجیب بود: چیزی برای شنیدن به گوش نمی‌رسید، اما با این وجود ساکت هم نبود، چیزِ غیرقابل وصفی در فضا بود، چیزی مانند غرغره کردن: غوغای سکوت.
او می‌گوید: "می‌شنوی" و چیزی مانند پیروزی در صدایش بود، "این غوغایِ سکوت مثل توده‌ای از کود است."
من می‌پرسم: "تودۀ کود؟ به سلامتی!"
او می‌گوید: "آره" و یک جرعه لیموناد می‌نوشد: "این غوغا دقیقاً مثل تودۀ کود است. می‌دونی، من یک روستائیم، از محلی در دیِپ، و وقتی من شب‌ها بر روی تخت دراز می‌کشیدم دقیقاً می‌شنیدم: هم ساکت بود و هم ساکت نبود و دیرتر فهمیدم که این صدایِ مبهمِ ترق تروق، غرغره کردن و بوسه‌های صدادارْ زمانیکه مردم فکر می‌کردند سکوت حکمفرماستْ چیزی نیست بجز تودۀ کود. بعد تودۀ کود مشغول به کار می‌شد، تودۀ کود همیشه کار می‌کند، این دقیقاً همان غوغا است. خوب گوش بده!" او دوباره بازویم را محکم می‌گیرد و با چشمانِ مبهم و متورمش صریح و ملتمسانه به من می‌نگرد ...
اما من باز پیاله‌ام را پُر می‌کنم و می‌گویم: "آره" و با وجودیکه منظورش را خوب فهمیده بودم و همچنین این غوغایِ عجیبِ ظاهراً بی‌معنیِ غرغرۀ سکوت را شنیدمْ اما مانند او نمی‌ترسیدم، با وجودیکه چمباته زدن در این لانۀ کثیف، در این جنگِ کثیف و با یک صاحبِ میخانۀ ناامید صبح‌ها در ساعتِ یازده شرابِ گیلاس نوشیدن تسلی‌ناپذیر بودْ ولی من خود را در امان می‌دیدم.
بعد او می‌گوید: "ساکت، خوب گوش کن." حالا در دوردست صدای یکنواختِ سرودِ گروهان را می‌شنوم که از مأموریت بازمی‌گشت.
اما او با دست گوش‌هایش را گرفته بود.
او می‌گوید: "نه. این نه! این بدترین شکنجه است. هر روز صبح این بی‌میل سرود خواندن منو کاملاً دیوونه می‌کنه."
من لبخندزنان می‌گویم: "به سلامتی" و پیاله را پُر می‌کنم: "حالا یکبار گوش کن."
او فریاد می‌زند: "نه، به این خاطر می‌خوام از اینجا برم، این منو مریض می‌کنه."
او بطور تزلزل‌ناپذیری گوش‌هایش را گرفته بود، در حالیکه من به رویش لبخند می‌زدم به نوشیدن ادامه داده و به سرود گوش می‌دادم، سرودی که نزدیک و نزدیکتر می‌شد و واقعاً در سکوتِ دهکده تهدیدآمیز به گوش می‌آمد. همچنین حالا سر و صدایِ چکمه‌ها بلند شدند، صدایِ ناسزاگوئی استوارها در وقتِ استراحتْ وقتیکه سرود خوانده نمی‌شد و فریادِ ستوان یکم که همیشه دوباره برای فریاد کشیدن شجاعت و قدرت داشت: "یک سرود، یک سرود!"
رنه که بخاطر خستگی و استیصال اشگش درآمده و گوش‌هایش را جسورانه نگهداشته بود نجواکنان می‌گوید: "من دیگه نمی‌تونم. اینطور روی تودۀ کود دراز کشیدن و گوش دادن به اینکه آنها چطور می‌خوانند منو کاملاً مریض می‌کنه ..."
این بار من به تنهائی پشتِ پنجره ایستاده بودم، هنگامیکه آنها ردیف به ردیف، صورت در کنار صورت، گرسنه و خسته، با شوقی تقریباً تلخِ نشسته بر صورت‌هایشانْ عبوس و با چشمانی آلوده به ترس از آنجا می‌گذشتند ...
هنگامیکه آنها رد شدند و سرود رو به خاموشی گذاشت من به رنه گفتم: "تموم شد" و دستش را از گوش‌هایش برداشتم و ادامه دادم: "خُل‌بازی در نیار."
او لجبازانه می‌گوید: "نه، من خُل نیستم، من از اینجا می‌رم، من در جائی یک سینما بازمی‌کنم، در شهر دیِپ یا آبویل."
"و ما بدون تو چه باید بکنیم؟ کمی هم به ما فکر کن."
او می‌گوید: "خواهرزاده‌ام میاد اینجا" و به من نگاه می‌کند: "یک چیزِ جوان و زیبا، شوق و انرژی به مغازه میاره، من تصمیم گرفتم مغازه را به خواهرزاده‌ام بدم."
من می‌پرسم: "کِی؟"
"فردا."
من وحشتزده می‌پرسم: "همین فردا؟"
او خنده‌کنان می‌گوید: "آخ، او جوان است و زیبا. بیا نگاه کن!" بعد یک عکس از کشویش بیرون می‌آورد و نشانم می‌دهد. اما دختر در عکس اصلاً غمخوار و دلسوز دیده نمی‌شد، او جوان بود و زیبا، اما سرد، و دقیقاً همان دهانِ میهن‌پرستانۀ مردی را داشت که بر دیوارِ بالای بار با آن حلقۀ نجاتش آویزان بود ...
من اندوهناک می‌گویم: "به سلامتی."
او می‌گوید: "به سلامتی" و برای خود در پیاله‌اش شراب می‌ریزد.
بطریِ شراب خالی شده بود، و به نظر می‌آمد که من بر روی صندلیِ کنارِ بار مانند یک کشتی بر روی اقیانوس در حال نوسانم، با این حال اما افکارم واضح و روشن بود.
من می‌گویم: "صورتحساب، لطفاً."
او می‌گوید: "سیصد."
اما وقتیکه من در حال شمردن اسکناس‌ها بودم ناگهان اشاره‌ای با دست می‌کند و می‌گوید: "نه، بکن تو جیبت، برای وداع. تو تنها کسی هستی که من کمی خوشم می‌آمد. اگر بخوای می‌تونی فردا با این پول پهلوی خواهرزاده‌ام مشروب بنوشی."
"خداحافظ" و او بسویم دست تکان می‌دهد.
هنگام خارج شدن می‌بینم که او چگونه گیلاس‌های مشروب را برای شستن در لگنِ ورشوئی فرومی‌کند، و من می‌دانستم که خواهرزاده‌اش هرگز دست‌های کوچک و زیبائی مانند دست‌های او نخواهد داشت، زیرا که دست‌ها مانند دهان‌اند، و واقعاً وحشتناک می‌بود اگر او دست‌هائی میهن‌پرستانه می‌داشت ...

مأمورین آوردن غذا
ستاره‌ها بر طاقِ تاریکِ آسمان مانند نقطه‌های تیره‌ای از نقره‌های سُربین ایستاده بودند. ناگهان جنبشی در بی‌نظمی آشکارشان پدید می‌آید؛ نقطه‌هائی که نرم و لطیف می‌درخشیدندْ به سمت یکدیگر کوچ کرده و خود را کنار هم به شکلِ کمانِ لبه تیزی که دو سرش به سمتِ بالا محکم کشیده شده و یک ستارۀ درخشان آن را نگهداشته بود مرتب می‌کنند. هنوز لحظه‌ای از آگاه شدن من به این معجزۀ لطیف نگذشته بود که از هر دو سرِ کمان یک ستاره خود را جدا ساخته و هر دو آهسته به سوی پائین لغزیدند و در جائی از سیاهیِ بیکران فرو رفتند. ترس در من بیدار شده بود و خود را هرچه بیشتر گسترش می‌داد، زیرا که حالا مدام دو ستاره از چپ و دو ستاره از راستِ کمان با تقلید از دو ستارۀ قبلی خود را از بقیه جدا ساخته و به پائین سقوط می‌کردند، و من گاهی فکر می‌کردم فش کردنِ خاموش شدن‌شان را می‌شنوم. به این ترتیب همۀ ستاره‌ها سقوط کردند، ستاره به ستاره و هر بار دو زوجِ درخشندۀ کم نور با هم سقوط می‌کردند، تا اینکه یکی از بزرگترهاشان که کمان را نگاه داشته بود به تنهائی در آن بالا می‌ایستد. به نظرم می‌آمد که او تلو تلو می‌خورد، می‌لرزد و مردد است ... بعد او هم آهسته و مجلل رو به پائین با فشار سقوط می‌کند، و هرچه او خود را به زمینِ سیاه نزدیکتر می‌ساختْ در من هم ترس مانند یک دردِ زایمانِ نفرت‌انگیز بیشتر نفخ می‌کرد، و در همان لحظه‌ای که ستارۀ بزرگ به پائین رسیده بود و من با وجود تمام ترسی که داشتم کنجکاوانه در انتظار دیدنِ سیاهیِ کامل شدۀ طاق آسمان بودمْ ناگهان با صدایِ انفجارِ وحشتناکی سیاهی از هم می‌پاشد ...
... من بیدار شدم و هنوز کمی از آن انفجارِ حقیقی که مرا بیدار کرده بود را حس می‌کردم. یک قسمت از دیوارِ خاکی بر روی سر و شانه‌هایم قرار داشت و بوی نارنجک هنوز در هوایِ ساکت و سیاه پخش بود. من خاک و گل را از روی خودم می‌تکانم، به جلو خم می‌شوم تا قطعه پارچه را روی سرم بکشم و یک سیگار روشن کنم که از صدایِ خمیازۀ هانس می‌فهمم او هم خوابیده بوده و حالا بیدار شده است؛ او مچ دست خود را بسویم دراز می‌کند، صفحۀ نورانی ساعتش را نشانم می‌دهد و آهسته می‌گوید: "دقیق مانند خودِ شیطان، از ساعتِ دو یک ثانیه هم نمی‌گذره، تو حالا باید بری."
سرهایمان زیر چادر از ناحیۀ پیشانی به هم می‌رسند. هنگامیکه چوب‌کبریت را بالای پیپِ هانس نگه داشته بودم نگاه کوتاهی هم به صورتِ باریک و غیرقابلِ توصیف خونسردش انداختم.
ما ساکت در حال دود کردن بودیم. در تاریکی بجز غرولند بی‌آزار یکی از این لکوموتیوهائی که بزحمت مهماتِ جنگی بدنبال خود می‌کشندْ دیگر صدائی بگوش نمی‌آمد. بنظر می‌رسید که سیاهی و سکوت در هم ذوب شده و مانند وزنۀ سنگینی بر پشت گردنمان قرار گرفته است ...
بعد از تمام شدن سیگارم باز هانس آهسته می‌گوید: "تو باید حالا بری، و فراموش نکن که اونو با خودتون ببرید، او آن جلو کنارِ محلِ قدیمیِ توپِ ضدهوائی افتاده." و وقتی من با زحمت خودم را از سوراخ بیرون کشیدم ادامه داد: "می‌دونی، او یک نصفه به حساب میاد، در یک قطعه پارچه."
کورمال کورمال خود را بوسیلۀ دست‌ها و پاهایم بر روی زمینِ ویران شده به جلو می‌کشیدم، تا بالاخره کوره راهی را پیدا کردم که مأمورینِ خبررسانی و مأمورینِ آوردن غذا در طولِ این چند ماه از آن عبور می‌کردند. من تفنگم را بر شانه آویزان کرده و کیسۀ پارچه‌ایِ داخلِ کیف را با دست محکم چسبیده بودم. بعد از چند صد قدمی به جلو رفتنْ لکه‌هایِ سیاه‌تری را در تاریکی تشخیص دادم؛ درختان و باقیماندۀ خانه‌ها و بالاخره آلونک‌های نیمه‌داغان شدۀ محلِ قدیمیِ توپِ ضدهوائی را. وحشتزده گوش سپردم تا بشنوم که آیا صدائی از بقیه بگوش می‌رسد یا نه، اما وقتی نزدیکتر شدم و توانستم واضح آن سوراخِ چهارگوش و تاریک را که داخلش اسلحه قرار داشت ببینمْ باز هم چیزی نشنیدم، اما من آنها را دیدم، بقیه را، مانند پرندگانی بزرگ و لال در شب رویِ جعبه‌هایِ کهنۀ مهمات چمباته زده بودند. دیدن اینکه آنها هیچ کلمه‌ای با یکدیگر رد و بدل نمی‌کنند برایم بینهایت ناراحت کننده بود. در میانشان بسته‌ای بر رویِ قطعه پارچه قرار داشت، درست مانند همان بسته‌ای که همراه با بقیه تجهیزات از انبار گرفتیم تا آن را بعد از زدنِ پودرِ ضد بید که بوی وحشتناکی می‌داد جداگانه در آلونک‌هایمان قرار دهیم. این عجیب بود که در این شب در بحبوحۀ جنگی حقیقی برای اولین بار یادآوری رسومِ پادگان برایم چنیین واضح و قابل لمس شده بود، و من وحشتزده به آن فکر می‌کردم کسی که حالا مانند تودۀ بی‌شکلی آنجا افتادهْ یک بار مانند همۀ ما وقتی چنین بسته‌ای از انبارِ لباس دریافت می‌کرده توپ و تشر خورده است. آهسته می‌گویم: "شب بخیر" و زمزمه‌ای مبهم به من جواب می‌دهد.
من هم جائی بر روی کپه‌ای از جعبه‌های مقوائی چمباته می‌زنم. جعبه‌ها شامل فشنگ‌های دو سانتیمتری بودند که از ماه‌ها پیش در این اطراف رها شده و قسمتی از آنها هنوز پُر از فشنگ بودند، درست مانند توپِ ضدهوائی که در ناآرامی و فرارِ وحشتناک باید جاگذاشته می‌شد. هیچکس تکان نمی‌خورد. ما همه آنجا نشسته بودیم، دست‌ها در جیب‌ها، و مانند مرغ کرچی انتظار می‌کشیدیم، و احتمالاً هر یک از ما گاهی به بستۀ سیاه و گنگی که در میانِ ما قرار داشت نظر می‌انداخت. عاقبت مأمورِ دستگاهِ بیسیم بلند می‌شود و می‌گوید: "نباید حرکت کنیم؟"
ما همگی بجای جواب دادن از جا بلند می‌شویم، در آنجا چمباته‌زدن بی‌معنی بود، ما در این حالت سودی نمی‌بردیم، در حقیقت کاملاً بیتفاوت بود که آیا ما اینجا چمباته بزنیم یا درآن جلو در گودال‌های خودمان، و بعلاوه قرار است امروز شکلات بدهند، شاید هم اصلاً عرق بدهند، یک دلیلِ کافی برای اینکه تا حد امکان سریع به سمتِ محلِ غذاگیری حرکت کنیم.
"اولین دسته چند نفر؟"
صدای ضعیفی جواب می‌دهد: "پنج نفر."
"دومین دسته؟"
"شش نفر."
"و دسته سوم؟"
من جواب می‌دهم: "چهار نفر."
مأمور بیسیم می‌شمارد و می‌گوید: "ما دو نفر هستیم. خوب، چونکه امروز قراره عرق داده بشه می‌گیم بیست و یک نفر، چطوره؟"
حالا مأمور بیسیم اولین نفریست که نزیکِ بسته می‌آید، ما دیدم که او خود را خم کرد و بعد گفت: "هر نفر یک گوشه را می‌گیرد، او یک سرباز جوان است، یک نیمچه‌سرباز."
ما هم خود را خم کرده و گوشه‌ای از قطعه پارچه را بدست می‌گیریم، بعد مأمور بیسیم می‌گوید: "حرکت"، ما بلند می‌شویم و با زحمت در حاشیۀ دهکده خود را به جلو می‌کشیم ...
سنگینی هر مُرده‌ای برابر است با وزنِ زمین، اما این نیمچه‌سرباز مانند جهان سنگین بود. انگار تمام دردها و وزنِ تمام کائنات را در خود مکیده است. ما نفس نفس می‌زدیم و آه می‌کشیدیم، و بدون رد و بدل کردنِ کلمه‌ای بعد از کمتر از سی قدم دوباره مُرده را بر زمین گذاردیم.
مدام این کار با فاصله‌های کمتری انجام می‌شد و مدام نیمچه‌سرباز سنگین و سنگینتر می‌گردید، طوریکه انگار او دائماً وزنِ تازه‌ای در خود می‌مکد. چنین به نظرم می‌آمد که می‌بایست پوستۀ ضعیفِ زمین زیر این سنگینی فروریزد، و وقتی ما خسته و کوفته مُرده را پائین می‌گذاشتیم تصور می‌کردم که هرگز دیگر قادر به بلند کردنِ او نخواهیم گشت. همزمان چنین تصور می‌کردم که کفن بینهایت رشد کرده است و آن سه نفر دیگر در آن سرِ کفن بی‌اندازه دور از من ایستاده‌اند، چنان دور که فریادم به آنها نمی‌رسد. من هم رشد می‌کردم، دست‌ها و سرم بطرز وحشتناکی بزرگ شده بودند، جنازه و کفن اما خود را مانندِ لاستیکِ وحشتناکی که خونِ تمام میادینِ جنگ را در خود مکیده باشد باد کرده بودند.
تمام قوانینِ وزن‌ها و معیارها لغو و به ابدیت پیوسته بودند و آن به اصطلاح واقعیتی که در اثر قوانینِ شوم و زودگذر باد کرده بودْ واقعیت دیگر را ریشخند می‌کرد.
نیمچه‌سرباز مانند اسفنجِ وحشتناکی باد می‌کرد، اسفنجی که خود را با خونی از سُرب پُر ساخته بود. عرقی سرد از بدنم خارج می‌شود و خود را با کثافتِ وحشتناکی که در طول هفته‌های طولانی بر بدنم نشسته بود می‌آمیزد. حس می‌کردم که بوی لاشه گرفته‌ام ...
هنگامیکه من همچنان با زحمت و با پیروی از آن میلِ عجیبی که در ثانیه‌های مشخص بطور یکنواخت ما را در برمی‌گرفت نیمچه‌سرباز را حمل می‌کردم؛ و هنگامیکه ما همچنان بیوقفه سنگینیِ جهان را در حاشیۀ دهکده با خود می‌کشیدیم، آن آگاهی از ترسی مخوف که از پارچۀ کفن که بزرگ و بزرگتر می‌گشت و مانند زهر در من سرازیر می‌شدْ تقریباً محو گشت. من دیگر نه چیزی می‌دیدم و نه چیزی می‌شنیدمْ با این وجود آگاه به هر قسمت از حادثه بودم ...
پرتاب و زوزۀ نارنجک را نشنیدم. انفجار، تمام خیال‌های خارق‌العاده و رنجِ نیمه‌آگاه را از هم دراند و من با دستانِ خالی به فضایِ خالی خیره ماندم، در حالیکه آن دورتر در مکانی کنارِ یک تپهْ پژواکِ انفجار مانند خنده بلندی چندین بار منعکس گردید و طوری از روبرو، از پشت سر و از سمت راست و چپ در گوشم پیچید که انگار در زندانی محصور از کوه محبوسم، و شبیه به چکاچکِ فلزین آن سرودهای وطنی بود که در کنار دیوارهای پادگان به اینطرف و آنطرف سینه‌خیز می‌رفتند.
با کنجکاوی و هیجانی واهی منتظر اعلامِ درد در بدنم بودم یا حس کردن جاری شدن خونِ گرم از آن. هیچکدام رخ نداد؛ اما ناگهان حس کردم که نیمی از پاهایم بر بالایِ حفره‌ای ایستاده‌اند، حس کردم که نوکِ پاهایم تا نیمی از پا در فضایِ خالی تلو تلو می‌خورند، و هنگامیکه با کنجکاویِ هوشیارانۀ یک فردِ بیدار به پائین نگاه کردم، یک حفرۀ بزرگِ سیاهتر از سیاهی جلوی پاها و پیرامون خود دیدم ...
من جسورانه جلو رفته و داخل حفره شدم، اما نه سقوط کردم و نه در آن فرو رفتم؛ همچنان بر روی خاکِ نرمِ حیرت‌انگیز در زیر طاقِ کاملاً تاریک گشته می‌رفتم. مدت درازی در حینِ پیشروی با خود اندیشیدم که آیا حالا باید به استوارْ بیست و یک، هفده یا چهارده نفر گزارش دهم ... تا اینکه ستارۀ بزرگ و زردِ روشنی از جلوی چشمانم صعود کرد و خود را بر طاقِ آسمان نشاند. ستاره‌های کم نورِ دیگری نیز دو به دو همدیگر را یافتند و خود را به شکلِ مثلثی کنار هم قرار دادند. در این هنگام می‌دانستم که من در جای دیگری هستم و باید صادقانه چهار و نیم نفر اعلام کنم، و هنگامیکه لبخندزنان و آهسته می‌گویم: چهار و نیم نفر، صدای بلند و محبت‌آمیزی می‌گوید: پنج نفر!

وداع
ما در یک حالتِ روانیِ وحشتناکی بودیم، حالتی که در آن مدتها از خداحافظی کردنِ دو نفر میگذرد و چون هنوز قطار به راه نیفتاده استْ بنابراین قادر به جدا کردن خود از هم نیستند. تالارِ ایستگاهِ راهآهن مانند بقیه ایستگاهها بود، کثیف و با شتاب، پر از مِهی از دود و سر و صدا و غوغایِ صحبتها و ماشینها.
شارلوته کنار پنجرۀ راهرویِ باریک و طولانیِ قطار ایستاده بود، مردم مرتب از پشت به او فشار میآوردند، به کناری هُل میدادند، و ناسزاهای بسیاری به او داده میشد، اما ما که نمیتوانستیم این آخرین دقایق، این آخرین با هم بودنِ ارزشمندِ زندگیِ خود را از یک کوپۀ پُرِ قطارْ توسط ایماء و اشاره بگذرانیم ...
من برای سومین بار گفتم: "دلپذیر بود. واقعاً دلپذیر بود که تو برای سرزدن به من پیشم آمدی."
"این چه حرفیه، ما این همه مدت همدیگر را میشناسیم. پانزده سال."
"آره، آره، ما فعلاً سی سالهایم، در هر حال ... هیچ دلیلی نداره ..."
"بس کن، خواهش میکنم. آره، ما حالا سی ساله هستیم. درست هم سنِ انقلابِ روسیه ..."
"هم سن و سالِ کثافت و گرسنگی ..."
"کمی جوانتر ..."
"تو حق داری، ما بطور وحشتناکی جوانیم." او میخندد.
او عصبی میپرسد: "آیا چیزی گفتی؟" زیرا که از پشتِ سر یک چمدانِ سنگین به او برخورد کرده بود.
"نه، پایم بود."
"تو باید کاری براش بکنی."
"آره، یک کاریش میکنم، واقعاً خیلی حرف میزند ..."
"آیا هنوز میتونی سرپا بایستی؟"
"آره ..."، و من در واقع قصد داشتم به او بگویم که او را دوست دارم، اما موفق به آن نمیگشتم، مانند تمام این پانزده سال ..."
"چی؟"
"هیچ ... سوئد، بنابراین به طرف سوئد میرانی ..."
"بله، من کمی خجالتزده‌ام ... در واقع این به زندگی‌مون تعلق داره، کثافت و لباسِ مندرس و مخروبه. احساس میکنم نفرتانگیز شدهام ..."
"یاوه نگو، تو به اونجا تعلق داری، بخاطر دیدن سوئد خوشحال باش ..."
"من هم گاهی خوشحالم، میدونی، غذا، باید خیلی عالی باشد، و هیچ‌چیز، اصلاً هیچ‌چیز خراب نیست. او با شوق کامل مینویسد ..."
صدائی که همیشه اعلام میکند چه وقت قطارها براه می‌افتندْ حالا از همان نزدیکی به صدا میآید، و من وحشتزده می‌شوم، اما اعلامِ حرکتِ قطار مربوط به سکوی ما نبود. صدا فقط حرکتِ یک قطارِ بینالملی از روتردام به طرف بازل را اعلام کرد، و در حالیکه من صورتِ کوچک و ظریفِ او را تماشا میکردمْ رایحۀ صابون و قهوه به ذهنم رسید، و من به طرز نفرتانگیزی احساس فلاکت میکردم.
برای یک لحظه شجاعتِ ناامیدانهای احساس میکنم و دلم میخواهد این شخصِ کوچک را به آسانی از پنجره بیرون بکشم و اینجا پیش خود نگهدارم، او به من تعلق داشت، من او را دوست داشتم ...
"چیه؟ چیزی شده؟"
من میگویم: "چیزی نیست، خوشحال باش بخاطر سوئد ..."
"آره. فکر نمیکنی که او انرژی خوبی دارد؟ سه سال اسارت در روسیه، یک فرارِ ماجراجویانه، و حالا او آنجا در بارۀ روبنس میخواند."
"عالیه، واقعاً عالیه ..."
"تو هم باید کاری بکنی، حداقل دکترای خودت را بگیر ..."
"خفه شو!"
او وحشتزده میپرسد: "چی؟ چی؟" رنگش کاملاً پریده بود.
من زمزمه میکنم: "معذرت میخوام، منظورم پایم بود، من گاهی با پایم صحبت میکنم ..."
او اصلاً شباهتی به روبنس نداشت، او بیشتر به پیکاسو شبیه بود، و من مدام از خودم میپرسیدم که چرا آن مرد باید با این زن ازدواج کرده باشد، او حتی خیلی هم زیبا نبود، و من او را دوست داشتم.
سکویِ ایستگاهِ قطار خلوت شده بود، همه مستقر شده بودند، و فقط چند نفر برای خداحافظی در اطراف ایستاده بودند. هرلحظه صدا خواهد گفت که قطار باید براه بیفتد. هرلحظه میتوانست آخرین لحظه باشد ...
"تو باید حتماً کاری بکنی، بیکاری خوب نیست."
من میگویم: "نه."
او اتفاقاً برعکس روبنس بود: باریک و بلندبالا، عصبی، و همسن و سالِ انقلاب روسیه، همسن و سالِ گرسنگی و کثافت در اروپا و جنگ ...
"من اصلاً نمیتونم باور کنم ... سوئد ... مانند یک رویاست ..."
"همه‌چیز فقط یک رویاست."
"آیا اینطور فکر میکنی؟"
"البته. پانزده سال. سی سال ... هنوز سی سال. مدرکِ دکترا برای چه، بیفایده است. ساکت باش، لعنتی!"
"داری با پات صحبت میکنی؟"
"آره."
"چی میگه؟"
"گوش کن."
ما کاملاً ساکت بودیم و به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم، و بدون ادایِ کلمهای با هم صحبت می‌کردیم.
او به من لبخند میزند: "حالا درک میکنی، آیا خوب است؟"
"آره ... آره."
"واقعاً؟"
"آره، آره."
او آهسته ادامه میدهد: "میبینی. اصلاً اهمیتی ندارد که آدم با هم باشد و از این حرفها. اصلاً اهمیتی ندارد، درست نمیگم؟"
حالا صدائی که میگوید چه وقت قطارها براه میافتند دقیقاً از بالای سرم به گوش میآید، رسمی و پاک، و من ناگهان تکانِ شدیدی میخورم، طوریکه که انگار یک شلاقِ اداریِ بزرگ و خاکستری در تالارِ ایستگاهِ قطار به نوسان آمده باشد.
"خداحافظ!"
"خداحافظ!"
قطار کاملاً آهسته به حرکت میافتد و خود را در سیاهیِ تالارِ بزرگ دورمی‌سازد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر